زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی ....آلبرت انیشتین **جرج آلن: اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته میمانند، میشکنند **میان انسان و شرافت رشته باریکی وجود دارد و اسم آن قول است . توماس براس **شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد. زرتشت **ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدرآرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود. **روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان. **بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید. **وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم، ناخدای قهرمان نمیسازه. **ای صمیمى ای دوست **گاه بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی. ای قدیمی ای خوب **تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم. **آرزویم همه سرسبزی توست. **دایم از خنده، لبانت لبریز **دامنت پر گل باد. **برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال **بنگر که تو چگونه می افتی **آدم ها را از انچه درباره دیگران می گویند بهتر می توان شناخت تا از انچه درباره انها می گویند. **فریدریش نیچه : "آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم. **چیزی را که دوست داری به دست آور وگر نه مجبوری چیزی را که به دست می آوری دوست داشته باشی. **از زندگی هرآنچه لیاقتش را داریم به ما میرسد نه آنچه آرزویش را داریم. **آن چه هستی هدیه خداوند به توست و آن چه می شوی هدیه تو به خداوند. **شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری ** **وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود.... دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است- دکتر علی شریعتی ** **اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید. (کورش کبیر) **نویسنده معروفی می گوید: زن مانند کروات است هم زیبایی به مرد می بخشد و هم گلویش را فشار می دهد. **چارلی چاپلین: وقتی زندگی 100 دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو 1000 دلیل برای خندیدن به اون نشون بده **موفق کسی است که با آجرهایی که بطرفش پرتاب می شود، یک بنای محکم بسازد. **تمدن جدید زن را کمی عاقلتر کرده است، اما به واسطه آزمندی مرد، بر رنج زن افزوده است. **شکسپیر:عشق مثل آبه، می تونی تو دستات قایمش کنی ولی یه روز دستاتو باز می کنی می بینی همش چکیده بی اینکه بفهمی دستت پر ازخاطرست. **زندگی مثل پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره. **پیچ جاده، آخر راه نیست مگر اینکه تو نپیچی. **دکتر شریعتی: لحظه هارامیگذراندیم تابه خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی درآن لحظه هابودکه گذراندیم. **انیشتین: اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت. **تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است. ** نصیحت حضرت مولانا :گشاده دست باش جاری باش کمک کن (مثل رود) باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان (مثل شب) وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک) بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا)اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آیینه) **چهار چیز است که قابل بازیابی نیست سنگ پس از پرتاب شدن، سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپری شدن. **اختلاف زن و مرد در این است که مردان همیشه آینده را می نگرنند وزنان گذشته را بخاطر می آورند. - زن مخلوقی است که عمیق تر میبیند و مرد مخلوقی است که دورتر را میبیند. عالم برای مرد یک قلب است و قلب برای زن عالمی است. **عجب معلم سختگیری است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد. **به پسران در کودکی شیر سگ دهید، شاید در بزرگی وفا بیاموزند. شکسپیر در گذشته تصور میشد که واژه? عشق ریشه? عربی دارد. ولی عربی و عبری هر دو از خانواده? زبانهای سامیاند، و واژههای ریشهدار سامی همواره در هر دو زبان عربی و عبری معنیهای یکسان دارند. و عجیب است که واژه? «عشق» همتای عبری ندارد و واژهای که در عبری برای عشق به کار میرود اَحَو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) هم خانوادهاست. ولی دیدگاه جدید پژوهشگران این است که واژه? «عشق» از iška اوستایی[5] به معنی خواست، خواهش و گرایش ریشه میگیرد که آن نیز با واژه? اوستایی iš به معنی «خواستن، گراییدن، آرزو کردن و جستوجوکردن» پیوند دارد. همچنین، به گواهی شادروان فرهوشی، این واژه در فارسی میانه به شکلِ išt به معنی خواهش، گرایش، دارایی و توانگری است. خود واژههای اوستایی و سنسکریت نام برده شده در بالا از ریشه? هندی و اروپایی(زبان آریاییان) نخستین یعنی ais به معنی خواستن، میل داشتن و جُستن میآید که شکل آن aissk? به چم خواست، گرایش و جستوجو است. گذشته از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز برگرفتههایی از واژه? هندی و اروپایی نخستین ais بازماندهاست.[5] فردوسی نیز که برای پاسداری از زبان فارسی از به کار بردن واژههای عربی آگاهانه و هوشمندانه خودداری میکند ولی واژه? عشق را به آسانی و باانگیزه به کار میبرد و با آن که آزادی سرایش به او توانایی میدهد که واژه? دیگری را جایگزین عشق کند، واژه? حُب را به کار نمیبرد. در زبان فارسی به کسی که دارای احساس عشق نسبت به کسی دیگر است، دلدار و به کسی که مورداحساس عشق طرف دیگر است؛ دلبر یا دلربا میگویند. واژه عشق در ادبیات فارسی به ویژه ادبیات غنایی، پایگاه و اهمیتی ویژه و والا دارد و بسیاری از شاعران پارسی، درباه? عشق و عاشقی، وصف معشوق و سختیهای عاشقی، اشعاری با ارزش ادبی والا دارند. همچنین گاهی اوقات، این کلمه درباره عشق انسان به خدا نیز آمدهاست که در مقوله عرفان و مذهب میگنجد.[6] عشق لذتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است[1]، همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا جاذبهای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و میتواند در حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.[2] عشق و احساس شدید دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد و میتواند علایق بسیاری را همچون دلباخته شدن شامل شود. در بعضی از مواقع، عشق بیش از حد به چیزی میتواند شکلی تند و غیر عادی به خود بگیرد که گاه زیان آور و خطرناک است و گاه احساس شادی و خوشبختی میباشد. اما در کل عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلحدوستی و انسانیت در تطابق است.[3] عشق نوعی احساس عمیق و عاطفه در مورد دیگران یا جذابیت بی انتها برای دیگران است. در واقع عشق را میتوان یک احساس ژرف و غیر قابل توصیف انسانی دانست که فرد آنرا در یک رابطه دوطرفه با دیگری تقسیم میکند. با این وجود کلمه «عشق» در شرایط مختلف معانی مختلفی را بازگو میکند: علاوه بر عشق رمانتیک که آمیختهای از احساسات و میل جنسی است، انواع دیگر عشق مانند عشق عرفانی و عشق افلاطونی، عشق مذهبی، عشق به خانواده را نیز میتوان متصورشد و درواقع این کلمه را میتوان در مورد علاقه به هرچیز دوست داشتنی و فرح بخش مانند فعالیتهای مختلف و انواع غذا به کار برد. «گراهام را دوست دارم».[ تعداد انبیاء الهی: حضرت ایوب(ع) داستان پسرک شیطون مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید … با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان «« دوستت دارم بابایی»» ….. ….. روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!! یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. من کور هستم لطفا کمک کنید! من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خیلی آه و ناله می کرد و از اینکه مردم بینا به فکر امثال او نیستند، شِکِوه و شکایت داشت. روزنامه نگار، ایده ایی به ذهنش رسید و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. گدا و استراتژی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد! داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. بهترین نقاشی از آرامش پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. معجون دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند. تدی و تامپسون دزد ماشین یا مرد شریف؟ آرزوی بزرگ داستان سه پیرمرد: عشق ، ثروت و موفقیت تیمارستان ! مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد راز خوشبختی در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود. وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره! وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: ?حالا این مردک چه خواهد کرد؟? زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت. تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود. مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود استخدام لذت زندگی سخاوت و بزرگی مردمان روزگار ما ملاقات امیلی با خداوند سومین چپق و کشتن برادر سلف سرویس پارکینک برای دیگران دعای باران و چتر دختر خردسال خشکسالی امان مردم را بریده بود، چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام دهند. کشیش همه مردم را برای دعای باران به بیرون شهر دعوت کرد، تا از خدا بخواهند که با بارش باران، آنها را از خشکسالی نجات دهد. همه مردم در جایی که از پیش تعیین شده بود گرد آمدند و منتظر شروع مراسم دعا شدند. کشیش بر بالای بلندی قرار گرفت و رو به مردم گفت: تا به امروز نمی دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی یابیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم! دستان کوتاه فرزانگی پیری سفید ،زرد، همه رنگ ها عروسک چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" بهشت و جهنم مردی در عالم رویا فرشته ای دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!
به سند معتبر روایت شده،ابوذر از حضرت رسول اکرم(ص) پرسید انبیاء الهی چند نفر بوده اند؟پیامبر اکرم در جواب فرمودند:124000 نفر،سپس پرسید چند نفر از آنها پیامبران مرسل بودند.آن حضرت فرمود:313نفر از آنهاد مبعوث به رسات شده اند(مرسل بوده اند).
آنگاه پیامبر اکرم بیان داشتند،که اولین پیامبر بنی اسرائیل موسی وآخرین آنها عیسی بود و600 نفر نبی در فاصله زمانی بین این دو نفر،ابلاغ رسالت می نموده اند.ابا ذر عرض کرد یا رسول ا... خداوند چند کتاب بر خلایق نازل فرمود،ایشان در جواب فرمودند 104 کتاب50 کتاب از آنها بر شیث ،30صحیفه بر ادریس،20صحیفه بر ابراهیم، تورات بر موسی،انجیل را بر عیسی،زبور را بر داود و فرقان را بر من نازل نموده ای است.
ابوذر پرسید،صحف ابراهیم چه بود؟ حضرت در جواب بیان داشت که همه امثال بوده است.
بعضی عقیده دارند که لقمان،ذوالقرنین وطالوت نیز از پیامبران بوده،ولی اغلب مفسرین وارباب حدیث بر این نظر دارند که آنها ااز پیامبران نبودند بلکه از عباد الصالحین می باشند.
اسامی پیامبرانی که در قرآن نام آنها ذکر شده به شرح زیرمی باشد:
حضرت آدم(ع)
ادوار نبوت:دوره اول نبوت
لقب:خلیف? ا...
کنیه:ابوالبشر
معنای اسم:آدم=آفریده شده از سطح زمین
پدر ومادر خداوندمتعال آدم را ازخاک آفرید وجان دراو دمید.
تاریخ ولادت:قبل از هبوت آدم
مدت عمر: 930
محل هبوت: آن حضرت در کوه صفاوبنا به قول مشهوردرکوه سراندیب فرود آمد.
محل دفن:نجف اشرف در کشور عراق
نسب:خدای متعال بعد از خلقت آسمان ها وزمین وسایر موجودات اراده فرمود،سرامد مخلوقات یعنی انسان را بیافریند ونخستین انسانو نخستین انسان وپیامبری که سرگذشت او در قرآن ذکر شده حضرت آدم است.
تعداد فرزندان:آن حضرت فرزندان زیادی داشت.
مختصری از زندگی نامه:
خداوند متعال بعد از اینکه آدم وحوا را آفرید،به آنها اجازه داد در بهشت زندگی کنند،واز تمامی نعمت های آن استفاده نمایند،بجز میوهی خاصی که آدم وحوارااز خوردن آن نهی کرد وفرمود:اگر به آن درخت نزدیک شوید
واز میو ه آن بخوریداز بهشت رانده خواهید شد.ولی باوسوسه های شیطان،به آن درخت نزدیک شده واز
میوه ی آنخوردند و خداوند آنها را ازبهشت بیرون راند وبه زمین فرستاد.آدم وحوا از عمل خود سخت پشیمان شدند وسالها به درگاه خداوند متعال گریه وزاری نموده وطلب آمرزش کردند.خدای مهربان توبه آنها را پذیرفت
واز خطایشان درگذشت.
فهرست سوره هایی که نام حضرت آدم درآنها ذکرشده:بقره،ال عمران،ماعده،اعراف،اسراء،کهف،مریم،طه،یس
حضرت ادریس(ع)
ادریس :نام آن حضرت در زبان عبری اخنوخ است.
پدر:یارد
مادر:بره
تاریخ ولادت:830 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر: 365 سال
بعثت:در کوفه مبعوث شد.
محل دفن:آن حضرت به آسمان ها عروج کرد.
نسب:ادریس بن یارد بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن ادم(ع)
تعداد فرزندان:آن حضرت 2 پسر داشت.
مختصری از زندگی نامه:
برخی آن حضرت را از این جهت ادریس نامیدند،که حکمتهای خداوند وسنت های الهی را درس میداده است.
وی با 72 زبان مردم را بهسوی خدای یگانه دعوت می نمود. محل اقامت او در مسجد سهله در شهر کوفه بوده است.
چنانکه معروف است حضرت ادریس اولین کسی بوده است،که خط نوشت،جامه دوخت وخیاطی را تعلیم داد.
آن حضرت در زمینه ی علم نجوم وهندسه وحساب و فلسفه و...تبحر داشت وآنهارابه مردم زمان خود می آموخته است.نقل شده است:خداوند 30 صحیفه بر ادریس نازل نمود.
فهرست سوره هایی که نام حضرت ادریس درآنها ذکرشده:مریم،انبیاء
حضرت نوح(ع)
ادوارنبوت: دوره دوم نبوت
لقب:شیخ الانبیاء
معنای اسم:نوح=نوحه و اسامی دیگری نیز دارد.عبدالغفار،عبدالملک،عبدالسلام
پدر:لمک
مادر:قینوش
تاریخ ولادت:1642سال بعد از هبوط ادم
مدت عمر:بیش از هزار سال نوشته اند
بعثت:پیامبری ایشان در بابل،عراق و شام بود
محل دفن:نجف اشرف درکشور عراق
نسب:نوح بن متوشلخ بن اخنوخ بن یارد بن مهلا ییل بن قینان بن انوش بن شیث بن ادم(ع)
تعداد فرزندان:ان حضرت 4 پسرداشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت نوح(ع) نخستین پیامبراولواالعزم است که خداونداورا با کتاب وشریعت جداگانه ای
بسوی مردم ان روزگار مبعوث نمود.هرچند ان حضرت سالیانی دراز،قوم خودرا به یکتا پرستی دعوت نمود، ولی نتیجه ای نبخشید،تا اینکه به امر خداوند کشتی بزرگی ساخت واز هر نوع حیوان یک جفت(نروماده)درانقرار داد و سپس خود و عده کمی از همراهان به علاوه سه فرزندش (سام-یافث-حام)و همراهانش در کشتی نشستند پس از ان چهل شبانه روز باران سیل اسایی بارید و بعد از اینکه اب فرو نشست کشتی بر قله کوه جودی و به روایت تورات ، بر کوه ارارات یا اغاری به خشکی نشست بدین ترتیب نوع بشر از بازماندگان کشتی نوح بوجود امد.
فهرست سورهایی که نام نوح در ان ذکر شده: ال عمران-نساء-انعام-اعراف-توبه-یونس-هود-ابراهیم-اسراء-مریم-انبیاء-حج-مومنین-فرقان-
شعراء-عنکبوت-احزاب-صافات-ص-غافر-شوری-ق-ذاریات-نجم-قمر-حدید-تحریم-نوح.
حضرت هود(ع)
معنای اسم :هود =هدایت یافته(در زبان عبری نام آن حضرت عابر است).
پدر: شالخ.
مادر: بکیه
تاریخ ولادت:2648سال بعد از هبوت آدم
مدت عمر:460سال
بعثت: برای هدایت قوم عاد مبعوث شد.
محل دفن:نجف اشرف در عراق
بروایتی نسب آن حضرت:هود بن شالخ بن ارفشخد بن سام بن نوح(ع).
تعداد فرزندان: آن حضرت3 پسر داشت.
مختصری از زندگینامه:
خداوند حضرت هود را برای هدایت قوم عاد مبعوث گردانید آن حضرت قوم خود را موعظه میکرد و فرمود:
ای قوم،اکنون من پیغمبر خدا هستم وبه راستی آمده ام ،تاشمارا به پرستش خدای یگانه دعوت کنم. ای مردم،بت پرستی را رها کنید تا سعادتمند شوید.آن قوم چون این سخنان را شنیدند،برسر وی ریختند واو را سخت زدند،بطوری که بی هوش شد.بعد از این واقعه باز هم از سوی خدا ندا رسید،کهقوم خود را موعظه کن،به درستی که ما تورا فراموش نخواهیم کرد.حضرت هود دوباره مردم را به خدا پرستی دعوت کرد.
ولی آنها ایمان نیاوردند وسر انجام به خاطر بی ایمانی مورد خشم خداوند قرار گرفتند ودر اثر وزش بادهای مسموم همه بجز گروه مومنین هلاک شدند.
فهرست سورههایی که نام هود(ع)در آنها ئکر شده است:اعراف، هود، شعراء
حضرت صالح(ع)
معنای اسم:صالح=نیک نیکوکار
پدر: جابر
تاریخ ولادت:2973 سالبعد از هبوت آدم(ع)
مدت:280سال
بعثت:برای هدایت قوم ثمود به پیامبری رسید.
محل دفن:نجف اشرف واقع در کشور عراق
بروایتی نسب آن حضرت:صالح بن جابربن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح(ع).
مختصری از زندگینامه:
حضرت پیغمبر قوم ثمودبود. آن حضرت قوم خویش را از بت پرستی منع کرده وبه پرستش خدای یگانه دعوت می نمود،ولی آنان او را تکذ یب می کردند.عاقبت از آن حضرت معجزه ای خواستند وگفتند:
باید از دل کوه شتری همراه با بچه بیرون بیاوری،دران صورت به تو ایمان می اوریم پس ان حضرت دعا کرد و خداوند اجابت نمود ولی قوم ثمود گفتند: صالح سحر و جادو کرده سپس ناقه را کشتند حضرت صالح آنها را نفرین کرد و خداوند آن قوم را مورد خشم خود قرار داد و صدای وحشنتناکی از آسمان به گوش آنها رساند، که در نتیجه بجز گروه مومنین ، همه از ترس جان دادند.
فهرست سوره هایی که نام حضرت صالح درآن ذکر شده:اعراف،هود،شعراء
حضرت ابراهیم(ع)
ادوار نبوت:دوره ی سوم نبوت
لقب:خلیل ا...
معنای اسم:ابراهیم یا ابرام بزبان عبری به معنی پدر عالی است.
پدر:تارخ
مادر:ورقه
تاریخ ولادت:3323 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر:175 سال
بعثت:آن حضرت دربابل مبعوث شد.
محل دفن:در شهر خلیل الرحمان واقع در کشور فلسطین.
نسب:ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعوبن فالج بن عابربن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح(ع).
تعداد فرزندان:بروایتی آن حضرت 13 فرزند داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت ابراهیم(ع)ازپیامبران اولواالعزم است. محل تولدش شهر(اور)در نزدیکی رودخانه ی فرات میباشد.آنحضرت در زمان سلطنت نی نیاس(نمرود ثانی) پسر سمیرا میس ملکه ی افسانه ای متولد شد ودر همانجا رشد نمود.چون آن حضرت بت ها را نکوهش می کردوآنها را در هم می شکست،در طول تاریخ به ابراهیم بت شکن مشهور شده است.حضرت ابراهیم نیز مانند دیگر پیامبران مردم را از بت پرستی منع وبه پرستش خدای یگانه دعوت می نمود،به همین جهت نمرود فرمان داد،او را به آتش اندازند،ولی آتش بر وی سرد شد وآنحضرت سالم ماند.تجدید بنای خانه کعبه بدست آنحضرت وفرزندش،اسماعیل که به ذبیح ا... معروف میباشد،صورت گرفته است.
فهرصت سوره هایی که نام ابراهیم در آن ذکر شده:بقره،آل عمران،نساء،انعام،توبه، هود، یوسف، ابراهیم، حجر، نحل، مریم ،انبیاء، حج ،شعراء، عنکبوت ،احزاب، صافات، ص، شوری، زخرف، ذارایات، نجم، حدید، ممتحنه، اعلی
حضرت اسماعیل(ع)
لقب:ذبیح ا...
معنای اسم:اسماعیل=بنده وشنونده خدا
پدر:ابراهیم
مادر:هاجر
تاریخ ولادت:3418 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر:134 سال
بعثت:در شبه جزیره عربستان به پیامبری برگزیده شد.
محل دفن:مدفن آن حضرت در حجر اسماعیل کنار قبر مادرش هاجر می باشد.
نسب:اسماعیل بن ابراهیم خلیل ا...
تعداد فرزندان:آن حضرت 12پسر داشت .
مختصری از زندگینامه:
حضرت اسماعیل بسیار مورد علا قه پدرش ابراهبم بود.حضرت ابراهبم در خواب دید،که خداوند فرمان می دهد،تا اسماعیل را قربانی کند.لذا به فرزندش گفت:بگو نظر تو در این باره چیست؟
اسماعیل گفت، پدر جان!آنچه را که بدان ماموری عمل کن انشاءا... مرا از صابران خواهی یافت.هنگامی که حضرت ابراهیم خواست اسماعیل را قربانی کند،لبه کارد به پشت پر گردانیده می شد و نمیبرید،درآن هنگام ندایی شنیده شد که می گفت:ای ابرا هیم به تحقیق ماموریت خود را بخوبی انجام دادی.بدنبال آن جبرءیل به عنوان فدایی اسماعیل آورد وحضرت ابراهیم آن راقربانی کرد.این سنت برای حاجیان به یادگار ماند،که هر ساله در منی قربانی انجام دهند.
فهرصت سوره هایی که نام اسماعیل در آن ذکر شده:بقره،آل عمران،نساء،انعام، ابراهیم،مریم ،انبیاء،ص
حضرت لوط (ع)
معنای اسم:لوط درزبان عبری به معنی پوشش است.
پدر:هاران
مادر:ورقه
تاریخ ولادت:3422 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر:80 سال
بعثت:آن حضرت برای هدایت قوم سدوم مبعوث شد.
محل دفن:قریه کفر بر یک در یک فرسنگی مسجدالخلیل در فلسطین.
نسب:لوط بن هاران بن تارخ بن ناحور،برادرزاده ابراهیم خلیل ا...
تعداد فرزندان:بروایتی آن حضرت 12 دختر داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت لوط از کسانی است،که ابراهیم خلیل ا... را از سرزمین اصلی خود(اور)به فلسطین همراهی کرد.تفسیر مجمع البیان شهر های قوم لوط را چهار تا نام برده است،که بزرگترین آنها سدوم بود و لوط نز در آن سکونت داشت.قوم لوط،اعمال بسیار زشتی انجام میدادند،که قرآن به بعضی از آنها تصریح فرموده وبرخی تنها اشاره کرده است.هرچه آنحضرت سعی نمود ،آنان رااز این اعمال باز دارد ،آنها نپذیرفتند.عاقبت عذاب الهی بر آنها نازل شد و قوم لوط را از صفحه روزگارمحوکرد.
فهرصت سوره هایی که نام لوط در آن ذکر شده:انعام،اعراف،هود،حجر،انبیاء،حج،شعرا،نمل،عنکبوت،صافات،ص،ق،قمر،تحریر
حضرت اسحاق(ع)
معنای اسم:اسحاق در زبان عبری بمعنی تبسم است.
پدر: ابراهیم
مادر:ساره
تاریخ ولادت:3423 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر:180 سال
بعثت:آن حضرت در فلسطین مبعوث شد .
محل دفن:شهر خلیل الرحمان در کشور فلسطین.
نسب:اسحاق بن ابراهیم بن خلیل ا...
تعداد فرزندان:آن حضرت دو پسر داشت
مختصری از زندگینامه:
یکی از پیامبران مرسل حضرت اسحاق است.وی5 سال پس از برادرش اسماعیل در حدود فلسطین متولد شد.هنگامی که چهل سال از عمرش گذشته بود،حضرت ابراهیم او را مامور نمود
که به فلسطین وکنعان برود ومردم آن دیار را به دین حق وراه راست هدایت نماید.آنحضرت،جد بنی اسراعیل است.جبرئیل به او بشارت داد که هزار پیامبر،از نسل او بوجود خواهند آمد،
که یکی از آنها حضرت موسی کلیم ا... می باشد.
فهرست سوره هایی که نام حضرت اسحاق(ع) در آن ذکر شده است:بقره،آل عمران، نساء،انعام، ابراهیم،مریم،انبیاء،ص،
حضرت یعقوب(ع)
لقب:اسرائیل
پدر:اسحاق
مادر:رفقه
تاریخ ولادت:3483 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر:147سال
بعثت:آن حضرت در فلسطین مبعوث شد .
محل دفن:جامع الخلیل واقع درکشور فلسطین.
نسب:یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل ا...
تعداد فرزندان:آن حضرت 12 فرزند داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت یعقوب(ع)پنجاه سال اهل کنعان را به راه راست وشریعت حضرت ابراهیم(ع)دعوت نمود.آنحضرت مدت 17 سال در مصر زندگی کرد.درهنگام وفات،فرزندعزیزش،حضرت یوسف رابعنوان وصی وجانشین خود معرفی کردووصیت نمود،جنازه اش رادر قدس الخلیل در جوار حضرت ابراهیم وساره مدفون سازد.از اندرزهای ایشان این است:که آدمی بایدخود کار کند وامرار معاش نماید وسربار دیگران نباشد.ایشان تمام عمر به هدایت وارشاد مردم پرداخت،به گونه ای که در ادب وعبادت واحترام به بزرگان وتربیت فرزندان،نمونه ومربی بزرگی بود.
فهرست سوره هایی که نام حضرت یعقوب(ع)درآن ذکر شده است:بقره،آل عمران،نساء انعام،هود،یوسف،مریم،انبیاء،عنکبوت،ص
حضرت یوسف(ع)
لقب:صدیق
معنای اسم:یعنی خواهد افزود.
پدر:یعقوب
مادر:راحیل
تاریخ ولادت:3556 سال بعد از هبوط آدم.
مدت عمر: 120سال
بعثت:ان حضرت در مصر مبعوث گردید ومقام وزارت هم داشت.
محل دفن:جامع الخلیل واقع در کشور فلسطین.
نسب:یوس بن اسحاق بن ابراهیم خلیل ا...
تعداد فرزندان:آن حضرت 2 پسر و1 دخترداشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت یوسف(ع)از پیامبران بنی اسراعیل است که در بین النهرین متولد شد.علاقهی بیش از حد پدرش به وی موجب گردید، تابرادرانش نسبت به آن حضرت حسادت نشان دهند. روزی به بهانه گردش اورا ازپدر جدا ساخته ودر چاهی انداختند ووانمود ساختند که گرگ او را دریده است.ازقضا کاروانی که از آنجا میگذشت،به قصد بیرون آوردن آب،سطلی را به داخل چاه انداختند ویوسف از چاه بیرون آمد.سپس آنها وی رادر بازار برده فروشان،به(بو تیفار)عزیز مصر فروختند.زلیخا،همسر عزیز مصر شیفته وی شد،اما چون نتوانست،او راآلوده سازد نزد شوهرش بدگویی وی رانمود وآن حضرت رابه زندان افکندند.حضرت یوسف در زمینه تعبیر خواب تبحر داشت وهمین امر باعث گردید تا از زندان آزادشود وبه لطف خداوند به فرمانروایی مصر برسد.
فهرست سوره هایی که نام حضرت یوسف در آن ذکر شده:انعام،یوسف،غافر
حضرت شعیب(ع)
لقب:خطیب آلانبیاء
پدر:صیفون
مادر:میکاء
تاریخ ولادت:3616 سال بعداز هبوت آدم.
مدت عمر242 سال
بعثت:برای هدایت مردممدین وایکه مبعوث شد.
محل دفن:بروایتی آن حضرت در بیت المقدس مدفون است.
بروایتی نسب آن حضرت:شعیب بن صیفون بن عنفاء بن ثابت بن مدین بن ابراهیم(ع)
تعداد فرزندان:آن حضرت 7 دختر داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت شعیب پدر زن حضرت موسی بودهودر شهر مدین زندگی مکرد. زمانی که اهل مدین به لهو ولعب و بت پرستی روی آورده و کم فروشی را پیشه خود ساخته بودند.خداوند حضرت شعیب را بر انگیخت،تا آنها را هدایت نماید.آن حضرت قوم خود را موعظه کرده واز کارهای زشت منع می نمود ومی فرمود:در خرید وفروش به دیگران خیانت نکنید،که می ترسم عذاب خداوند برشما نازل شود.اما سران قوم وی را تهدید نمودند که توو پیروانت را از شهر بیرون خواهیم کرد.عاقبت شعیب آنان رانفرین نمود وزلزله عظیمی رخ داد وتمام آبادی ها وعمارات را بر سر مردم ناسپاس درهم شکست.حضرت شعیب وپیروان مومنش آن شهر را دوباره بنا نمودند.
فهرست سوره هایی که نام حضرت شعیب(ع) درآن ذکر شده:اعراف،هود،شعراء،عنکبوت
معنای اسم:ایوب کلمه عبری به معنای رجوع کننده به خداست.
پدر:آموص
مادر:یاحیر
تاریخ ولادت:3642 سال بعد از هبوط آدم.
مدت عمر:140سال
بعثت:حضرت ایوب در سرزمین شام مبعوث شد.
محل دفن:بروایتی آن حضرت در بلاد حوران مدفون است.
نسب:ایوب بن آموص بن رزاح بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم(ع)
تعداد فرزندان:آن حضرت 7 پسر و3 دختر داشت.
مختصری بر زندگینامه:
آنچه از قرآن وروایات مسلم است،این است که خدای تعالی اموال زیاد وفرزندان برومندی به حضرت ایوب عنایت کرد وسپس برای آزمایش،آنها را از وی گرفت وخودش را نیز به بیماری سختی مبتلا ساخت،تا میرچزان صبر وسپاس وی را بیازماید. پس از اتمام دوران بلا وآزمایش،به خاطر صبر اجیبی که حضرت ایوبدر این مدت از خود نشان داد،خداوند همه اموال و فرزندان او را به او باز گردانید.درتمام دوران مشقت وسختی که برای حضرت ایوب پیش آمد،همسرش نیز یار و مددکار وی بود.این شرح حال گفته رسول اکرم(ص)رابیاد می آورد،که فرمود:(بلاکش ترین مردم پیامبرانند).
فهرست سوره هایی که نام حضرت ایوب در آن ذکر شده:نساء،انعام،انبیاء،ص
حضرت موسی(ع)
ادوار نبوت:دوره چهارم نبوت
لقب:کلیم ا...
معنای اسم:از آب کشیده شده
پدر:عمران
مادر:یوکابد
تاریخ ولادت:3748 سال بعد از هبوت آدم.
مدت عمر: 120 سال
بعثت:آن حضرت با برادرش هارون برای بنی اسراعیل مبعوث شد.
محل دفن:بروایتی در شش فرسنگی بیت المقدس مدفون است.
نسب:موسی بن عمران بن قاهث بن لاوی بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم(ع)
تعداد فرزندان:آن حضرت 2پسر داشت.
مختصری بر زندگینامه:
حضرت موسی از پیامبران اولواالعزم است،که در شهر منفیس ودر زمان سلطنت رامسس دوممتولد گردید. تولداو در زمانی اتفاق افتاد ،که فرعون نوزادان پسر بنی اسرائیل رامعدوم می کرد
به همین خاطرمادر حضرت موسی تا سه ماه او را به طور مخفیانه نگهداری نمودو بعد او را در صندوقی گذاشته،در رود نیل رها ساخت.از قضا آسیه زن فرعون آن حضرت را از آب گرفت واز او نگهداری نمود.موسی در قصر فر عون بزرگ شد و سرانجام،روزی خداوند او را به رهبری قوم یهود برگزید.حضرت موسی وبرادرش هارون،جهت نجاتبنی اسرائیل از جرم فرعون به مصر آمدند واو را به خدا پرستی دعوت نمودند.ولی فرعون با وجود معجزاتی که از موسی دید او را انکار کرد تا عاقبت همراه با لشکریانش در رود نیل هلاک شد.
فهرست سوره هایی که نام حضرت موسی(ع)درآن ذکر شده است:بقره، آل عمران، نساء، مائده،انعام،اعراف،یونس،هود،ابراهیم،اسراء،کهف، مریم،طه، انبیاء،حج،مومنون،فرقان،شعراء،نمل،قصص،عنکبوت،سجده،احزاب،صافات،غافر،فصلت،شوری،زخرف،احقاف،الذاریات،نجم،صف،نازعات،اعلی
¤ نوشته شده در ساعت 23:4 توسط مجتبی مرزبان
? هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( نمیخوای چیزی بگی؟؟؟ )
حضرت هارون(ع)
معنای اسم:هارون کلمه ای عبری به معنای کوه نشین است.
پدر:عمران
مادر:یوکابد
تاریخ ولادت:3745 سال بعد از هبوت آدم.(باتوجه به اینکه ولادت هارون قبل از موسی بوده،به دلیل تقدم درنبوت حضرت موسی،بعد از وی ذکر شده است).
مدت عمر:123 سال
بعثت:آن حضرت با برادر خویش حضرت موسی برای هدایت بنی اسرائیل مبعوث شد.
محل دفن:کوه هور در طور سینا
نسب:هارون بن عمران بن قاهث بن لاوی بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم(ع).
تعداد فرزندان:آن حضرت4 پسر داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت هارون نیز مانند حضرت موسی برقوم بنی اسرائیل مبعوث گردید.روزی که از جانب خداوند خطاب رسید:ای موسی!مردم بنی اسرائیل رااز مصر نجات ده وبه کنعان آور،موسی گفت:خدایا،برایم شریکی مقرر فرما واو هارون برادر من باشد،زیرا او از من فصیح تر است وخداوند نیز چنین کرد.هارون چون بلیغ ورسا سخن می گفت،به همین دلیل شریعت برادرشرا به بهترین نحو تبلیغ می کرد.
فهرست سوره هایی که نام حضرت هارون در آن ذکر شده:بقرهریا،نساء،انعام،اعراف،یونس،مریم،طه،انبیاء،مومنون،فرقان،شعراء،قصص،صافات
حضرت داود(ع)
لقب:نبی ا... الحکام
معنای اسم:داود= محبوب
پدر:ایشی
تاریخ ولادت: 4333 سال بعد از هبوط ادم
مدت عمر:100 سال
بعثت:خداوند او را در فلسطین مبعوث کرد و به او سلطنت و حکومت داد
محل دفن: بیت المقدس واقع در قریه داود در کشور فلسطین
نسب:داود بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب ین رام بن حضرون بن فارص ین یهود ین اسحاق بن ابراهیم (ع)
تعداد فرزندان:ان حضرت 8 پسر داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت داود یکب از پیمبران بنی اسراییل است که در بیت اللحم متولد گردید در ابتدای جوانی شبانی می کرد و به خاطر شجاعت و دانایی وصدای خوبی که داشت شهرت یافت ودر نزد (شانول)پادشاه وقت تقرب پیدا کرد و دختر او را به همسری گرفت و ورث سلطنت گردبد ان حضرت (مزامیر)را تصنیف کرد و بیت المقدس را پاییتخت خود قرار داد حضرت داود حضرت سلیمان را به عنوان وصی و جانسین خویش معرفی کرد و طرح و نقشه مسجد الاقصی را به حصرت سلیمان داد تا ان را بنا کند.
فهرست سورههایی که نام حضرت داود در ان ذکر شده:بقره- نساء- مایده- انعام- اسراء- انبیاء- نمل- سباء- ص
¤ نوشته شده در ساعت 23:1 توسط مجتبی مرزبان
? هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( نمیخوای چیزی بگی؟؟؟ )
حضرت سلیمان(ع)
لقب :حشمت ا...
معنای اسم :سلیمان= پر از سلامت
پدر: داود
مادر :برسبا
تاریخ ولادت:4391 سال بعد از هبوط ادم
مدت عمر:53 سال
بعثت:خداوند او را در فلسطین مبعوث کرد و به او سلطنت و حکومت داد
محل دفن:بیت المقدس در قریه داود در کشور فلسطین
نسب:سلیمان بن داود بن ایشی بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب بن رام بن حصرون بن فارص بن یهود بن اسحاق بن ابراهیم(ع)
تعداد فرزندان: به روایتی ان حضرت 43 دختر و27پسر داشت.
مختصری از زندگینامه:
حضرت سلیمان پادشاه و پیامبر بنی اسراییل بود . در زمان ان حضرت شوکت و ثروت بنی اسراییل به منتها درجه خود رسید. به لطف خداوند او زبان همه حیوانات را می دانست و باد هم در فرمان وی بود خنگامی که از زبان هدهد وصف بالقیص ملکه صبا را شنید به اصف بن برخیا دستور داد. تاتخت بالقیص را حاضر کند.او در یک چشم به هم زدن این کار را انجام داد. درباره وفات ان حضرت نوشته اند:در حالی که در ایوان قصر خود بر عصا تکیه داده بود .از دنیا رفت و به دلیل حشمت بیش از حدش هیچکس متوجه این امر نشد. لذا به امر خداوند موریانه ها عصای او را خوردندو سلیمان به زمین افتاد و مردم دانستند که وی فوت نموده است.
فهرست سوره هایی که نام سلیمان در ان ذکر شده:بقره- نساء- انعام انبیاء- نمل- سباء- ص
حضرت الیاس (ع)
معنای اسم:لفظ الیاس یا الیا در زبان عبری به معنای((بزرگوار من خداست))می باشد
پدر:یاسین
مادر:امٌ حکیم
ظهور:4506 سال بعد از هبوط ادم
دعوت بحق:22 سال مردم را دعوت بحق نمود
یعثت:خداوند او را برای مردم بعلبک مبعوث کرد
محل دفن:ان حضرت به اسمان عروج کرد
بروایتی نسب ان حضرت:الیاس بن یاسین بن فنحاص بن عزاربن هارون بن عمران
تعداد فرزندان : ان حضرت 1 فرزند داشت.
مختصری از زندگینامه:
چنانچه بعضی نوشته اند:حضرت الیاس یکی از انبیاء بنی اسراییل و اهل بعلبک لبنان بود ودر زمان اخار (احهب)می زیست .ان حضرت . مردم بنی اسراییل را به راه راست و ترک بت پرستی دعوت می کرد. ولی قوم او دعوتش را اجابت نمی کردند . عاقبت الیسع را در نبوت جانشین خود قرار داد. و به اسمان عروج کرد. البته در پارهای از روایات و تواریخ امده است که الیاس همچون خضر پیامبر از اب حیات نوشیده و همیشه زنده است و موکل بر دریاهاست همانطوریکه خضر پیامبر موکل برخشکی است
فهرست سورههایی که در ان نام الیاس ذکر شده:انعام- صافات.
¤ نوشته شده در ساعت 22:58 توسط مجتبی مرزبان
? هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( 2 دلتنگی )
حضرت الیسع(یسع)
معنای اسم:یسع یا یشع در زبان عبری به معنی نجات دهنده است
پدر:اخطوب
ظهور:4529 سال بعد از هبوط ادم
مدت عمر:75 سال
بعثت:خداونداو را بعد از الیاس به نبوت مبعوث نمود
محل دفن:مدفن در دمشق کشور سوریه
نسب:یسع بن اخطوب وصی و پسر عموی الیاس است، و بقولی از فرزندان حضرت یوسف (ع) می باشد. مختصری از زند گینامه:
عموم مورخین و اهل تفسیر حضرت الیسعرا شاگرد الیاس می دانند الیسع در کودکی دچار بیماری سختی گردید و حضرت الیاس او را شفا بخشید و ملازم خود گردانید الیسع پس از الیاس نبوت یافت و بنی اسراییل را به شریعت حضرت موسی دعوت می کرد از ان حضرت معجزات زیادی از قبیل زنده کردن مردگان،شفا دادن بیمارانوکرامات دیگری،ذکر شده است.
فهرست سورههایی که در ان نام الیسع ذکر شده:انعام- ص
حضرت یونس (ع)
لقب:ذوالنون
معنای اسم:یونس در لفظ یونانی به معنای کبوتر است
پدر: متی
مادر:تنجیس
ظهور : 4728 سال بعد از هبوط ادم
دعوت بحق: 40سال مردم را دعوت بحق کرد
بعثت:خداوند او را پس از یسع برای هدایت مردم نینوا بر انگیخت
محل دفن:شهر کوفه در کشور عراق
نسب: یونس بن متی از طرف پدر به هود واز طرف مادر به بنی اسراییل می رسد.
مختصری از زندگینامه:
حضرت یونس در نینوا مردم را به خداپرستی دعوت می نمود. ولی انها از دستورات او سر پیچی کرده و به گفتار او عمل نمی کردند. حضرت یونس از لجاجت ان مردم ناراحت شد وبا حالت قهر انها را ترک کرد وسوار کشتی شد ماهی بزرگی سر راه کشتی امدو مانع عبور ان گردید قرعه زده شد سه یا هفت بار قرعه به نام یونس افتاد عاقبت او را به دریا انداختند و ماهی بزرگی وی را بلعید ولی از سوی خداوند ندا امد: ای ماهی! ما یونس را روزی تو نکردهایم انگاه ان حضرت به مدت 3 روز یا بیشتر در شکم ماهی بود تا به امر خداوند ماهی یونس پیامبر را به ساحل افکند.
فهرست سورههایی که در ان نام یونس ذکر شده:نساء- انعام- یونس- صافات
¤ نوشته شده در ساعت 22:56 توسط مجتبی مرزبان
? هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( نمیخوای چیزی بگی؟؟؟ )
حضرت ذو الکفل(ع)
لقب واسم:اکثر مورخین لقب ان حضرت را ذو الکفل ونام او را حزقیل نوشته اند.
پدر: ادریم
ظهور: 4830 سال بعداز هبوط آدم
مدت عمر : 75 سال
محل دفن:مدفن ان حضرت بین شهر کوفه و حله قرار دارد.
نسب:حضرت ذوالکفل را برخی الیاس بعضی یسع و دسته ای زکریا دانسته اند در هر حال پیغمبری بود،پس از سلیمان که کفالت امور هفتاد پیغمبر را بعهده داشت.
مختصری از زند گینامه:
به سند معتبر از امامزاده عبد العظیم نقل شده است: که خدمت امام محمد تقی (ع) نامه ای نوشت و سوال نمود،ذوالکفل چه نام داشت؟ آیا پیامبر بوده یا نه؟ ان حضرت در جواب نوشتند:که حق تعالی124هزار پیامبر بر خلق مبعوث گردانید. که 313 نفر از ایشان مرسل بودند و ذوالکفل از جمله ایشان بود وی بعداز سلیمان ابن داود مبعوث گردید او در میان مردم حکم می نمود و هرگز غضب نکرد مگر برای خدا. نام وی (عویویا)بود و همانست که در قران حق تعالی فرموده است: یاد کن اسماعیل و یسع و ذوالکفل راکه هر یک از ایشان از جمله نیکان بودند.
فهرست سورههایی که در ان نام ذوالکفل ذکر شده:انبیاء،ص
حضرت زکریا(ع)
معنای اسم:زکریا= در زبان عبری به معنای کسی که خدا او را یاد می کند
پدر:برخیاء
ظهور:5500 سال بعد از هبوط ادم
مدت عمر :115 سال
بعثت:در فلسطین مبعوث شد
محل دفن:ان حضرت در بیت المقدس مدفون است
بروایتی نسب ان پیامبر:زکریابن برخیاء بن شوبن نحراییل بن سهلون بن ارسوابن شویل بن یعود بن موسی بن عمران بود
تعداد فرزندان:ان حضرت فرزندی بنام یحیی داشت.
مختصری از زند گینامه:
حضرت زکریا بیشتر اوقات خود را به عبادت حق تعالی و موعظه و اندرز بندگان خدا می گذرانید، تا اینکه به دستور پادشاه جبار ان زمان ،فرزندش یحیی را به قتل رساندند و حضرت زکریا نیز مورد تعقیب حکومت قرار گرفت. زکریا از شهر خارج شد و در یکی از باغهای اطراف بیت المقدس در میان درختی پنهان کردید. مامورین شاه به راهنمایی شیطان کنار درخت امده و ان را با اره به دو نیم کرده و بدین ترتیب حضرت زکریای پیامبر نیز به دو نیم شد (ا... اعلم).
فهرست سورههایی که در ان نام زکریا ذکر شده:ال عمران- انعام- مریم- انبیاء.
¤ نوشته شده در ساعت 22:55 توسط مجتبی مرزبان
? هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( نمیخوای چیزی بگی؟؟؟ )
حضرت یحیی(ع)
لقب:آن حضرت به تعمید دهنده معروف است.
معنای اسم:یحیی=زندگی بخش
پدر: زکریا
مادر:عیشاع
تاریخ ولادت:5585 سال بعد از هبوط آدم.
مدت عمر:30سال
بعثت:در فلسطین مبعوث شد.
محل دفن:قبر ان حضرت در مسجد جامع اموی دمشق است.
به روایتی نسب آن حضرت : یحیی بن زکریا بنبرخیاء بن شوبن نحراییل بن سهلون بن ارسو ابن شویل بن یعود بن موسی بن عمران بود.
مختصری از زند گینامه:
سالها از عمر حضرت زکریا گذشته بود که خداوند به او فرزندی بنام یحیی عنایت کرد این فرزند به درجه نبوت رسید و همه مسایل و مباحث تورات را مورد دقت قرارداد ودر بین مردم شهرت پیدا کرد روزی به حضرت یحیی خبر رسید :هرود عاشق دختر برادر خود بنام هرودیا شده است و قصد ازدواج با او را دارد ان حضرت با این ازدواج غیر قانونی مخالفت کرد خبر مخالفت یحیی به هرود رسید هرودیا سر یحیی را به عنوان مهریه طلب نمودشاه با این درخواست موافقت کرد و دستور داد سر یحیی را ببرند سپس سر او را در ظرفی زرین به هرودیا تقدیم کرد
فهرست سورههایی که در ان نام یحیی ذکر شده:ال عمران- انعام- مریم-انبیاء
حضرت عیسی(ع)
ادوار نبوت: دوره پنجم نبوت
القاب:مسیح،روح ا...
معنای اسم:عیسی در زبان عبری به معنی نجات دهنده است.
مادر:مریم(ع)
تاریخ ولادت:5585 سال بعد از هبوط آدم.
مدت عمر:33 سال
بعثت:در فلسطین مبعوث شد.
محل دفن: ان حضرت به اسمان عروج نمود.
نسب مادر ان حضرت:مریم دختر عمران بن ماتان بودو ماتان به27 پدر نیز به یهود بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل ا... می رسد.
مختصری از زند گینامه:
حضرت عیسی (ع) از پیامبران اولوالعزم می باشد که نام و سرگذشتش در قران ذکر شده است خداوند متعال با قدرت لا یزال خود وی را بدون پدر در رحم مادرش مریم، که در زهد و چاکدامنی شهرت بسیار داشت، قرار داد. پس از تولد در گهواره لب به سخن گشود و فرمود: من بنده خدا هستم و خداوند به من کتاب داده و مرا به پیامبری برگزیده است حضرت عیسی با پشتکار دین الهی را تبلیغ می نمود او به هر شهر و دیاری که می رسید بیماران،کران و کوران را شفا می داد. ولی جمعی از یهودیان متعصب، با وی سخت دشمنی کردند و تصمیم گرفتند. با کمک پادشاه وقت او را به صلیب بکشند اما ان حضرت به امر خداوند به اسمانها عروج نمود و شخص دیگری را که به قدرت خداوند شبیه ان حضرت گردید به جای ایشان به صلیب کشیدند.
فهرست سورههایی که در ان نام عیسی یا مسیح یا ابن مریم ذکر شده:
بقره- ال عمران- نساء- مایده- انعام- توبه- مریم- مومنون- احزاب- شوری- زخرف- حدید- صف
¤ نوشته شده در ساعت 22:53 توسط مجتبی مرزبان
? هر چه میخواهد دل تنگت بگو ( نمیخوای چیزی بگی؟؟؟ )
رسول نورحضرت محمد(ص)
ادوار نبوت: دوره ششم نبوت
معروفترین القاب:حبیب ا... ، خاتم انبیاء، رسول ا...
معنای اسم:محمد = ستوده
پدر:عبد ا...
مادر:امنه
تاریخ ولادت:6163 سال بعد از هبوط ادم
مدت عمر:63 سال
بعثت:ان حضرت در شبه جزیره عربستان و در مکه مبعوث شد
محل دفن:مدینه منوره در شبه جزیره عربستان
نسب ان حضرت:محمد بن عبد ا... بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف که ایشان به اسماعیل بن ابراهیم می رسد، و از طرف مادر: امنه بنت وهب بن مناف بن زهره بن کلاب بوده است
مختصری از زند گینامه:
اخرین پیامبر الهی در هفدهم ربیع الاول از عام الفیل در مکه چشم به جهان گشوددر چهل سالگی در غار حرا به پیامبری مبعوث شد در سال سیزدهم بعثت درسن پنجاه و سه سالگی، واقعه هجرت پیش امد و پیامبر از مکه به مدینه هجرت نمودو این واقعه مبدا تاریخ مسلمانان جهان قرار گرفت. پیامبر اسلام، مکه را که مرکز قدرت دشمنان اسلام بود فتح نمود و وارد کعبه گردید و خانه خدا را از وجود بت ها پاک کرد و پرچم اسلام را بر فراز ان بر افراشت در سال دهم هجری ان حضرت به سفر حجه الوداع رفت در باز گشت از این سفر واقعه غدیر به وقوع پیوست سر انجام در سال یازدهم هجرت ان حضرت در مدینه رحلت نمودند.
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول …..
که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی
که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده
بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی
آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.
سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت
دیوار قبلی نخواهد بود.
طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم
نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده
ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک
زخم شفاهی است.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.
در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد:
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است! حال مرد کور را پرسید. مرد کور از صدای روزنامه نگار، او را شناخت و از او پرسید که بر روی تابلو چه چیزی نوشته که امروز خیلی از مردمان رهگذر به او کمک نمودند؟
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
می دانید روزنامه نگار روی تابلوی مرد کور چی نوشته بود؟ او نوشته بود:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آن را ببینم!
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید، خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید که هر تغییر آگاهانه، بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید. این رمز موفقیت است... لطفا لبخند بزنید.
گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم! شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام! «اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق پندارند»!
آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، و بتدریج آنها را حذف کرد تا دو اثر ماند:
اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جای آن می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوه ها را نمایش می داد. اما کوه ها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوه ها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، شاید اصلا تگرگ و بارانی سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه بالاخره درباریان را جمع کرد و برنده جایزه را اعلام نمود: جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
"آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی دغدغه یافت می شود، آرامش آن چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."
عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس، روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
تدى سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود. همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت، با بچههاى دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید. او واقعاً دانشآموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سالهاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پیببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام میدهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل»
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: «تدى دانشآموز فوقالعادهاى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمانناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است»
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درسخواندن میکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد»
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نمیدهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش میبرد»
خانم تامپسون با مطالعه پروندههاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود، خود را نکوهش کرد. اتفافاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانشآموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچهها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بستهبندى شده بود. خانم تامپسون هدیهها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچههاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه، مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید!»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهاى نیز به تدى میکرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد. به سرعت او یکى از با هوشترین بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانشآموز محبوبش شده بود!
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشتهام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشتهام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغالتحصیل میشود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامهاى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایاننامه کمى طولانیتر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته میشود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگینها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که میتوانم تغییر کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه میکنى. این تو بودى که به من آموختى که میتوانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.
همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشتهها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن".
در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم در ماشین را باز کنم. مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد. زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید. مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام." خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای! زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!
سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: ?خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:
اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: (( یک بستنی میوه ای چند است؟ )) پیشخدمت پاسخ داد : (( 50 سنت )) . پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید : (( یک بستنی ساده چند است ؟ ))
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: 35 سنت
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یک بستنی ساده...
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت
پیرمرد بر صندلی اش روی ایوان نشسته بود و پیپ می کشید. سوار خسته، لبه کلاهش را بالا داد و از پیرمرد پرسید:
«هی! پیری! مردم اینجا چه جور آدمهایی اند؟»
پیرمرد پرسید:
«مردم شهر تو چه جوری هستند؟»
سوار گفت :
«مزخرف!»
پیرمرد گفت :
«اینجا هم همین طور»
چند ساعت گذشت. سوار دیگری رسید و همان سوال را از پیرمرد پرسید. و باز پیرمرد گفت :
« مردم شهر تو چه جوری هستند؟»
سوار گفت :
«خوب! ... مهربان هستند»
پیرمرد گفت :
« اینجا هم همینطور!»
ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:
امیلی عزیز!
عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.
با عشق خدا
امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم. پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!
در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند: "خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت: "بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:
"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز!
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .
با عشق خدا
رئیس قبیله گفت: اگر با برادرت در افتادی و می خواهی او را بکشی، اول بنشین و چپقت را چاق کن. چپق اول که تمام شد، متوجه می شوی که روی هم رفته برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است و خود را راضی می کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی.
آن وقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن. بعد به این فکر می افتی که به جای کتک زدن بهتر است به سختی دعوایش کنی.
حالا چپق سوم را چاق کن. وقتی آن را تمام کردی، پیش برادرت می روی و به جای دعوا کردن ، او را در آغوش می گیری!
داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت. وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست. با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت:«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»
مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است.»
سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم.
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان، 2000 کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.
ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم:
"آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟"
او در جواب گفت: "چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم." بعد ادامه داد:
" باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند."
چرا که همه ما اینجا جمع شده ایم تا از خدای کائنات بخواهیم بر ما باران نازل کند، ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه ای که این جلو نشسته با چتر آمده و این یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می کنیم ایمان داریم.
سرش را پایین انداخته بود، از خیابان رد می شد و با تلفن همراهش صحبت می کرد.
ـ خسته شدم از این همه مسخره بازی. دیگه حالم بهم می خوره. از صبح تا حالا جون بکن بخاطر هیچی. معلوم نیست اینهمه درس خوندیم که چی بشه. یه آدم هیچی نفهم که هر رو از ب?`ر تشخیص نمی ده بیاد بهت بگه باید کارت رو چطور انجام بدی . . .
چند لحظه ای گوش داد و دوباره منفجر شد
ـ کی می گه؟ من می دونم یا اون احمق؟ بابا ما از اون اولش هم شانس نیاوردیم. طرف هیچ کاری نمی کنه، ول ول می گرده و مفت می خوره تازه منتش رو هم می کشن و تحویلش هم می گیرن. اونوقت ما باید مثل خر کار کنیم و حرف هم بشنویم . . .
به صدای ترمز اتومبیل یکمرتبه از جا پرید. پسرک را دید که با صورت زمین خورد و صدای فریاد راننده در خیابان پیچید: آخه احمق مگه کوری؟ این چه طرز از خیابون رد شدنه؟ پاشو خودت رو . . .
و صدایش مرد و مات ایستاد.
به طرف پسرک دوید و کنارش زانو زد. پسرک سعی می کرد از جا بلند شود، اما نمی توانست، دستان کوتاهش را با ناامیدی تکان می داد. دستش را دور کمر پسر انداخت و با یک ضرب از زمین بلندش کرد.
ـ ببخشید. شرمنده ام. تو رو خدا ببخشید. . . نفهمیدم چی شد. ممنون آقا. ببخشیدها. یه دفعه نمی دونم چرا خوردم زمین. به خدا حواسم بود
ـ عیب نداره. حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟ صورت زخمی شده.
اول صدای خودش را نشناخت. مطمئن نبود بتواند حرف بزند. اما نه، مثل اینکه خودش بود . . .
ـ نه. چیزیم نشده. ممنون. حالم خوبه.
پسرک را روی جدول می نشاند که متوجه شد تنها یک لنگه کفش به پا دارد. اطراف را نگاه کرد. لنگه دیگر را دید که به پل خیابان گیر کرده بود. پسرک با حالت عذرخواهانه ای گفت: مثل اینکه کفشم گیر کرد به پل. از پام در اومد. ببخشید. میشه اونو بدید به من؟
کفش را جلوی پای پسرک گذاشت و او را تماشا کرد که خم می شد و سعی می کرد زبانه کفش را بگیرد. دستان پسر را کنار زد و زبانه کفش را گرفت. چشمان کنجکاو خیره نگاهشان می کردند.
ـ نه شما زحمت نکشید. خودم می پوشم.
ـ بپوش. خب. حالا پاتو بده جلو تا من پشت کفشت رو درست کنم.
ـ تو رو خدا ببخشید. شرمنده ام. زحمت نکشید خودم می تونم. خیلی ممنون. پوشیدمش. ممنون . . . خیلی ممنون.
رنگ پسرک پریده بود و دستان کوتاهش می لرزیدند.
ـ حالت خوبه؟ بذار برات آب بیارم.
ـ نه تو رو خدا. نمی خواد. تا همین الان هم خیلی زحمت کشیدین. شرمنده. تو رو خدا ببخشید.
دلش می خواست سر پسرک فریاد بکشد. کمی نگاهش کرد. سپس زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.
ـ بهتری؟ می تونی راه بری؟ می خوای باهات بیام؟
ـ نه تو رو خدا. نمی خواد. خونمون همین جاست. خودم می رم. ممنون. شرمنده. تو زحمت افتادین. تو رو خدا ببخشید.
دور شدن پسرک را نگاه می کرد که یکمرتبه یاد تلفن همراهش افتاد. گوشی را از جیبش درآورد و متوجه شد تماس را قطع نکرده است.
ـ الو . . . الو . . . چی شده؟ الو . . . چرا جواب نمی دی؟
تماس را قطع کرد. شانه هایش از پشت عینک آفتابی می لرزیدند.
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
- "وقتی کسی پیر می شود، زندگی را طور دیگری می بیند: غذایم را از دست دادم؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم. اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم؛ پیروز این جنگ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.
فرزانگی پیری همین است: آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد."
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد.
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.
" پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.
"بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.
" پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!
" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم.
بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!"
بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟
"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری."
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
" فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم.
بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
داستان کوتاه عبرت آموز4
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود.
اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: "چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟"
آنها در جواب گفتند: "ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!"
نتیجه اخلاقی : آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها وفق مراد ما پیش نمیروند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار و زندگی ما حضور دارد و از تمام اعمال و افکار ما آگاه است، حتی در میان درد و رنج، سختی ها و ناملایمات روزگار. شاید مصیبت هایی که به ما می رسد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. به یاد داشته باشیم که برای تمام استدلال های منفی که ما انجام می دهیم، خداوند پاسخ مثبتی دارد!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |