پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است..!
فرزانه فرزند پنجم خانوادهاش است. او خودش را این طور معرفی میکند: «پدرم بنا بود و ما وضع مالی خوبی نداشتیم، 4 خواهر و 3 برادر دارم و خودم دختر سوم خانواده هستم و تاکنون 4 بار ازدواج کرده و 13 بار به زندان افتادهام و بچه هم دارم، 6 دختر و پسر که حالا هر کدامشان با پدربزرگ و مادربزرگ پدریشان زندگی میکنند.
صبح زود بود. در خونه رو آهسته بستم تا همسایه ها بیدار نشن . مثل بقیه روزای تعطیل میخواستم برم پارک که با دوستام ورزش کنم خیابون اول نم نم شروع کردم به دوئیدن وسط های خیابون که رسیدم صدایی اومد:
آقا ، آقا ، آقا
بامنی؟
یکی از آدمهایی بود که به شغل شریف تفکیک زباله ها مشغول بود یا به زبان عامیانه تر آشغال جمع کن بود !
اون گفت : تلفن دارید؟
با تعجب گفتم : آره ، میخوای جایی زنگ بزنی؟
نه ، نه ، میشه خودتون یه زنگ بزنید پلیس صد و ده (110)
چرا؟
سطل آشغال رو نشونم داد. بوی خیلی بدی میداد البته چیز عادی بود چون پر از آشغالهای جور واجور بدبو بود، از پوست میوه بگیر تا پلاستیک، البته یه کیسه پلاستیکی توی این سطل آشغال بود که خیلی فرق داشت. درش باز شده بود و داخلش یه آدم ، یه انسان ، یه اشرف خالقین یا از همه بهتر یه جنین بود!
بهش خیره شدم . بغض کردم ؛ چمباده زده بود ، شاید بخاطر سرمای سطل آشغالی بود که داخلش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
ناخودآگاه درون ذهنم با اون صحبت کردم و تنها کلمهای که تونستم به اون بگم این بود: متاسفم!
بعد از این کلمه کلی حرف تو مغزم ریزش کرد:
اینجا چه دنیایی است و من اینجا چی کار میکنم ؟
من حاصل چه چیزی هستم ؟ عشق پاک زمینی !!!
جای اولم تاریک بود، گرم بود و هیچ آرامشی نبود اما الان تاریکتر، سردتر ، ولی آرامش دارم. اینجا چه دنیایی است؟
من گفتم: این همین نیست این یه آدم!!
بعد آقا پلیس که خیلی بچگیهام دوستش داشتم در پلاستیک رو بست و گفت: آشغال جمع کنها جمعش میکنن تو هم برو!
من هم رفتم و فقط به این فکر میکردم که اون جنین چه آیندهای در انتظارشه و انسانها چه آیندهای رو واسه خودشون ترسیم کردهاند!؟
یادگاران / کورش علیانی/ انتشارات روایت فتح
مینی مال واقعی
این کتاب هم مثل «دا»، میماند. با اینکه ماده اصلی کتاب خاطرات واقعی رزمندگان است اما پرداخت داستانی آنها که هر کدام را تبدیل به یک داستان مینی مال واقعی کرده، کتاب را به اثری خواندنی تبدیل کرده است. در کشور ما که هنوز داستان نویسی مینی مال جایگاه خودش را پیدا نکرده، این کتاب یک اتفاق است.
سفر به گرای 270 درجه/ احمد دهقان/ انتشارات سوره مهر
کی قاتل پسرتان است؟
احمد دهقان بیشتر با ماجرایی که سر کتاب دومش (من قاتل پسرتان هستم) در گرفت به یاد خوانندگان صفحات ادبیات روزنامهها میآید اما رمان اول واقعا داستان منسجم تر و زیباتری از این کتاب است، طوری که حتی ترجمه این رمان دفاع مقدس در آمریکا هم خواننده و طرفدار دارد.
