سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

داستان «تیمسارها و دکه‌ها» از یعقوب یادعلی

داستان «تیمسارها و دکه‌ها» از یعقوب یادعلی

 

...دست کشید به جای قطع شده‌ی پایش؛ دیگر چه فرقی می کند. صبح که از پادگان میزنی بیرون، دعا می کنی دست کم آهن پاره‌ها درست کار کنند تا همان طور که توی آموزش بهت یاد داده‌اند...

رو به روی پادگان، کنار دکه ای کوچک، گروهبان یکم وظیفه علیرضا مظاهری که لباس شخصی به تن داشت، ساک بزرگ برزنتی‌اش را زمین گذاشت تا بتواند دست کم عرق پیشانی را با پشت دست پاک کند و نگاهش را بدوزد به پسر بچه دوازده سیزده ساله ای که توی دکه ایستاده بود، داشت برو بر او را نگاه می‌کرد. نا نداشت حتی نفس بکشد، بی رمق دست‌ها را از هم باز کرده. فکر کرد کاش می‌شد تنی به آب بزند. کلافه شده بود از عرق سوز شدن زیر بغل و لای پاها.
پسر بچه گفت: "تازه واردی؟"

 
گروهبان نفهمید چرا به جای حرف زدن سرش را تکان داد؛ شاید از کوفتگی سفر ده دوازده ساعته بود یا همین نیم ساعت بالا و پایین رفتن توی مینی بوس و این آفتاب سگ کش. پسرک نگاه کرد به رد عرق که دویده بود روی آبی روشن پیراهن و رگه رگه خط انداخته بود دور بغلش.
"اگر می‌خواهی لباس عوض کنی برو تو دکه."
از دکه بیرون آمد، اشاره کرد به دژبانی آن طرف جاده.
"پاچه می‌گیرند این‌ها، اگر تازه وارد باشی. چیزی تو ساک نداری؟"
گروهبان خودش را کشاند زیر یک وجب سایبان دکه، با دو انگشت پیرهن چسبیده به تن را گرفت، تکان داد.

 
نیمچه هوای جریان یافته زیر بغلش را با لذت و تانی چشید، ساک را برداشت، دکه را دور زد که تو برود.
پسرک ایستاده بود کنار، سر تا پایش را نگاه می‌کرد. توی دکه خنک نبود، گرما کمتر بود. نگاهش افتاد به پاکت‌های آب میوه و جعبه‌ی نوشابه. ساک را زمین گذاشت، نگاه کرد به برجک نگهبانی و پادگان. پسرک بیرون دکه ایستاده بود، هنوز تیز نگاهش می‌کرد. گروهبان گفت: "اسمت چیه؟"
 پسرک خندید: "جبار!"  
"این جا همیشه این قدر خلوت است؟"
" نه همیشه، سرکار! راستی ستوانی یا گروهبان؟"
 گروهبان با همه‌ی بی حوصلگی لبخند زد: "شاید تیمسار باشم!" 
 
جبار دست‌هایش را زد زیر چانه، تکیه داد به پیشخوان کوچک دکه.
"سرباز صفرها با هم می‌آیند، لباس هم تن شان است. بعضی از این گروهبان‌ها و ستوان دو وظیفه‌ها با لباس شخصی می‌آیند که بعضی‌هایشان با تربیتند، روشان نمی‌شود بیرون جلوی این نگهبان‌های توی برجک – که بعد می‌شوند زیر دست شان – لباس عوض کنند، مجبور می‌شوند یک صدی نوتی بگذارند کف دست آقا جبار، لباس شان را تو دکه عوض کنند."
"صد تومان؟"
 
کل دارایی اش در حال حاضر بالغ می‌شد بر دویست و پنجاه تومان که بعد از حساب کردن کرایه مینی بوسِ سر پل ذهاب – قصر شیرین برایش مانده بود. دکمه‌های پیرهنش را بست، ساک را برداشت، از دکه آمد بیرون، نگاه کرد به در ورودی پادگان که مثل دروازه‌ی شهر اموات سوت و کور بود.
"برای یک لباس عوض کردن ناقابل هم باید پول بدهم؟"
جبار دستش را دراز کرد یک پاکت آب انگور از یخدان در آورد، گذاشت تو دست گروهبان.
"بگیر بخور، تیمسار! خنک می‌شوی! امروز را تو پادگان علافی."
"گروهبان دست دست کرد: "خیلی بلبل زبانی! چند سالت است؟"
"پانزده.... نمی‌خوری؟"
 
جبار هنوز لبخند می‌زد. گروهبان بی میل آب انگور را گذاشت روی پیشخوان دکه: "چند؟"
 "مهمان ما باش؟."
"مهمان کی؟ تو؟"
"اگر هم قدت بودم، مهمانم می‌شدی؟"

گروهبان چند لحظه نگاهش کرد. جبار از رو نمی‌رفت. گفت: "از کجا می‌آیی؟ بروجرد؟" 
"تو می‌دانی بروجرد کجاست؟"
"نه می‌گویند آموزش تخریب آنجاست، کد صد و بیست و یک. خیلی‌هاشان می‌آیند این جا. کد تو چند است؟ صد و بیست و یکی؟"
"تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟"
جبار اشاره کرد به پادگان: "همه شان مشتری‌های بابامند."
"بابات کجاست؟"
"رفته قصر شیرین جنس بیاوره."  آب میوه را دوباره سُر داد طرف گروهبان: "بخور تیمسار، تو هم مشتری مایی."
"من این جا ماندگار نیستم."

 
جبار پشت سرِ گروهبان را نشان داد: سهراب هم همین را می‌گفت. گروهبان نگاه کرد به طرف دژبانی.
 یکی با چوب زیر بغل می‌آمد طرف شان. لباس شخصی بود. پای راستش از بالای زانو قظع شده بود.
"گروهبان یک است. یک سال پیش آمد. لباس‌هاش را تو همین دکه عوض کرد. پول هم نداشت. اما معلوم بود آدم بامعرفتی است. یک آب میوه بهش دادم، نوشتم به حسابش، شد مشتری خودمان. روزی یکی دو بار می‌آمد این جا تا سه چهار ماه پیش که رفت رو مین. حالا آمده تصفیه حساب. معاف شده، دارد بر می‌گردد."
جبار رفت طرف سهراب، ساکش را گرفت. سهراب گفت: "بابات نیامد؟"
جبار گفت: "به این سرعت می‌خوای در بروی، تیمسار؟ تازه داشتیم بت عادت می‌کردیم." و آب میوه‌ای از یخدان در آورد.
"بفرما، مهمان ما!"
سهراب کیف پولش را درآورد.

جبار مثل آدم بزرگ‌ها مچ دستش را گرفت، سعی کرد جدی باشد: "جان تیمسار ناراحت می‌شوم. بابام اگر بفهمد باز گوشم را می‌کشدها!"
سهراب خندید: "پس یک نخ وینستون بده، بار زده داری؟"
 جبار دوباره شادتر شد، قهقه زد: "یادت مانده؟" رفت توی دکه، زیر پیشخوان خم شد، با صدایش ادا در آورد: "این غلط‌ها به تو نیامده نیم وجبی!" یک نخ وینستون دستش بود که سرش مچاله شده بود و پیچ خورده بود. سهراب گفت: "پولش را نگیری، نمی‌خواهم."
جبار کبریت زد: "ضد حال نزن تیمسار حالا که داری می‌روی."
 
 از دکه بیرون آمد، با لذت دو پک عمیق زد و سیگاری را رد کرد به سهراب، بعد سرش را برد جلو: "بیا، خودت گوشم را بکش که ادب بشوم."
سهراب سیگار را گرفت، نگاه کرد به گروهبان، گفت: "بفرما رفیق!"
جبار گفت: "تیمسار جان! هوای دکه را داشته باش تا بروم توی پادگان و برگردم."

سهراب نشست روی جعبه‌ی خالی نوشابه، عصاها را گذاشت روی ساک، کنار دستش، گفت: "بچه نازنینی است. دلخوشی ما این جا همین دکه بود و جبار و ای..." نفسش را فوت کرد تو هوا.
" چرا سعی می‌کند مثل بزرگتر‌ها حرف بزند؟"
"این چهار پنج ساله را همین جا بوده، با بزرگتر‌ها سر و کله می‌زده."
"قبل از آن کجا بوده؟"
"همه خانواده اش در بمباران مرده اند، همان اوایل جنگ. پدره دستفروش بوده. جنگ که تمام شد، آمده جلوی این پادگان دکه زده."
 "چرا این جا؟"
"خودش مال همین منطقه است، می‌گوید توی شهر کار نیست."
"می‌صرفد برایش؟"
"لابد دیگر، و گرنه چهار پنج سال دوام نمی‌آورده. آدم عجیبی است، همه کار می‌کند. حتی برای بعضی از کشاورزهای این منظقه که نوبت پاکسازی زمین‌هایشان طولانی است، پا درمیانی می‌کند، پولی چیزی می‌دهد به این ستوان‌ها تا نوبت پاکسازی را جلو بیندازند، بعد چند برابرش را از کشاورزها می‌گیرد. کلی در آمد دارد، چرا نصرفد؟"
گروهبان نگاه کرد به پای قطع شده‌ی سهراب، گفت: "تصفیه کردی؟"
 
 سهراب دست کرد توی جیب و کارت پایان خدمتش را نشان داد: "همش برای همین تکه کاغذ بود. از آن سر ایران آوردندمان این جا تا هر روز صبح سوار کامیون برویم نقطه‌ی صفر مرزی، سر نیزه بزنیم تو خاک و خل دنبال آهن پاره‌ها بگردیم. رفیق. لابد قسمت مان بوده، چه می‌دانم؟"
"نمی‌شود از زیر کار در رفت؟ راهی ندارد یک طوری توی رکن‌ها کار اداری گرفت؟"
"یا باید دستمال دست بگیری برای سرهنگ، یا مثل بعضی از این ستوان دوم‌های وظیفه برای استوارهای کادر ظرف بشویی و نوکری کنی، یا شانس داشته باشی، اگر هم شانس داشتی که شوت نمی‌شدی این جا."
"حالا باز خوب است سر مرز چند ماه خدمتش کمتر است!"
"گور پدر همه شان!"  دست کشید به جای قطع شده‌ی پایش؛ "دیگر چه فرقی می کند. صبح که از پادگان میزنی بیرون، دعا می کنی دست کم آهن پاره‌ها درست کار کنند تا همان طور که توی آموزش بهت یاد داده اند، بتوانی مرحله به مرحله خنثاشان کنی. بعضی از این آهن پاره‌ها را ده سال، دوازده سال پیش کاشته اند، زنگ زده اند، خنثا کردن‌شان حساب و کتاب ندارد. می‌بینی! این جاش هم بستگی به شانس دارد. گه مصب!"

گروهبان حس کرد لای پاها و زیر بغلش دوباره دارد می‌سوزد. پاها را بازتر گذاشت، دست برد زیر بغلش را مالید. سهراب پک دیگری زد، دود را نگه داشت، نگاه کرد به گروهبان: "یک جای مخ ام انگار کنده شده."  انگشتش را آورد بالا:
"می‌دانی این با آدم چه کار می‌کند؟"  تعارف کرد: "امتحان کن!"
گروهبان گفت: "سیگاری نیستم، تا حالا دو سه نخ بیشتر نکشیده ام." 
سهراب گفت: "این یکی فرق می‌کند. این جا به دردت می‌خورد."
از دور مینی بوس گرد و خاک کنان پیدا شد. سهراب بلند شد، پک آخر را زد، رو کرد به گروهبان: "حواست به دکه باشد، نمی‌خواهم دوباره جبار را ببینم. بهش بگو تیمسار گفت دلم برات تنگ می‌شود."
گروهبان همان طور که می‌رفت توی دکه لباسش را عوض کند، دست برد آب انگور روی پیشخوان را برداشت. خنک بود. لباسش را از تن در آورد. پاکت آب میوه را چسباند زیر بغلش و خنکی آن را چشید. نگاهش به سهراب بود که یکی داشت کمکش می‌کرد سوار مینی‌بوس بشود.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:11 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان کوتاه «شهر دزدان»
داستان کوتاه «شهر دزدان»
 
 
 
 
شب که می‌شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی‌داشت و بی خبر، از خانه بیرون می‌زد. حتما از خودتان می‌پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای...
 
شهری بود در پشت کوه‌های سر به فلک کشیده. شهری که همه اهالی آن شب هنگام و پس از خوردن شام، برنامه عجیب اما مشخصی برای خود داشتند. همراه هر کدامشان همیشه یک دسته کلید بزرگ و البته یک فانوس هم بود. شب که می‌شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی‌داشت و بی خبر، از خانه بیرون می‌زد. حتما از خودتان می‌پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای دستبرد زدن به خانه همسایگانشان، از خانه بیرون می‌آمدند. سپیده دم هم که نزدیک می‌شد، با کیسه ای بر دوش، به سمت خانه‌هایشان برمی‌گشتند، با دستی پر و با کلی اسباب و لوازم که دزدیده بودند. شاید باورتان نشود، اما پا به خانه ای می‌گذاشتند که آن را هم دزد زده بود. خانه خودشان را می‌گویم. جالب این که در این شهر، تمام اهالی به خوبی و خوشی تمام، کنار یکدیگر زندگی را سپری می‌کردند. چون خیالشان از همه بابت راحت بود. هر کدامشان می‌دانست اگر از خانه کسی چیزی دزدیده، دیگری هم به خانه او دستبرد زده است. این طور بود که اصلا عذاب وجدان نداشتند. این زنجیره همان طور که دنباله اش را می‌گرفتی، ادامه داشت. تا آن جا که آخرین نفرشان، از نفر اول می‌دزدید. خرید، فروش، تجارت و داد و ستد هم در این شهر، به همین صورت بود. هم خریدارها و هم فروشنده‌ها، همه شان دزد بودند. با این که می‌دانستند دارند سر هم کلاه می‌گذارند، اما باز هم در نهایت صمیمیت و خوشرویی، با هم بده بستان داشتند. البته شهرداری هم به سهم خود، تلاش داشت تا از این خرید و فروش‌ها، سود بیشتری نصیب خود کند. هر کدام از ساکنان شهر هم به نوبه خود، به هر راهی می‌زد تا سر شهرداری و اداره مالیات را شیره بمالد. نم پس نمی‌دادند و با دروغ و کلک، می‌خواستند سهم شهرداری را هم بالا بکشند. اما با وجود این اوضاع نابسامان، زندگی به آرامی، خوبی و خوشی، در این شهر جریان داشت. همگی شان در نهایت دوستی و صمیمیت، در کنار هم زندگی می‌کردند. البته اهالی شهر نه خیلی ثروتمند بودند و نه خیلی تهیدست. اما هر طور که بود از طریق دزدی‌هایی که خودشان هم به خوبی از آن‌ها خبر داشتند، روزگار می‌گذراندند.
 
 
یک روز نمی‌دانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمی‌دانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شب‌ها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچه‌های شهر را پشت سر نمی‌گذاشت. پس از این که شامش را می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و سرش را به خواندن کتاب‌های داستان گرم می‌کرد. کتاب‌هایی که آن‌ها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او می‌آمدند. اما می‌دیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم می‌گذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمی‌افتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر می‌رفت. اما چندان روی خوشی از آن‌ها نمی‌دید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او می‌گفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر می‌دانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمی‌رفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانواده‌های آن شهر سر بی شام بر زمین می‌گذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود.
 
سرانجام مجبور شدند موضوع را به او بگویند. مرد درستکارهم در برابر سخن آن‌ها هیچ چیزی برای گفتن نداشت.
به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمی‌ماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم می‌رفت و تا نزدیکی‌های سپیده دم برنمی‌گشت. اما هرگز دست به دزدی نمی‌زد. آخر می‌دانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شب‌ها از خانه بیرون می‌آمد و می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و ساعت‌ها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره می‌شد. بعد هم که هوا کمی‌روشن می‌شد، به خانه برمی‌گشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت می‌کرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستان‌هایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود.
 
 
چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمی‌دزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمی‌گشت، می‌دید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد می‌زد و از آن جا دزدی می‌کرد. پس از مدتی وضع مالی آن‌هایی که شب‌ها از خانه شان دزدی نمی‌شد، از دیگران بهتر و بهتر می‌شد و ثروتی به هم می‌زدند. آن‌هایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار می‌رفتند، هر سپیده دست خالی برمی‌گشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر می‌شد و تهیدست تر می‌شدند. آن‌ها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر می‌کرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر می‌شدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آن‌ها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل می‌رفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته می‌کشد و دوباره تهیدست می‌شوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.
 
تصمیم گرفتند به همه آن‌ها که فقیر شده بودند، پولی بدهند تا به جای آن‌ها، شب‌ها به دزدی بروند. حتی با آن‌ها قرارداد بستند و دستمزد هر کدام شان را، مشخص کردند. آن‌ها با این که وضع شان خوب شده بود، هنوز هم دزد بودند. به همین خاطر در قرار و مدارهایی که با یکدیگر داشتند، مدام سر هم کلاه می‌گذاشتند. هر کدامشان از دیگری، چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم... اما همان طور که می‌شد حدس زد، باز هم آن‌ها که ثروتمند بودند پولدارتر می‌شدند و آدم‌های مسکین هم فقیرتر. چندی نگذشت که برخی اهالی شهر آن قدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن، دیگر نیازی به دزدی نداشتند. حتی از کسی هم نمی‌خواستند که به جای آن‌ها، دزدی کند.
 
 
اما هنوز یک مشکل باقی بود. آن‌ها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر می‌شوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدم‌های مسکین شهر، به خانه آن‌ها دستبرد می‌زدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدم‌های تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندان‌ها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که و صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمی‌ایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود.
 
اکنون دیگر چند سال از آمدن مرد درستکار به آن شهر می‌گذشت و اهالی آن جا کوچک ترین حرفی از دزدی، دزدیدن و دزدیده شدن به زبان نمی‌آوردند. حالا دیگر تمام صحبت‌ها و حرف‌هایشان، درباره آدم‌های ثروتمند و تهیدست شهر بود. اما راستش را بخواهید، تمام آن‌ها هنوز دزد بودند به جز یک نفر.
همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره می‌شد، جان باخته است!

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:10 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

معجزه دوستت دارم

 

 

در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور ,مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقرر فرماید .

تنبیهی سخت تر از آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری , تنبیهی که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.

پس خداوند دو کلمه "دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده , نه گفته و نه احساس کرده باشند.

ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود .اما بلا کم کم رخ نمود . زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند ,هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند , آنگاه که انسان ها ,دو همسایه , دو برادر , دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه آن این نیازها بود , از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد. و بعد...

کم کم سینه ها سرد شد , روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد . دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت.آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند : چه شد که ما به اینجا رسیدیم , کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید . خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آنها باز گرداند ...

خدا را شکر که ما هنوز میتوانییم به یکدیگر بگوییم : " دوستت دارم " !


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:9 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان حالت اول از طاهره علوی؛ برگزیده جایزه گلشیری
داستان حالت اول از طاهره علوی؛ برگزیده جایزه گلشیری
 
 

و وقتی او به طرق مختلف پافشاری می‌کند به او وعده بعد را می‌دهید و سعی می‌کنید سرش را با حرف زدن گرم کنید. برایش از مراسم شب زفاف می‌گویید و مشکلات ناشی از...
 
اما اشکال اساسی در آن چند ساعت پرواز است که باعث می‌شود چیزی که تا همین شب قبل خوب بوده حالا بد شود و البته همان که بد بوده حالا خوب و پسندیده بشود و مخصوصا تلاش غالب دختران حاضر در پرواز 733 در حفظ موقعیت رفیع شان یکباره در ساعت یک بعد از ظهر به وقت پاریس دود شود و به هوا برود.
 
با این حال اگر شما یک همکلاسی یونانی داشته باشید؛ در این صورت... همانی که حدودا بیست و دو سال دارد؛ یعنی درست شش سال از شما کوچکتر است. می‌داند یا نه، نمی‌دانید. ولی هیچ وقت از شما نپرسیده. به خاطر شما سعی دارد فارسی یاد بگیرد. اما تنها جمله ای که بلد شده این است: «ساعت شما چند است؟» مثل این که ساعت شما با ساعت بقیه فرق دارد. آن هم در حالی که خودش یک ساعت بند فلزی صفحه درشت به دست دارد. بارها خواسته اید در جوابش بگویید: ساعت من هم عین ساعت شما را نشان می‌دهد. ولی باز هم چیزی نگفته اید. چون در کنار او خجالتی‌تر و سرخ‌تر از همیشه اید و البته بسیار دستپاچه و نگران. یونانی در سمت راست شما می‌نشیند و به کوچکترین بهانه ای سرش را به سمت چپ می‌چرخاند طوری که یک بار استاد با لحن تندی به او می‌گوید: به نظر می‌رسد شما به سمت چپ‌تان علاقه خاصی دارید. در این صورت ما هم جای تخته را عوض می‌کنیم و به خاطر شما آن را دم در ورودی قرار می‌دهیم. چطور است؟
 توجهات او کم کم توجه شما را هم جلب می‌کند؛ طوری که حالا شما هم گهگاه به بهانه  دیدن فضای سبزی که در سمت راست تان قرار دارد، سرتان را به آن سمت می‌چرخانید.
 
 
اما چون قصد شما فقط ایجاد یک دوستی ساده با جنس مخالف است، اشکالی نمی‌بینید در این که با همان جوان یونانی دوستی تعریف شده ای را آغاز کنید. یکی از فواید این کار این است که می‌توانید به تمام مادرها و مادربزرگ‌های عضو گروه پنبه و آتش ثابت کنید که دوستی سالم هم بین یک زن و مرد ممکن است. با احساس مسئولیت از چنین رسالتی است که در هر حرف و عملی به دنبال تعریف شده‌گی می‌گردید. رفتارهای او را به حساب بی‌منطوری می‌گذارید، اما از خودتان توقع بیشتری دارید. آن وقت خود را سرزنش می‌کنید و بعد هم قول می‌دهید که این بار، بار آخرتان باشد. اما بار آخرتان نیست و شما اصلا از همین می‌ترسیدید. آن وقت وارد مرحله  دیگری می‌شوید و به خودتان اخطار می‌کنید که اگر همین طور ادامه بدهی ممکن است به این نتیجه برسم که همه این تلاش‌ها بی فایده است، رابطه بیش از حد گسترده شده و شاید لازم باشد آن را قطع کنی.
 
اگر چه باز هم این مرحله زودتر از آنچه انتظارش را داشته‌اید از راه می‌رسد. با این حال بار دیگر سعی می‌کنید راه حلی پیدا کنید، شاید چندان هم لازم نباشد رابطه را قطع کرد، یعنی فقط کافی است آن را محدود کرد. در این صورت شما باز هم برای مدت زمانی به همان شکل کجدار و مریز ادامه می‌دهید. ولی شکی نیست که دو سه هفته بعد دوباره سر جای اول اید. علاوه بر این از دست خودتان با آن همه امر و نهی خسته شده اید و احساس می‌کنید بیش از این کشش ندارید. و چون از پس خواسته‌های خودتان بر نمی‌آیید، کار را به ایراد گرفتن از او می‌کشانید و دایم به خاطر طرز راه رفتن، حرف زدن و... او را زیر سوال می‌برید. غیر ممکن است به خانه‌تان راهش بدهید، با این حال وقتی به خانه اش دعوت‌تان می‌کند، می‌پذیرید. در جواب خواسته‌های او یکریز می‌گویید: نه اصلا حرفش را هم نزن. و وقتی او به طرق مختلف پافشاری می‌کند به او وعده بعد را می‌دهید و سعی می‌کنید سرش را با حرف زدن گرم کنید. برایش از مراسم شب زفاف می‌گویید و مشکلات ناشی از نبود خیلی چیزها. و همه اش می‌خواهید درک متقابل را بالا ببرید. ولی او علاقه ای به دانستن مخصوصا این وجه از فرهنگ شما ندارد و اصلا هیچ ربطی بین اتفاقی که قرار است بین شما و او بیفتد، آن هم در آن آپارتمان کوچک، در شهری که به عروس اروپا معروف است و در آن شش ضلعی که از جنوب به اسپانیا و از شمال به... و خلاصه ربطی بین این اتفاق و اتفاقاتی که کم و بیش در نقطه دیگری از جهان در حال رخ دادن است، نمی‌بینید. با این حال باز هم با شما مدارا می‌کند؛ پیداست هنوز هم دوست‌تان دارد، گیرم مثل قدیم به شما زنگ نزند یا به خانه اش دعوت‌تان نکند. باز هم گهگاه شما را در دیدن موزه یا نمایشگاه نقاشی همراهی می‌کند و گاه با حوصله بیشتر و گاه با حوصله کمتر به آخرین اخبار و تحلیل‌های شما از آسیا و آسیای میانه گوش می‌دهد. ولی اگر برای رفع خستگی در یکی از کافه‌های بزرگ و نورانی میدان شارل دوگل بنشینید، در حالی که او  une biere* سفارش می‌دهد و شما با اصرار می‌خواهید همان چای آباء و اجدادی تان را بخورید، چنانچه در انجا هم بخواهید حتما بحث‌تان را به جایی برسانید، در این صورت می‌بینید که او اصلا حواسش نیست و وقتی رد نگاهش را می‌گیرید، متوجه می‌شوید که به دختر و پسر جوانی دوخته شده که دست در گردن هم پچ پچ می‌کنند و بعد با قهقه به آنچه شنیده و گفته اند می‌خندند. هنوز یک هفته از این جریان نگذشته که رو در بایستی را به کُل کنار می‌گذارد و با انگشت شما را متوجه دختر یا زن جوانی می‌کند که با راحتی تمام در گوشه تاریکی دارد به وظایفش در قبال مرد همراهش عمل می‌کند. ولی شما همه  اینها را مبتذل می‌دانید و می‌خواهید هرطور شده او را با ارزش‌های بزرگتر و زیباتری آشنا کنید. ولی یونانی جوان انگار دست خودش نباشد هر چه می‌کند نمی‌تواند از ارزش‌های شما سر در بیاورد. آن وقت دیگر برایتان چاره ای نمی‌ماند غیر از این که با او قطع رابطه کنید. و در حالی که دلتان خیلی چیزها می‌خواهد؛ چون بالاخره شما هم آدم اید، خودتان را قانع می‌کنید که اصلا یک مرد خوب و سالم هم در دنیا پیدا نمی‌شود.
 
پس تصمیم می‌گیرید در دنیا را به روی خودتان ببندید و مثل یک خواهر روحانی زندگی کنید. برای این منظور مدتی خانه نشین می‌شوید و اگر احیانا حس کردید تحمل این وضعیت دارد از عهده‌تان خارج می‌شود، آن وقت از همسایه دیوار به دیوارتان چند قرص آرام بخش می‌گیرید.
اما دوست یونانی که قبلا از رفتار شما سر در نمی‌آورده و به کل با نظریه "با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن" بیگانه است، خلاف انتظارتان نه تنها از شما دلخور و ناراحت نمی‌شود و با شما تندی نمی‌کند که بر عکس روز به روز مودب‌تر هم می‌شود. ولی البته دیگر با شما قرار نمی‌گذارد و اگر هم شما داوطلب بشوید که با همراهی او به دیدن نمایشگاه یا موزه ای بروید ضمن این که از صمیم دل از شما تشکر می‌کند، نیم ساعت مانده به حرکت سراسیمه به شما زنگ می‌زند و می‌گوید کار مهمی ‌برایش پیش آمده و متاسف است از این که نمی‌تواند سرِ قرار حاضر بشود. و البته به شما وعده می‌دهد که هفته دیگه یا حداکثر هفته بعد از آن با شما تماس بگیرد تا قراری بگذارید. حتی گاهی بدون تعیین وقتی دل شما را به یک A bien tot* خوش می‌کند. ولی اگر شما فقط کمی ‌عاقل باشید، می‌فهمید که او با این رفتار بسیار مودبانه دارد سر شما را به طاق می‌کوبد. دیگر سراغی از شما نخواهد گرفت و شما به مرور تبدیل به آدم خوبی در حاشیه می‌شوید که نه حضورش مایه دلخوشی است و نه غیبتش موجب دلتنگی.
 
 
با اینکه شما بسیار خوشرو، گرم، مهربان، و صمیمی‌ هستید با این حال فاصله تان روز به روز با دیگران بیشتر و بیشتر می‌شود. حتی کم کم انگار حائلی بین شما و بقیه کشیده می‌شود، وقتی از دری تو می‌آیید یکباره آن جمع، چه کوچک و چه بزرگ، ساکت می‌شود. مثل این که از آنها خواسته باشند به احترام مرده ای دقیقه ای سکوت کنند. اما بعد بلافاصله خودشان را جمع و جور می‌کنند و در حالی که با گوشه چشم به شما اشاره می‌کنند، با انگشت سبابه چند ضربه به ناحیه گیجگاه می‌زنند. این دو سه ضربه، کوتاه، ولی بسیار تعیین کننده است. آن وقت وجود شما مثل حشره کشی می‌شود که پایش به جمعیتی نرسیده از هم می‌پاشد.
 
همسایه تان که سالهای بیشتری است در فرنگ زندگی می‌کند، همان که حالا قرص آرام بخش را به دلایل دیگری مصرف می‌کند، به  شما می‌گوید شورش را در آورده اید و فکر می‌کند دیداری با دکتر زنان او می‌تواند قدمی ‌برای حل مشکل‌تان باشد. دکتر به جای هر حرفی یک ساعت تمام در باب نتایج بد و مضر این نوع زندگی داد سخن می‌دهد و از آنچه هنوز حمل می‌کنید چنان حرف می‌زند که احساس می‌کنید وزنه سنگینی به خود آویزان دارید. به همین دلیل وقتی از مطب بیرون می‌آیید طوری گشاد گشاد راه می‌روید که مرد مهربانی در مترو به خیال اینکه شما حامله اید صندلی‌اش را به شما تعارف می‌کند. ولی چه فایده؟ شما در حال نشسته هم چهره خشک و سرد دکترتان را به یاد می‌آورید و انگشت سبابه اش را که به علامت اخطار رو به شما تکان داد و گفت: «دفعه دیگر که پیش من آمدی باید این مشکل را حل کرده باشی. فهمیدی؟» و درست در لحظه ای که می‌خواهید با او دست بدهید و خداحافظی کنید، اضافه می‌کند: ‌«و گرنه دیگر پیش من نمی‌آیی؛ دیگر نمی‌بینمت.» و در را با قاطعیت تمام پشت سرتان می‌بندد.
مدت‌ها بعد از این دیدار، هنوز امیدوارید تغییری در شما حادث شود ولی همسایه‌تان آب پاکی را روی دست‌تان می‌ریزد و به شما می‌گوید: هیچ کس مثل تو بلد نیست Dian را حرام کند.»
 
 ولی انگار هیچ کدام از اینها برایتان کافی نیست که روزی خبردار می‌شوید یونانی مهربان دوستی گرفته.البته پیش از این هم متوجه شده بودید که او دیگر نه به سمت چپش نگاه می‌کند و نه علاقه ای به یادگیری زبان فارسی نشان می‌دهد. و البته مدت‌هاست از شما ساعت را نمی‌پرسد و به جای آن ساعت بند فلزی صفحه درشت، ساعت ظریفی با بندی  چرمی ‌به دست دارد و به هر کس که نگاه پرسشگری به ساعتش می‌‌اندازد، می‌گوید C ُest cadeau* و شما به خوبی متوجه منطوری که در پشت این جواب است هستید.  فکر می‌کنید فقط کافی است جایتان را عوض کنید تا دوباره مثل قدیم حواس‌تان تنها به درس باشد. ولی در حالی که یونانی فقط حواسش به آن ساعت بند چرمی ‌است شما چطور می‌توانید به درس فکر کنید؟
 
بالاخره یکی از آن یکشنبه‌های معروف که جان می‌دهد برای خودکشی، جوان یونانی بار دیگر به شما زنگ می‌زند و از شما می‌خواهد یکدیگر را ببینید. برای همان روز عصر قرار می‌گذارید. هنوز گوشی را زمین نگذاشته اید که به سه نتیجه می‌رسید

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:9 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان پسری که بدون هیچ زحمتی پول بدست می‌آورد اما چیزهای مهم‌تری را از دست می‌داد!
داستان پسری که بدون هیچ زحمتی پول بدست می‌آورد اما چیزهای مهم‌تری را از دست می‌داد!
 
 

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که...
 
 
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش، 296 سکه 1 سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز
طلوع خورشید ، درخشش 31369رنگین کمان و منظره درختان ا فرا در
سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حا لی که از شکلی به شکلی دیگر در می‌آمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:8 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان زیبای راننده اتوبوس و مرد هیکلی!!
داستان زیبای راننده اتوبوس و مرد هیکلی!!
 
 
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
 
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
 
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و .... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:8 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان جالب ناقوس گوش بریده
داستان جالب ناقوس گوش بریده
 
 

ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و...
 
الگا فیودوروفنا برگولتس (1975- 1910) شاعر و نویسنده روس. او که دختر یک پزشک پترزبورگی بود از پانزده سالگی فعالیت ادبی داشت. در دهه 1930 چند مجموعه شعر منتشر کرد، ولی عمده شهرت او به واسطه دو اثر منثورش به نام‌های ستاره‌های روز و دفترچه لنینگراد است که خاطرات او را از زمان جنگ جهانی دوم و محاصره لنینگراد، به شکلی شاعرانه باز گو می‌کنند. ستاره‌های روز برگولتس از نخستین آثار دوره پس از جنگ است که سنت نکوهیده (از نظر کمونیست‌ها) و فراموش شده تکیه بر فردیت نویسنده را برای هنرمندان روس زنده کرد. نوشته زیر بخشی از همین کتاب است.
 
ناقوس از آن رو چنین نام گرفته بود که در زمان حکومت تزاری، به علت جنایتی، یکی از بر آمدگی‌های گوشه آن را بریده و رسوایش کرده بودند. در همان لحظه که ولیعهد دمیتری را کشتند، مردم این ناقوس را نواختند و ناقوس برای اعلام خطر به صدا درآمد. اهالی اوگلیچ با صدای آن دویدند و کودک را دیدند که با گلوی بریده در کوره راهی خاکی در خون غلتیده است … خودتان متوجهید وظیفه من نیست درباره آن بحث کنم که ولیعهد خود در حمله صرع به آن حال افتاده بود یا آن که مردم پابرهنه برای قتلش نقشه کشیده بودند. به نظر من،‌ آن چه برای مردم اهمیت داشت آن بود که به سبب برخی توطئه‌های درباری که برای مردم غیر قابل فهم بود، «کودکی را آزرده» و بدتر از آن، کشته بودند. این برای مردم روس، دردی همیشگی و قانونی تغییرناپذیر است که بعد‌ها به وسیله فیودور داستایوفسکی به صورت فرمول در آمد: «نباید کودکی گریه کند!» و حالا کودکی بی دفاع را آزرده و کشته بودند. اوگلیچی‌ها هم که به صدای ناقوس به آن جا دویده بودند خودشان دست به کار اجرای عدالت شدند و قاتلان را قطعه قطعه کردند.
در آن روز، با قتل کودکی کاملا بی‌گناه، و با صدای ناقوسی که این خبر را اعلام می‌کرد، دوران آشوب شروع شد. در کتاب‌های کهن تاریخ آمده است: «ای اوگلیچ، ای شهر نجات یافته الهی! به خاطر خاک روسیه جام زهر نوشیدی…»
تقریبا بیشتر تلخی این جام، بر آمده از ماجرایی بود که پس از آن محاکمه خودجوش آغاز شد. باریس گادونوف بی‌رحمانه با اهالی اوگلیچ تسویه حساب کرد. دویست نفر به عنوان خائن و قاتل اعدام شدند. زبان بسیاری دیگر را به علت سخنان جسورانه بریدند. شصت خانواده به تبعید به کرانه رود پلیم در سیبری محکوم شدند.
 
ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و زبانش را بیرون کشیدند و در میدان شهر، در حضور مردم، صد و بیست ضربه شلاقش زدند. پس از آن، ناقوس گوش بریده (از آن زمان به همین نام خوانده شد) به تبعید محکوم شد، به همان جایی که شصت خانواده اوگلیچی تبعید می‌شدند، به سیبری. او گلیچی‌های تبعیدی می‌بایست آن را تا تبعیدگاهشان با خود حمل می‌کردند.
 
آنان راهی سیبری شدند و ناقوس را روی وسیله خاصی شبیه سورتمه دنبال خود می‌کشیدند. یک سال تمام در راه بودند، تابستان و زمستان، بهار و پاییز. به نوبت سورتمه را می‌کشیدند و ناقوس سنگین را از باتلاق‌ها، از شاه‌راه‌ها و کوره‌راه‌ها، از کوه‌ها و جنگل‌ها عبور می‌دادند. ناقوس گوش بریده بار‌ها از روی سورتمه پایین افتاد، لبه‌هایش دندانه‌دار و رنگش تماما تیره شد. ولی ترک نخورد. بسیاری از اوگلیچی‌ها به پلیم نرسیدند و در راه مردند، چند نفری هنگام کشیدن سورتمه و زیر ناقوس. ولی هیچ یک از آنان به ناقوس بی‌احترامی نمی‌کرد. آنان پیام آور خود را به دنبال می‌کشیدند، نغمه خوان و شاعر خود را. بله، همین طور بود، هر چند مسلما هیچ یک از اوگلیچی‌ها به این مساله اعتراف نمی‌کرد و می‌‌بایست دویست و پنجاه سال تمام بگذرد تا لرمانتوف درباره مقام شاعر چنین بسراید:
در روزگار غم و شادی ملت، همچو ناقوسی در برج میدان شهر به صدا در می‌آمد.
 
….بالاخره ناقوس شورشی با نخستین گروه از تبعیدیان به توبولسک رسید. شاهزاده لابانوف راستوفسکی، سپهسالار آن زمان توبولسک، دستور داد آن را به یکی از کلبه‌های دولتی تحویل دهند. در آن جا نامش را به عنوان «نخستین تبعیدی بی جان از اوگلیچ» ثبت کردند.
 
و ناقوس گوش بریده سیصد سال تمام در تبعید بود. بارها افرادی از تحصیل کردگان روس که به تاریخ سرزمین‌شان علاقه داشتند، از حکومت درخواست کردند تا ناقوس به زادگاهش، به اوگلیچ بر گردانده شود. تزارها یکی پس از دیگری از این کار خودداری می‌کردند، بیش از چند قرن خودداری کردند. و فقط در 1892، وقتی توانستند از طریق حقوقی ثابت کنند که «نخستین تبعیدی بی جان اوگلیچ» دوره محکومیت خود را به طور کامل سپری کرده است اجازه داده شد که ناقوس را به اوگلیچ باز گردانند.
 
ناقوس باشکوه و جلال بازگشت، بر قایقی که مخصوص او ساخته شده بود. روی ولگا شناور شد، در همان راه بازگشت، گوش و زبانش را به او بازگرداندند و با شکوه و جلال از او استقبال کردند: روحانیان ارشد کلیسا، مردم، روشنفکران. ناقوس در پایان شب به اوگلیچ رسید. آن جا در نزدیکی عمارت بزرگ شهر، چیزی شبیه به ناقوس گاهی کم ارتفاع برایش ساخته بودند و شبانه آن را در آن جا آویختند و قراولان ویژه تمام شب در کنار ناقوس شورشی کشیک دادند. هنگام صبح نیز با حضور جمعیت عظیمی از مردم مراسم دعای باشکوهی بر گزار شد و پس از آن، به جای مراسم پیمودن صلیب، همه اوگلیچی‌ها از زیر ناقوس رد شدند و هر یک از آنان طنابی را که به زبان ناقوس بسته شده بود می‌کشید و زبان ناقوس، بی وقفه به کناره‌های دندانه دار آن می‌خورد و ناقوس همانند سیصد و یک سال پیش می‌خواند و می‌نواخت، فقط این بار ساعت‌های متمادی…
 
ولی گوش بریده در جایگاه ناقوس کلیسا افراشته نشد: حتی روحانیان کلیسا فهمیده بودند که ناقوس نه به سبب خصلت مذهبی، بلکه به علت وجهه شورشی و مردمی خود، بازگشته و با استقبال رو به رو شده است. مقامات کلیسا و حکومت ناچار شده بودند ناقوس را به زادگاهش بازگردانند و با احترام از او استقبال کنند، ‌ولی این ناقوس نمی‌توانست مردم را به عبادت فرا خواند، نمی‌شد در این مورد به او اعتماد کرد! به همین علت، ناقوس در عمارت و موزه دمیتری آویخته شد، ولی باز به گونه‌ای که بتوان از زیر آن عبور کرد. من هم به یاد دارم زمانی که هنوز با مادرم در اوگلیچ زندگی می‌کردیم و من هنوز ایمان داشتم،‌ هر سال در پانزدهم مه – روز ولیعهد دمیتری- برای مراسم نیایش صبح گاهی به کلیسای «دمیتری غرقه به خون» می‌رفتیم و پس از مراسم، همانند همه اوگلیچی‌ها، در موزه از زیر ناقوس رد می‌شدیم و آن را می‌نواختیم و درست بالای سرمان، آوایی تاریک طنین انداز می‌شد که از دور دست‌ها می‌آمد. از گذشته ای بی آغاز و در عین حال، گویی از سینه ات بر می‌خاست.
 
هنگامی که به شهر دوران کودکی ام باز گشتم، بسیاری چیز‌ها در آن نبود. سرپرست جوان موزه، که صورتی گرد و بی ‌فاوت داشت و چندان به کارش وارد نبود، بی‌تفاوت مرا در موزه گرداند و تقریبا درباره هیچ چیز نمی‌توانست توضیحی بدهد. من فقط یک آرزو داشتم: که او سکوت کند و بگذارد که من به صداها، بوها، و خاطراتی که از کودکی سخت و عزیزمان سرازیر می‌شد گوش فرا دهم.
 
هنگامی که وارد تالار دمیتری شدیم و من ناقوس را سرجای خودش دیدم، در درون خود، صدای آن را شنیدم… ولی دلم می‌خواست خودم امتحان کنم: آیا واقعا پس از چنین سال‌هایی که از زندگی ام، پس از جنگ جهانی دوم، پس از محاصره لینگراد، باز هم این صدا را به گوش خواهم شنید؟ می‌دانستم که رسم رد شدن از زیر ناقوس مدت‌هاست که وجود ندارد و به فراموشی سپرده شده است… و ناگهان خواسته ای عجیب و اجتناب نا پذیر مرا فرا گرفت.
فقط سرپرست موزه و من در تالار بودیم.
از او پرسیدم: «ممکن است من این ناقوس را بنوازم؟»
نگاهی به من انداخت که انگار مزاحمتی برایش فراهم کرده ام. از آن رسم کهن، اطلاعی نداشت، همان طور که احتمالا از تاریخچه ناقوس نیز آگاه نبود.
با تردید گفت: «بفرمائید.»
 
زیر ناقوس ایستادم و طناب را با قدرت کشیدم. ناقوس بالای سرم شروع به خواندن و نواختن کرد، درست مثل آن موقع، ولی به هر حال این صدا، اینک برای من سرشار از نیرویی تازه و معنایی تازه بود: صدایی بود که به همه کسانی که باز در فکر آزردن بچه‌ها با جنگ و گرسنگی و یتیمی بودند هشدار می‌داد که مکافاتی در کمین است، هشدار می‌داد که پیش از همه، ناقوس شاعر در مقابل او به پا می‌خیزد.

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:7 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان آموزنده دم گاو

داستان آموزنده دم گاو

 

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و...

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:6 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

ایمیل از دنیای مردگان
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
 
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
 
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می یاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا می بینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
تگ های مطلب:

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:5 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان بسیار خواندنی: چرا هنگام مشاجره فریاد می‌زنیم؟!
داستان بسیار خواندنی: چرا هنگام مشاجره فریاد می‌زنیم؟!
 
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.آن‌ها براى این که...
 
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
 
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
 
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
 
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:5 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