داستانهای شهر جنگی/ حبیب احمد زاده/ انتشارات سوره مهر
روزی جنگی بود
این کتاب هم از دسته آثاری است که به انگلیسی ترجمه شده و در آمریکا و اروپا بحث برانگیز بوده. خودتان میتوانید بروید کتاب را بخرید و در آن نامههای افسران آمریکایی به نویسنده کتاب را بخوانید. کتاب، مجموعه نه داستان کوتاه است که بیشتر به حواشی جنگ میپردازد تا خود جنگ.
دختری در جنگ
این کتاب در واقع جزو ادبیات غیر داستانی است اما شیوه روایت و بازنویسی کتاب طوری است که شما میتوانید آن را شکل یک بیوگرافی یا خاطره نگاری داستانی بخوانید. ماجرای دختر جوانی در روزهای مقاومت خرمشهر.
پدر، عشق، پسر/ سید مهدی شجاعی/ انتشارات کانون پرورش فکری و هنری
روز واقعه روایت دوم
داستان درباره حضرت علی اکبر (ع) است و ماجرای عاشورا، منتها از زاویه دید یک اسب. اسناد و منابع تحقیق کتاب آن قدر زیاد و متنوع است و خود داستان آن قدر خوب تعریف شده که هر چقدر هم فکر کنید همه چیز را راجع به آن حضرت میدانید، کتاب شما را شگفت زده خواهد کرد.
پسرک در حالی که هنوز ژاکت زبر و خشنی را که در قسمت سینه سوراخ و پاره شده بود، بر تن داشت به پشت خوابانیده شده بود. گویی که در خواب است، اما همه جای بدنش خون آلود بود. بر روی پیراهنش که...
بیوه پائلو ساورینی و پسرش، آنتوان، به تنهایی در خانه کوچک و محقری بر روی تپههای بونی فاسیو زندگی میکردند. شهر که در یکی از دامنههای کوهستانی و در نقطهای کاملاً مشرف به دریا ساخته شده بود، به سرتاسر تنگههای پوشیده از سنگ، و به ساحل پست ساردینی اشراف داشت. بریدگی بزرگ موجود در پرتگاهِ طرف مقابل، که به عنوان بندر مورد استفاده قرار میگرفت، شبیه دالان بزرگی بود که همچون کمبربندی شهر را کاملاً دربرگرفته بود.
در پایین این کانال طویل، تا محل استقرار اولین خانهها، قایقهای کوچک ایتالیایی و ساردینیایی، و هر دو هفته یک بار، یک کشتی بادبانی بخاری قدیمی که از آژکسیو میآمد، در تردد بودند. اجتماع خانهها در دامنه سفید کوهستان قطعه سفید بدیع و خیره کنندهای را به وجود آورده بود. خانههایی که در مجاورت صخرهها، و در مقابل تنگههای بیروح و مرگ آوری که کشتیها به ندرت جرئت عبور از آنها را پیدا میکنند، قرار داشتند، به لانة پرندگان شکاری شباهت داشتند. دریا و ساحلِ خشک و برهنه که تنها پوششِ تُنک و اندکی از سبزه را بر خود داشت از وزش مکرر بادی که در سرتاسر تنگه باریک جریان مییافت و کنارهها و سواحل دو طرف را تخریب میکرد، به ستوه آمده بودند. از همه سو نوک سیاه صخرههای بیشماری سر از آب بیرون آورده بود، که ردی از کف سفید در اطراف آنها جاری بود؛ کفی که به سان ذرات و ریزههای کتان شناور برگرده امواج، از سویی به سویی دیگر در حرکت بود.
خانة بیوه ساورینی در لبه این پرتگاه ساخته شده بود، و سه پنجره آن بر روی این منظره وحشی و ترسناک باز میشد. او و پسرش آنتوان، به همراه سگشان، سمیلانته ـ جانور بزرگ و لاغری از گونة سگهای گله، با موهای زبر و بلند که پسرک هنگام شکار او را با خود میبرد ـ در آنجا زندگی میکردند.
یک روز آنتوان در دعوایی با مردی بهنام نیکولاس راولاتی، به نامردی با ضربههای چاقو، از پای درآمد و راولاتی همان شب به ساردینیا گریخت. پیرزن با دیدن جسد پسرش که رهگذران آن را به خانه آورده بودند، هیچ اشکی نریخت. اما مدت زمانی طولانی در سکوت به پیکر بیجان او خیره شد. پس از آن دستهای چروکیدهاش را روی جسد گذاشت، و به او قول داد که انتقامش را بگیرد. او به هیچکس اجازه نداد تا در کنارش باقی بماند و خود را با پیکر بیجان پسرک در خانه حبس کرد. سمیلانته، سگ خانواده که در کنار زن باقی مانده بود در پایین پای صاحبش ایستاده بود و در حالی که سرش را به طرف جسد دراز کرده و دمش را وسط پاهایش قرار داده بود، زوزه میکشید. هر دو بیحرکت نشسته بودند؛ هم سگ و هم مادر که حالا بر روی جسد خم شده بود و خیره خیره به آن مینگریست، و در سکوت به شدت اشک میریخت.
«نترس پسرم، اصلاً نترس. انتقام تو میگیرم، کوچولوی مادر! پسرک بیچاره من، آروم آروم بخواب! به تو قول میدم که انتقام تو بگیرم . مادرت به تو قول میده و تو میدونی که هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.» پس از آن پیرزن به آهستگی خم شد و لبهای سردش را بر لبهای بیجان پسرک فشرد.
سمیلانته با نالة یکنواخت بلند و کشیدهای زوزه کشید؛ زوزهای دل آزار و وهم آور، و هردو، هم زن و هم سگ، تا صبح به همین صورت باقی ماندند.
روز بعد آنتوان ساردینی به خاک سپرده شد، و خیلی زود اسم او فراموش شد و از سر زبانها افتاد. او نه برادری داشت و نه هیچ خویشاوندِ مذکر نزدیکی. هیچ مردی توی فامیل نبود که بتواند تقاص او را بگیرد. تنها مادرش بود؛ مادر پیری که به شدت در اندیشه انجام چنین کاری بود.
پیرزن میدانست که نیکولاس در آن روستا پناه گرفته است. او تمام روز را در کنار پنجرة خانهاش مینشست و به انتقام میاندیشید. اما چه کاری از او بر میآمد؟ او پیرزنی ضعیف و ناتوان بود که پیمانه عمرش در حال پر شدن بود و کسی هم نبود که او را یاری دهد. با این حال او قول داده بود. او مقابل پیکر بیجان پسرش سوگند خورده بود و نمیتوانست زیر قولش بزند و فراموش کند. جرئت و فرصت تأخیر هم نداشت. چه کار باید میکرد؟
شبها نمیتوانست بخوابد. ذهنش پیوسته مشغول بود و لحظهای استراحت و آرامش نداشت. سمیلانته جلوی پای او میخوابید، و گاه گاهی سرش را بلند میکرد و زوزهای کر کننده سر میداد. این کاری بود که از زمان گم شدن صاحبش برای او به صورت عادت درآمده بود. مثل اینکه او را صدا میزد. به نظر میرسید او را هم تسلی ناپذیر بود. و روح سگی او یاد و خاطرهای فراموش ناشیدنی را حفظ میکرد.
یک شب وقتی که سمیلانته زوزههایش را از سرگرفت، اندیشهای وحشیانه، سبعانه و انتقام جویانه در ذهن پیرزن شکل گرفت. او تا صبح در این مورد فکر کرد. سپیده دم بلند شد و به کلیسا رفت. خودش را روی سنگفرش کف کلیسا انداخت و با خضوع و خشوع در پیشگاه خداوند استدعا کرد تا او را یاری دهد و به جسم پیر و از کار افتادهاش نیرویی را که برای گرفتن انتقام پسرش نیاز داشت عطا کند. سپس به خانه بازگشت. در داخل حیاط خانه آنها بشکهای بود که در زمین فرو رفته بود و آبهای باران پشت بام را جمع آوری میکرد. پیرزن بشکه را برگرداند، و آن را با چوب و سنگ بر روی زمین ثابت کرد. پس از آن سگ را به لانهاش زنجیر کرد و به درون خانه رفت.
صبح روز بعد چشمان او برق میزد. موهای بدنش سیخ شده بود و دیوانه وار زنجیرش را میکشید و تقلا میکرد. پیرزن باز هم چیزی به او نداد. سگ که از گرسنگی دیوانه شده بود، با صدای خرخر مانندی، پارس میکرد.
فردای آن روز پیرزن نزد یکی از همسایگانش رفت و از درخواست دو دسته کاه کرد. بعد چند تکه از لباسهای کهنه شوهرش را برداشت و آنها را با کاه و پوشال پر کرد تا هیئت یک انسان را نشان بدهد، و از تکه پارچههای کهنه هم برای آن سری درست کرد. و سپس در مقابل لانه سیملانته چوبی را توی زمین محکم کرد و آدمک را در حالتی که سر آن به سمت بالا بود، به آن بست.
سگ با تعجب به آدمک پوشالی چشم دوخت. با آنکه گرسنه بود زوزهاش را قطع کرد. بعد پیرزن به یک قصابی رفت و تکه بزرگی سوسیس خرید. پس از آنکه به خانه برگشت، در داخل حیاط و در نزدیکی لانه سگ با چوب آتشی بر پا کرد و شروع به کباب کردن سوسیس کرد. سمیلانته در حالی که دهانش کف کرده بود و نگاهش بر روی سیخهای آهنی و بوی دیوانه کنندة گوشت ثابت شده بود، با عصبانیت بالا و پایین میپرید.
پیرزن ساکت و بیحرکت با چشمانی برافروخته ناظر این صحنه بود. پس از آن او مجدداً سگ را زنجیر کرد و دو روز دیگر او را گرسنه نگه داشت و دوباره این نمایش عجیب را اجرا کرد. او به مدت سه ماه سگ را به این شیوة حمله و پاره کردن غذا با دندانهایش عادت داد. حالا دیگر حیوان را در زنجیر نگه نمیداشت، یک اشاره از طرف او کافی بود تا سگ بر روی گردن آدمک بپرد.
حیوان یادگرفته بود گلوی آدمک را پاره پاره کند، حتی وقتی غذایی بر روی آن وجود نداشت. بعد از این عمل او همیشه سوسیسهایی را که پیرزن برایش کباب کرده بود، دریافت میکرد.
سمیلانته به محض دیدن آدمک از هیجان میلرزید و به صاحبش نگاه میکرد تا انگشتش را بلند کند و با صدایی تیز فریاد بزند: «اونو پاره کن!»
صبح یک روز یکشنبه، زمانی که بیوه ساورینی فکر کرد که زمان عمل فرا رسیده، با حالتی وجد آمیز و از خود بیخود شده، برای اعتراف و عبادت به کلیسا رفت. سپس خودش را به صورت پیرمرد گدای ژنده پوشی درآورد و با ماهیگیری از اهالی ساردینیا خواست که او و سگش را به ساحل مقابل ببرد.
هر دو وارد دهکده لانگاساردی شدند. پیرزن لنگ لنگان به نزد نانوای محل رفت و از وی سراغ منزل نیکولاس راولاتی را گرفت. نیکولاس دوباره شغل قبلیاش را که نجاری بود، پیشه کرده بود و در عقب مغازهاش به تنهایی کار میکرد.
پیرزن در مغازه او را باز کرد، و فریاد زد: «نیکولاس نیکولاس!»
مرد سر برگرداند و زن فریاد زد:«اونو پاره کن. گردنش را پاره کن!»
سگ دیوانه وار بر روی گردن او پرید. نیکولاس دستهایش را به طور ناگهانی باز کرد و با جانور گلاویز شد و باهم روی زمین غلطیدند. مرد در حالی که پاهایش را بر زمین میکوبید، چند لحظهای مبارزه و تقلا کرد و سپس در حالی که سمیلانته گلویش را جر داده بود و تکه تکه کرده بود، از پای درآمد و بر روی زمین بیحرکت ماند.
قبل از آنکه آفتاب غروب کند، پیرزن به خانهاش رسید. او آن شب را به خوبی خوابید.
یکی از ما خودش را کشت. دار زد. توی حمام، تاب میخورد آن بالا. وسط هاله بخار. پلک نمیزند. دهانش باز مانده بود. جوری که انگار بخواهد بگوید...
پناهنده
یکی از ما خودش را کشت. دار زد. توی حمام، تاب میخورد آن بالا. وسط هاله بخار. پلک نمیزند. دهانش باز مانده بود. جوری که انگار بخواهد بگوید: «تف به این زندگی!»
سگک کمربند را از حلقه در آوردیم . رد کمربند، دور گردنش را کبود کرده بود. آوردیمش پایین. سنگین شده بود. موهایش خیس بود و آشفته. بی کراوات.
کسی دوش حمام را بست. نم آب تا توی اتاقها آمده بود. رنگ خاکستری موکت تیره تر شده بود. درازش کردیم زمین. هرکس چیزی میگفت. همه دستپاچه بودیم.
- چرا آمدیم؟
یحیی گفت: «کاش بر میگشتیم!»
نگاهش کردیم. از پنجره به بیرون نگاه میکرد. باد نمی آمد. آمبولانس آژیر نمیکشید. ایستاده بود کنار ساختمان کمپ.
پیرزنی که از خیابان میگذشت، ایستاد و خیره شد به آمبولانس. بعد خمیده و آرام رفت.
باید کاری میکردیم. آیینه را گرفتیم جلو دهانش. چشمانش را بستیم. دهانش باز بود. انگار بخواهد چیزی بگوید.
گفتیم: «پناهندگی نمیدهند.»
مترجم گفته بود: «باید برگردد»
نمیگوییم. انگار چیزی توی حنجره مان نمیگذارد حرف بزنیم.
کسی پشت سر در را میبندد. از پنجره خیره میشویم به تودههای خاکستری ابر.
یحیی میگوید: «باید با آنها میماندیم، حتی اگر زیر یک سقف میمردیم»
کسی توی راهرو زارمیزند. چراغ گردان روی آمبولانس روشن میشود.
- زده به سرت پسر!
ساکش را از زیر تخت کشیده بود بیرون. خرت و پرتهایش روی تخت بود. مسواک و حوله و صابون و... عکس مینا میان انگشتان بلندش.
-برایش نامه بده.
- کاش این جا حیاط داشت، با یک حوض فیروزه ای. گور پدرشان با پناهندگی دادنشان.
چیزی نگفتیم.
یکی پلهها را تند میآید بالا. بعد هم دو مامور با یک برانکار.
مترجم گفت: «بنویسید و امضایش کنید.»
ماموری که سیگار میکشید، ته سیگارش را میاندازد توی گلدان شمعدانی.
- قفل در رو شکستیم. سگک کمربند تو حلقه گیر کرده بود. یحیی اون بالا تاب میخورد. آب لب پر میِزد از لبه وان.
این را کسی به مترجم گفته بود.
مترجم فندکش را روشن کرد و گرفت زیر سیگار مامور.
- درازش کردیم روی زمین. دهانش باز بود.
وقتی بلندش کردند، بچهها گفتند: «لا اله الا الله..»
ماموری که سیگار میکشید نگاهمان کرد، با تعجب. توی راهرو کسی ضجه زد. مترجم عقب رفت. بعد با ماموری که سیگار میکشید، حرف زد.
گفتیم: «کجا میبریدش؟»
کسی گفت: «چه کارش میکنید؟»
گفتیم: «بگذارید بماند همین جا.»
گفت:«سفارت خودش کارها را انجام میدهد.»
گفتیم: «لعنتیها!»
- چرا بر نمیگردی؟
- کاش مانده بودم.
دوباره کاسه ی ساز را میگذارد روی زانویش و پنجه میان تارها میکشد، سرد و غمگین.
گفتیم: «ما هم میآییم»
کسی آستین کتش را میکشد. مترجم خودش را رها میکند. جای دستها را میتکاند.
گفته بودیم: «کاش ما هم مانده بودیم»
مترجم میگوید: «همه تان امضا کنید»
کاغذ را امضا میکنیم. برگه را میگذارد توی پوشه.
- تشریفاته، خودتان که میدانید.
یحیی گفته بود: «میدانم، آخرش همین جا میمیریم.»
چیزی نگفته بودیم.
باز پنجه میکشد به سیمهای ساز، سرد و غمگین.
شمعدانی یحیی پشت پنجره است هنوز. کنار قاب عکس مینا، که دیگر نیست. از زیر در حمام، هاله بخار میدود روی رنگ تند کف پوش. کمربند هنوز روی صندلی است.
میترا الیاتی
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین...
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
فرو میروم، فروتر میروم و حس میکنم که باد کرده ام؛ «یعنی من میان خویشانم در حضورشان غرق میشوم... غرق میشوم و آن ها نگاه میکنند.... و کار نمیکنند؛ نه...
*****
آزاد؛ کاملا آزاد بر آب مانده بودم. هوا داغ و خورشید، زنده بود و برهنه.
گاه نوک دست ها یا پاهایم را تکان کوچکی میدادم تا آب – که انگار دستی داشت- مرا فرو نکشد و آب نیم گرم، دست برداشته، مرا چون جسدی بر خویش رها میکرد. استخر کوچک بود و باغچه خلوت. زمانی پشت بر خورشید کرده، سینه برآب میدادم و طول استخر را شنا میکردم. دست بر کناره سنگی استخر میساییدم، دور میزدم و به جانب دیگر میرفتم، میگشتم، میگشتم و چون خسته میشدم باز سبک بر سطح آب میماندم.
رنگ ها را میدیدم که مرا در میان خود داشتند و من چون نقش مرکز یک قالی گسترده بودم.
ناگهان تنم کشیده شده و خستگی آمد که انگار دستی داشت و این، دست آب نبود و رهایی بر آب، این خستگی را نمیشکست. به زمین صاف کنار استخر نگاه کردم، «روی زمین دراز میکشم، زیر نور آفتاب. چه نعمتی!» و ناگهان رنگ زرد تیره ای مثل گردباد بر فراز پله های انتهای باغ- که به اتاق های خانه سرباز میکرد- پیدا شد. رنگ زرد تیره لوله و تنوره ای از پله ها به پایین خزید و به سمت استخر آمد. شناکنان آمدم و به کناره سنگی استخر چسبیدم تا خودم را از آب بیرون بکشم اما چیزی سنگین بر دست من که کناره سنگی را چسبیده بود فرود آمد و دست مرا فشرد. دست پس کشیده شد. صدای «آخ ..» با زنگ تند قهوه ای روی سطح آب ریخت. سر بلند کردم و دیدم که پدر با جامه بلند زرد ایستاده است کنار آب. «پدر، پدر، مگر دیوانه ای؟» صدا به انتهای آب رفت و به صورت حبابهای بلورین و با صدای غرغره دارویی در گلو بازگشت.
نگاه کردم به صورت پدر؛ نه خشمگین بود و نه مضطرب. نگاه صاف شیشه ای داشت و هم لکه های مهر خامی در آن نگاه شیشه ای؛ «پدر! این دست من بود؛ گوشت بود و استخوان و خون. نگاه کن! شکستنی و نرم.» بازگشتم و با دست دیگرم به پاشویه چسبیدم با دستی که دردی نداشت مگر هم دردی با دست کوفته. اما پای مرد در آب پاشویه روی دست بهترم فرود آمد و « آخ ... شوخی بدی است.»
کمی فرو رفتم و سر بر آوردم. پدر به سادگی خندید. برگشتم؛ «از آن طرف میآیم بیرون و کوفتن در ازای کوفتن؛ قانون قدیم دین». برگشتم؛ شناکنان رفتم به سوی دیگر نگاه کردم. مادر ایستاده بود روبه روی من؛ کنار آب. چه مهربان و چقدر عاشق.
دست هایم پندار که شکسته بودند. از آنها کمک گرفتن محال بود. نه محال؛ فقط سخت بود. آرنج دست راستم را گذاشتم روی پاشویه و آرنج دست چپم را قرینه اش کردم. کفش های نوک تیز مادرم در حضور من؛ کفش ها انگار که خنجرهای پهن بود، افتاده بر کنار استخر. خودم را به جانب بالا کشیدم که ناگهان خنجری به صورتم کشیده شد. کشیده شد و درد؛ درد خالصی از دماغم به سوی چشم ها دوید. از آنجا به مغز رفت.
بازگشت. روی گردنم فشاری آورد و دوان به سوی قلب رفت. « آه ...نه ..» چرخیدم و غلتیدم درون آب. در دو جانبم آنها چه مهربان ایستاده بودند و خنده هایشان چون طناب سیمی ضخیمی از قلب من میگذشت.
صدای پرسشم به رنگ زغال پخش شد روی آب؛ «ترسیده ام؟ فقط همین؟» چشم نیمه باز رو به ضلع سوم کردم. پر پر زنان و سنگین رفتم. آن جا دو بوته بزرگ گل، گل هایی با رنگ های غریب، رنگ های روی پارچه – غیر واقعی – کنار آب، سبز بود؛ «هرگز این بوته ها را ندیده بودم. روی سنگ.» باز از دو آرنج قرینه کمک خواستم. میخواستم که تند خودم را روی خشکی رها کنم که – ناگهان ـ گل ها باز شدندـ مثل دامن های پر چین ـ دو دامن پر گل یا دو پارچه دامنی با گل های غیر واقعی و ساقه بوته ها ـ هر دو ساقه ـ یا نیمی از هر دو ساقه به جانب شقیقه ام کشیده شد و من عقب کشیدم. پس زدم. سر بلند کردم؛ «خواهران خوب من؛ خواهران همیشگی!»
«آیا کسی مانده است، کسی که ضربه اش را نیازموده باشد» و این طرف، برادرم ایستاده بود. رفیق- نه ـ نیمه رفیق روزهای پیش از این. نه واهمه سلام دارد؛ سلامی که چند جرعه آب را درون ظرف صورت ریخت.
- نه.
- همین؟
- از هیچ طرف؟
آب را هرگز آن قدر سنگین و آهنین حس نکرده بودم.
××××××××××××××
آب را هرگز این قدر سنگین و آهنین حس نکرده ام.
فرو میروم، فروتر میروم و حس میکنم که باد کرده ام؛ «یعنی من میان خویشانم در حضورشان غرق میشوم... غرق میشوم و آن ها نگاه میکنند.... و کار نمیکنند؛ نه ...» باز میآیم به سطح آب.
دست و پا زنان، دست و پا زنان به جانبی کشیده میشوم ؛ «نجات!» اما ضربه ها و ضربه ها. به هر طرف که میروم، ضربه ای است.
گیج میشوم و گیج تر میشوم. «مردن، همین قدر ساده نیست» میخواهم خود را باز بر آب رها کنم تا درماندگی فرو کشد.
با نگاه مات خود نگاه میکنم و میبینم که استخر، کوچک است. حوضی شده است، حوضی که پاهایم از یک طرف به پاشویه میکشد و دستها یا سرم از سوی دیگر و دیگر بی آن که من تلاشی کنم یا به جانبی بروم ضربه ها و ضربه ها. خون پخش میشود و آب تیره حوض با خون من میآمیزد. دیگر میان خون من و آب، انگار هیچ فاصله ای نیست. خودم را جمع میکنم. مثل این که ایستاده باشم میان حوض؛ «این طور دستشان به من نمیرسد» اما یک لحظه حس میکنم که حوض، چاه میشود؛ چاه، با دهانه ای گرد و تنگ. سر بالا میآورم تا بگویم: «نجات!» و میبینم که چند دست به سوی من دراز میشود و روی سرم چنگ میشود. انگار که فورسپس آهنین چند شاخه ای مرا به رحم باز میگرداند. فشار میدهد... و من فرو میروم. نفس نیست. صدا نیست و جز فشاری که مرا عمود به ته میراند و بوی خون و بوی لجن، هیچ نیست.
«نه ... مردن این قدر هم ساده نیست. من فرو نمیروم. دست ها فشارشان به قدر ناتوانی من است» و آهسته آهسته احساس میکنم که میتوانم بالا بیایم.... سر بیرون بیاورم و آفتاب را ببینم که لکه های ابر از او میگریزند و دور میشوند.... من خسته نیستم.... آسمان، وسیع و بی نهایت است.....
سال 1344
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |