سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

یک داستان عاشقانه
یک داستان عاشقانه

آنه فونتین قهرمان داستانش را با ظاهری غیر معمولی که از همه قراردادهای اجتماعی در زمان خودش فاصله گرفته نمایش می‌دهد؛ زنی متفاوت با لباس‌هایی ساده و کلاه‌های معمولی ولی با نگاهی زیرک و استعدادی بی‌نظیر در خیاطی که...
 
فیلم فرانسوی «کوکو قبل از شانل» به کارگردانی آنه فونتین،  یکی از شاخص‌ترین فیلم‌های سینمای اروپا در سال2009 بود.
 یک اتوبیوگرافی کامل و با جزئیات درباره مشهورترین چهره فرانسه در زمینه طراحی مد که به پشتوانه خلاقیت و اعتمادبه نفس‌اش مبدل به شخصیتی جهانی در این حوزه شد. کوکو قبل از شانل تصویری اسنادی از شخصیتی واقعی به دست می‌دهد و فیلمساز می‌کوشد تا در عین واقع‌گرایی،  نگاه شاعرانه خود را نیز حفظ کند.
 
 
استقبال منتقدان و محافل هنری نشان از توفیق آنه فونتین در ‌آخرین ساخته‌اش دارد که نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم خارجی از نگاه منتقدان به عنوان  یک درام سرشار از ظرافت و باریک‌بینی  شد. کارگردان «کوکو قبل از شانل» لطافت روحی زنی هنرمند  را با تسلط و توانایی به تصویر کشیده است.
کوکو شرح زندگی تواناترین زن در رابطه با مد قرن بیستم است. این فیلم به کارگردانی و بازنویسی آنه فونتین آمیخته‌ای از حس بیگناهی و همدردی را به تصویر می‌کشد و به گونه‌ای ترسیم‌کننده زنی جاه‌طلب و سختکوش است. آنچه در رابطه با بازی قدرتمند آدری تاتو خودنمایی می‌کند قدرت چشمان او در انتقال احساساتش است.
آنه فونتین قهرمان داستانش را با ظاهری غیر معمولی که از همه قراردادهای اجتماعی در زمان خودش فاصله گرفته نمایش می‌دهد؛ زنی متفاوت با لباس‌هایی ساده و کلاه‌های معمولی ولی با نگاهی زیرک و استعدادی بی‌نظیر در خیاطی که بی‌رقیب‌ترین زن دنیای مد می‌شود. کوکو در فیلم نمادی از خلاقیت است؛ زنی که در پشت ابرهای دود سیگارش دنیا را از دریچه واقع‌گرایی می‌نگرد. او نمی‌دانست که با نفوذترین نماد مد قرن بیستم خواهد شد.
 
کوکو با طراحی کلاه شروع کرد تا مقداری پول به دست آورد و همه تلاش خود را کرد تا زندگی خود را بهبود بخشد. روحیه استقلال‌طلبانه کوکو او را به شهرت رساند. آدری تاتو، بازیگر نقش کوکو می‌گوید:«بازی در این فیلم در زندگی شخصی من تاثیر بسیاری گذاشت و بعد از آن دید من به زندگی خلاقانه و همراه با حس کنجکاوی شد.
شانل با چشمان تیز بین خود نوآوری را وارد عرصه دنیای مد کرد». او می‌گوید:«من در ابتدا با شخصیت کوکو آشنا نبودم فقط می‌دانستم که او پدید آورنده مارک شانل است. من علاقه زیادی به زندگی او دارم و اینکه چگونه توانست راه پیشرفت را طی کند. وقتی فکر می‌کنم که بازیگر نقش بی‌نظیرترین زن در دنیای مد هستم برایم خیلی جذاب است. من  به آسانی با شخصیت او در طول فیلم خو گرفتم.»
 
 
تاتو در این فیلم به خوبی شخصیت واقعی کوکو را به نمایش می‌گذارد. تلالو و زیرکی چشمان او یکی از اثرگذارترین بخش‌های بازی او در فیلم است. در طبیعت وجود کوکو تمایل به آزادی و استقلال شخصی وجود داشت و او این خصوصیت خود را در طراحی لباس‌هایش نیز به کار می‌برد. طراحی‌های لباس او به نوعی سنت شکنی مدهای پرزرق و برق قدیمی و پیشبرد مد به سمت لباس‌های ساده و راحت است.
شاید ظاهر کوکو در فیلم مانند مجسمه باشد ولی در پس این کالبد، روحی هنرمند و حساس با ظرافت‌های بی‌نهایت زنانه پنهان شده است. این عقیده آنه فونتین در رابطه با شخصیت کوکو در انتهای فیلم است. این فیلم به گونه‌ای هنرمندانه تصویری از تلاش و داستانی عاشقانه است که با پایانی تلخ و شیرین آغازی دوباره است.
 

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:24 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان جالب زنی که همیشه از شوهرش کتک می‌خورد!
سایت بزرگ تفریحی آموزشی -  www.pcparsi.com

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره...
 
A woman goes to the doctor, beaten black and blue.....
زنی با سر و صورت کبود و زخمی  سراغ دکتر میره
 
Doctor: "What happened?"
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
Woman: "Doctor, I don"t know what to do.Every time my husband comes home drunk he beats me to a pulp..."
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.
 
Doctor: "I have a real good medicine against that: When your husband comes home drunk, just take a cup of green tea and start gargling with it...Just gargle and gargle".
دکتر گفت: خبو دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن.و این کار رو ادامه بده.
 
2 weeks later she comes back to the doctor and looks reborn and fresh again.
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
 
Woman: "Doc, that was a brilliant idea! Every time my husband came home drunk I gargled repeatedly with green tea and he never touched me.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:23 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان «کبریت» از شارل لوئی- فیلیپ
داستان «کبریت» از شارل لوئی- فیلیپ

نه، کاری نکرده بود. بی گناه بود. سر تا سر پهنا و ژرفای بی گناهی خود را حس می‌کرد و از آن گذشته، مرد نیک خواهی بود. آن قدر نیک خواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش
 
در ضمن مسافرتی به شهر زوریخ در سوئیس و در همان نخستین شب ورود بود که هانری لتان، در ظرف سه ثانیه، خود را در سر پنجه مهیب‌ترین حوادث زندگانی کوتاه بشری گرفتار دید.
هانری لتان با قطار شبانه وارد زوریخ شد و یک راست به هتل رفت. چون در این سفر از همه گونه وسائل رفاه برخوردار بود  بهترین هتل را از نظر حسن شهرت خود موسسه و همچنین از لحاظ مقام و حیثیت اجتماعی مسافران آن انتخاب کرد.
 
 
به محض ورود شامش را خورد و چون از رنج راه کوفته و مانده شده بود به اتاق خود رفت و گرچه میل به خواب نداشت در بستر دراز کشید. رختخواب نرم و راحتی داشت.
هانری لتان شبیه بسیاری از مردم بود. البته به زوریخ آمده بود که این شهر را تماشا کند و، پیش از ورود، کنجکاوی عجیبی در این کار داشت. ولی در شب ورود به هر شهر، آتش احساسات آدمی فرو می‌نشیند یا، بهتر بگوییم، چون فرصت تشفی دارد، آرام می‌گیرد و همین قدر از آن شهر می‌خواهد که از کنارش دور نشود. هانری لتان در یکی از تختخواب‌های شهر زوریخ خوابیده بود، چراغ برقی که اتاقش را روشن می‌کرد چراغ برق یکی از اتاق‌های شهر زوریخ بود. قاب سیگارش را روی میز کنار تخت گذاشته بود. سیگاری درآورد و زیر لب گذاشت. می‌خواست آن را در شهر زوریخ بکشد؛ همین او را بس بود.
 
پس از روشن کردن سیگار کبریت را به زمین انداخت. ولی ناگهان دچار اضطراب یا، بهتر بگوییم، وسواس شد؛ این کبریت مشتعل که روی قالی افتاده بود آیا ممکن نبود که باعث حریق شود؟ هانری لتان خم شد، و چه خوب کرد، زیرا کبریت هنوز خاموش نشده بود.
 
داشت بلند می‌شد تا کفش هایش را بپوشد و شعله را با پا خاموش کند که ناگهان، به طور وحشتناکی، دیگر احتیاج به این کار پیدا نکرد.
 
با وضوح تمام، با پنج انگشت زمخت به هم چسبیده، دستی از زیر تخت بیرون آمد، بالا رفت، پایین آمد، روی کبریت قرار گرفت و  شعله را خفه کرد.
 
دماغ ما در وهله نخست فقط آن چه را چشم های ما به او نشان می‌دهد می‌پذیرد و می‌سنجد. نخستین فکری که به هانری لتان دست داد مربوط به ماهیت امر بود؛ هر گاه دست بر شعله آتش نهند پوست بدن در معرض سوختن است. پس صاحب دست چه حقه ای زده بود؟ هانری لتان با خود گفت که لابد این شخص انگشت هایش را با آب دهن تر کرده بوده است.
فقط در این لحظه، یعنی پس از طی زمان، و بر اثر این استدلال، هانری لتان به این نتیجه رسید:
«مردی زیر تخت من است»
 
سپس، آرام آرام، کلمه به کلمه، این فکر د رمغزش نفوذ کرد؛ «منتظر است که بخوابم تا مرا بکشد و پول هایم را بردارد.»
 
 
همین که هر یک از کلمات این فکر فهمید و سنجید و لمس کرد، دیگر اندیشه ای از خاطرش نگذشت. همه مفاهیم ذهنش جای به سکوت دهشتناکی سپرده بود، سکوتی که ناگهان وارد اتاق شد، سراسر وجودش را انباشت و هراس انگیز تر از مردی که زیر تخت منتظر فرصت مناسب بود از او حق بود سکونت می‌طلبید. مثل این بود که از خوابی دور و دراز بیدار شده باشد. مطلبی را به یاد آورد که از دیر باز فراموش کرده بود. در دل گفت؛
«ای وای! بله، راست است. فراموش کرده بودم که روزی باید بمیرم.»
 
و همین که آب دهانش را فرو داد از مزه گس و زننده آن که گویی تا ابد در گلویش باقی می‌ماند تعجب کرد.
«امشب کشته می‌شوم!»
 
 
گویی از هم اکنون حلقومش مزه لاشه مرده می‌داد. طاقتش طاق شد.
گاه گاه، آرام آرام، برای اینکه جلب توجه نکند – زیرا بی سبب از ایجاد صدا می‌ترسید – با رعایت همه احتیاط های لازم، سرش را بر محور گردن به اطراف می‌چرخاند و با ولع، زیر چشم به اشیاء اتاق می‌نگریست؛ یک قفسه، یک گنجه، یک میز و – پس از شمارش – چهار صندلی به چشمش خورد. نزدیک بود نیمکت راحتی را نبیند ولی هیچ کدام به کمکش نیامدند.
 
لازم بود پنج دقیقه بگذرد تا فکر قضا و قدر محتوم جای به نا امیدی شدیدی بسپارد؛ خداوندا‍! چرا این بلا بر سرش نازل شده است؟ چرا باید در این لحظه به زوریخ آمده باشد؟ راستی مگر ممکن نبود که بدون قطع رشته مسافرتش در سوئیس، اکنون در شهر های بی‌خطری نظیر بال و ژنو و شفهاس باشد؟ چرا باید این اتاق را انتخاب کرده باشد؟ ممکن بود در اتاق مجاور برود. به خصوص چرا پیش از خوابیدن به فکرش نرسیده بود که نگاهی به زیر تخت بیفکند؟
در دل گفت ؛ «دیدی چه خاکی بر سرم شد!»
 
 
آن قدر که می‌توانست با خود بحث کرد. نخست، برای دفاع از خود، جز این فکر جان سوز که «موجود بشری بدبختی را اشتباها می‌خواهند بکشند» به خاطرش راه نیافت.
می‌خواست فریاد بزند که «من کاری نکرده ام» زیرا در ذهن ما مفهوم مرگ از مفهوم مجازات جدا نیست.
 
نه، کاری نکرده بود. بی گناه بود. سر تا سر پهنا و ژرفای بی گناهی خود را حس می‌کرد و از آن گذشته، مرد نیک خواهی بود. آن قدر نیک خواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش بود دلخوری نداشت. آری، می‌توانست و حق داشت که کینه او را به دل بگیرد. با این حال مگر این مرد او را نمی‌شناسد؟ می‌خواست فریاد بزند:
« منم؛ هانری لتانم. که را می‌خواهید بکشید؟ اشتباه می‌کنید، آدم هایی مثل مرا که نمی‌کشند.»
 
 
خود را مستعد پذیرفتن دوستی او می‌دید. البته احتیاج به پول است که موجب اختیار شغل آدم کشی می‌شود. هانری لتان پول داشت. به فکرش رسید که به این مرد بگوید:
« گوش کنید! می‌دانم که زیر تخت من هستید. اذیتم نکنید تا هر چه  دارم به شما بدهم. حتی بیشتر هم می‌دهم. شما نمی‌دانید من کیستم. نمی‌دانید چه کارها از دستم بر می‌آید. اگر آن چه پول در جیب دارم برای شما کافی نباشد، گوش کنید، قول می‌دهم، قول شرف می‌دهم که تا به پاریس رسیدم هر مبلغی که بخواهید برایتان بفرستم .»
 
دوست بیچاره بی‌پناهی که زیر تخت خوابیده ای! هانری لتان جرئت نداشت که از او دلخور شود، زیرا می‌ترسید که خشمش را بر انگیزد. حتی از او سپاسگزار بود که صدایی نمی‌کند و جز با حرکت آرام دستش بر روی شعله کبریت توجه او را جلب نکرده است.
ولی،‌ ناگهان، اتفاقی افتاد که می‌توان آن را واقعه بزرگ نامید. تفکرات هانری لتان به این جا رسید که غفلتا، در لحظه ای که ابدا انتظار نمی‌رفت، شادی ناگهانی و مقاومت ناپذیر و گرم و جان بخشی بر او مستولی شد. گلویش را گرفت، وارد دهانش شد، مثل آب گرمی جریان یافت و سراسر وجودش را مالامال کرد. نمی‌دانست این شادی از کجا و چگونه آمده است. بیم آن می‌رفت که بانگ برآورد:
«خداوندا! نجات یافتم!»
 
 
با این حال، صبر کرد تا از توفیق خود مطمئن شود، نکته به نکته جوانب امر را سنجید. محلی را که باید پاهایش بر آن قرار گیرد به دقت تعیین کرد، حتی به خود گفت که باید دست چپش را روی گوی مسین تختخواب بگذارد. مقتضی موجود و مانع مفقود بود. و هانری لتان نقشه خود را این طور اجرا کرد:
در جای خود نیم خیز شد و نخست ادای کسانی را که عادت دارند در تنهایی با خود حرف بزنند درآورد، برای خود حرف زد ولی به لحنی که هر کس در اتاقش پنهان بود بتواند به خوبی بشنود و چنین گفت:
«‌چقدر حواسم پرت است. گمانم کلید را توی در گذاشته ام.»
 
از جا برخاست. کسی به گلویش نپرید. آن شخص مخفی لابد به خود تبریک می‌گفت که مفت و آسان از خطر مسلمی جسته است زیرا ممکن بود که کسی کلید را در قفل بگرداند و مچ او را در حین جنایت بگیرد.
هانری لتان عجله ای نکرد تا توجه او را جلب نکند. به سوی در رفت و آن را گشود. و چه کلیدی توی قفل مانده بود! چه نعره ها کشید و صدایش چه قوت و صلابتی یافته بود!
 
 
ده نفر دور و برش جمع شده بودند و او دست از نعره زدن نمی‌کشید. بیش از حد لزوم داد و فریاد کرد.
مرد نکره گردن کلفتی را در زیر تخت پیدا کردند. مجبور شدند از آن زیر بیرونش بکشند، زیرا لندهور هیچ حرکتی برای تسهیل کار آن ها نمی‌کرد. همین که بر سر پا ایستاد رنگش پریده بود و دو چشمش برق می‌زد. زن ها کتکش زدند. صاحب هتل اصلا چنین آدمی را ندیده بود. پاسبان ها دستبند به دستش زدند. هنگامی که او را کشان کشان به سوی زندان می‌بردند هنوز مردم به خود می‌لرزیدند.

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:22 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

درس‌های بسیار زیبایی که باید از میمون، قورباغه، سگ و موش یاد گرفت!!
درس‌های بسیار زیبایی که باید از میمون، قورباغه، سگ و موش یاد گرفت!!

چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند ...
 
این مطلب ترجمه فارسی مطلب What Animals Can Teach Us About Reaching Our Goals سایت Pick The Brain است. این سایت از جمله سایت های انگلیسی زبان پرطرفدار است که مطالب بسیار خوبی در زمینه بهبود زندگی، روانشناسی و… منتشر می کند.
 

میمون هایی که «ترسیدن» را یاد گرفتند: میمون هایی که از مار نمی‌ترسیدند را در کنار مار ها قرار دادند. در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند. با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند «یاد گرفتند» که از مار بترسند. نتیجه عجیب تر این آزمایش این بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مار ها نمی‌ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها آنها هم از مار ها ترسیدند.
نتیجه: ما از بعضی از چیزها می‌ترسیم چون آنها را با چیز های دیگری در ذهن مان به یکدیگر مرتبط می‌کنیم. مثلآ یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی از تاریکی خواهد ترسید.
 

قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند: چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند.
نتیجه: ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلآ عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می شوند وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد، نه عادت های بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود، همه چیز پله پله انجام می شود. مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید.
 

موش های شناگری که غرق شدند: این بار تعدادی موش های صحرایی که بعضی آنها می توانند 80 ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اینکه آنها را در آب بیاندازند با کلک این باور غلط را در موش ها به وجود آوردند که آنها گیر افتاده اند. خیلی از موش ها تنها پس از چند دقیقه بعد از شنا کردن غرق شدند. نه چون نمی توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر می کردند گیر کرده اند ناامید شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.
نتیجه: وقتی همه چیز به آن طور که می خواهیم پیش می رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش می کنیم. اما بعد از اینکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پیدا می شود ناامید شده و دست از تلاش کردن بر می داریم، با وجود اینکه توان انجام آن را داریم.
 

سگ هایی که یاد گرفتند تلاش نکنند: تعدادی سگ در اتاقی قرار گرفتند که زمین آن می‌توانست شوک الکتریکی خفیفی به سگ ها وارد کند. دکمه ای روی دیوار اتاق بود که با فشرده شدن جریان را قطع می‌کرد. وقتی شوک وارد شد سگ ها بالا و پایین پریدند تا بالاخره یکی از سگ ها دکمه را زد و جریان قطع شد. سگ ها یاد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشایند قطع می‌شود.
روی نصف گروه اول سگ ها همین آزمایش دوباره تکرار شد اما این بار دراتاق دیگری که دکمه ای الکی داشت و با زدن آن هیچ اتفاقی نمی افتاد و جریان همچنان ادامه داشت. بعد از این مراحل سگ هایی که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کلید سالم) بازگردانده شدند و آزمایش تکرار شد. این بار هیچ کدام شان حتی سعی نکردند که دکمه را فشار دهند.
نتیجه: هیچ کس با نامیدی به دنیا نمی‌آید، بلکه ما بعد از اینکه چند بار شکست می‌خوریم «شکست خوردن» را یاد می‌گیریم و حتی به خودمان زحمت تلاش کردن نمی‌دهیم. اگر به مشکلی برخورده اید، مهم نیست دفعه چندم است که زمین خورده اید، باز هم بلند شوید و برای حل آن تلاش کنید. ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید!

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:22 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان شیرین پیدایش ضرب‌المثل «مرغ از قفس پرید»
داستان شیرین پیدایش ضرب‌المثل «مرغ از قفس پرید»
 
این ضرب المثل که در چند سال اخیر گاهگاهی مورد استفاده قرار گرفته است در کشور انگلستان ریشه گرفته و داستان تاریخی شیرین و عبرت انگیزی دارد که...
 
مرغ از قفس پرید
در مبارزات سیاسی و نظامی ‌و اجتماعی اگر یکی از دو طرف متقابل و متخاصم احساس ضعف و زبونی کند و قبل از آنکه به دست مخالفان افتد میدان مبارزه را ترک گفته به محل امنی دور از چشم دشمنان پناه ببرد ظرفا و نکته سنجان، حتی همان جبه? مخالف که نقش خویش را برای دستگیری حریف بر آب می‌بینند از باب جد یا هزل می‌گویند:"مرغ از قفس پرید." یعنی از چنگ ما خلاص شد و از دامی‌ که برایش چیده بودیم در رفت. 
 
این ضرب المثل که در چند سال اخیر گاهگاهی مورد استفاده قرار گرفته است در کشور انگلستان ریشه گرفته و داستان تاریخی شیرین و عبرت انگیزی دارد که احتمالاً به این شرح است:
در سال 1625 میلادی پس از جیمز اول پسرش پرنس ویلز به نام چارلز اول در بیست و پنج سالگی به جای پدر بر تخت سلطنت انگلستان نشست. در آغاز سلطنت گمان می‌رفت که چارلز شارل بر خلاف پدر به حکومت تمکین کند و مصوبات پارلمان را محترم شمارد ولی سه بار انحلال پارلمان انگلستان که به فرمان او انجام گرفت تصور هر گونه امید و خوشبینی را به یأس و بدبینی مبدل ساخت زیرا چارلز فقط به هنگام ضرورت و اضطرار و استقراض در مقام افتتاح مجلس بر می‌آمد و چون حاجت را مقرون اجابت نمی‌دید با توجه به کوچکترین مخالفتی که از طرف نمایندگان ابراز می‌شد مجلس را منحل و مخالفین را تحت فشار و شکنجه قرار می‌داد.
 
آخرین پارلمانی که در زمان سلطنت چارلز افتتاح شد از آن جهت که مدت سیزده سال (1640-1653 میلادی) به طول انجامید از طرف مردم و تاریخ نویسان به پارلمان طویل موسوم گردید.
نمایندگان این پارلمان از روز اول مصمم شدند که حکومت مطلقه را براندازند و مذهب انگلیس را به مذهب پوریتن (puritain، پوریتن‌ها قومی‌از مسیحیان هستند که به ظاهر انجیل عمل کنند و متعصب و متعبد باشند (نقل از: لغتنام? دهخدا).) تبدیل کنند لذا هنوز چند روز از افتتاح پارلمان نگذشته بود که استرافورد و لود دو نفر از وزرای متعصب حکومت استبدادی را به عنوان خیانت به پای محکمه کشیده اولی را فی المجلس سر بریدند و دومی‌چهار سال بعد به قتل رسید. آن گاه مجلس عامه برای آنکه دست چارلز را از انحلال پارلمان کوتاه کند قانونی گذرانید که به موجب آن شاه نمی‌توانست بدون اجاز? مجلس امر به انحلال دهد. چندی بعد چون خیانت دیگری از چارلز دیدند و شورش کاتولیک مذهبان ایرلند را به تحریک نهایی او تشخیص دادند لذا قانونی گذرانده اختیار لشکرکشی و انتخاب افسران را هم از او سلب کردند.
 
چارلز اول چون پارلمان را کاملاً بر خود مسلط دید درصدد اعمال قدرت و ارعاب مخالفان برآمد و با وجود آنکه نمایندگان مجلس از هر جهت مصونیت داشته اند روزی بدون اطلاع قبلی به پارلمان رفت تا پنج نفر از سران مخالفان را دستگیر و توقیف نماید ولی چون نمایندگان مخالف قبلاً از جریان توطئه آگاه شده بودند آن روز را به مجلس نیامدند و خود را پنهان کردند یعنی در واقع: مرغان از قفس پریده بودند.
عبارت بالا از آن تاریخ به بعد در تمام جهان و به زبانهای مختلف ضرب المثل گردیده است

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:21 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

!: داستانی کوتاه از سیامک گلشیری

تف!: داستانی کوتاه از سیامک گلشیری
 
تا آنجا که می‌توانستم آب توی دهانم جمع کردم. دست‌هایم را گذاشتم لب دیوار و سرم را عقب بردم که یک دفعه چشمم افتاد به...
 
«تف»
سکه را پرت کردم به طرف دیوار کوتاه لب پشت بام. خورد به دیوار و افتاد روی زمین. رفتم جلو و نشستم و و جب گرفتم. چند سانتی بیشتر تا دیوار فاصله نداشت. حدود پنج سانت. برش داشتم و انداختمش ته جیبم و پایین توی کوچه را نگاه کردم. ماشین قهوه ای رنگ هنوز جلوی خانه شان بود. خواستم برگردم که دیدم مردی پیچید توی کوچه. چند متری با ماشین قهوه ای فاصله داشت که باز نشستم. دست‌هایم را گذشتم روی دیوار. حسابی توی دهانم آب جمع کردم و گذاشتم برسد به ماشین. بعد سرم را بردم عقب و محکم آوردم جلو و تف کردم. جلوی پایش افتاد روی زمین و صدای بلندی داد. تا آمد سرش را بلند کند خودم را کشیدم عقب و گوش دادم. صدای قدمهاش نمی‌آمد. همان جا ایستاده بود و زل زده بود به بالا. مطمئن بودم. ولی مرا ندیده بود. شاید هم دیده بود. به هر حال صبر کردم. منتظر هم بودم که فحشی چیزی بدهد. نداد. بعد صدای قدم‌هایش را شنیدم که آهسته دور می‌شد. فکر کردم هنوز دارد به دور وبر نگاه می‌کند. انگار زیر لب چیزی می‌گفت. صبر کردم تا دور شو د بعد نگاهش کردم. داشت می‌رفت ته کوچه. یک دفعه صدای نادر را شنیدم: گرفتم.
 
 
برگشتم . نشست روی پتویی که کنار کولر‌ها پهن کرده بودیم. پاکت سیگاری از توی پیراهنش در اورد. گفتم: طول کشید.
- تا ته خیابون رفتم. اینها هیچکدوم نداشتن.
با انگشت مغازه‌هایی را که سر کوچه آن طرف خیابان بودند نشان داد. لفاف سیگار را که باز می‌کرد از جیبم یک اسکناس دویست تومانی در اوردم و رفتم کنار پتو.
گفت: حالا بی خیال شو.
- خودتو لوس نکن.
- می‌گم حالا بیخیال شو.
اسکناس را تا کردم و فرو کردم تنوی جیبش. گفت: پنجاه تومن گرون شده.
زد روی پاکت. چند تا سیگار بیرون آورد. گفتم: پول خرد ندارم.
- کی پولشو خواست؟
 
یکی برداشتم. یکی هم خودش برداشت. کبریت زد و روشنشان کرد. گفتم: آدامس داری؟
گفت: آره.
از جیبش بسته آدامس در آورد و نشانم داد.
- حال می‌کنی از این آدامس متری‌هاس. تا شب می‌خوریم.
آدامس را نیم متری باز کرد و خندید. بعد دوباره بست و گذاشت توی جیب پیراهنش.
- خب شروع کنیم؟
- چه خبرته! صبر کن اینو بکشیم.
 
 
به سیگارم پک زدم و همه دودش را مثل پدرم تو داد و سرفه ام گرفت. زد زیر خنده. گفت: مگه مجبوری؟
گفتم: همه حالش به همینه.
بلند شدم و رفتم کنار دیوار. یک دفعه گفت: نرو اونجا.
- چرا؟
-مامانم بیرونه. اگه با سیگار ببیندت…
خم شدم. گفتم: هیچ کس توی کوچه نیست.
 
نشستم. آمد کنارم نشست. بعد سرش را برد لب پشت بام و پایین را نگاه کرد. گفت: مصب تو شکر! عجب ماشینی یه. خیلی خوشگله. می‌دونی مدلش چنده؟
-نود و شیش
همین طوری یک چیزی پرانده بودم. گفت: نود و هشته. بدبخت بیچاره
گفتم: به جهنم.
- مرادی رو!
 
 
سر کوچه را نگاه کردم. مردی داشت از پیاده رو به طرف ما نزدیک می‌شد. چند باری توی کوچه دیده بودمش. خانه شان وسط کوچه بود. گذاشتم چند قدمی ‌در خانه مان که رسید آب دهانم را ول کردم. جوری تنظیمش کرده بودم که درست بیفتد روی سرش و سرم را عقب کشیدم. نادر هم برق آسا سرش را عقب کشید. گفت: چی کار کردی الاغ؟
مراد از پایین فحش می‌داد. از ان فحشهای رکیک که نمی‌توانم بگویم. فکر کردم اصلا به قیافه اش نمی‌آید. خنده ام گرفت. گفتم: افتاد روی سرش.
- خیلی خری. فهمید.
- محاله.
- نه خیر الاغ جون. فهمید.
 
سرش را یواش یواش برد تا لب دیوار. یک دفعه پس کشید. گفت: وایستاده در خونه.
- دیدت؟
- نه ولی فهمیده. شانس بیار مامانم نرسه.
بعد شنیدم که باز فحش داد. گفت: کثافت آشغال. یا یه همچین چیزی و رفت.
نادر گفت: یه دفعه دیگه تف کنی…
پریدم وسط حرفش.
- یه دفعه دیگه تف کنم چی؟‌هان چی؟
- می‌رم. می‌گم کی بود.
- اون وقت فکتو می‌آرم پایین.
 
 
بلند شدم از کنارش فاصله گرفتم. سکه را از جیبم در اوردم و پرت کردم طرف دیوار کوتاه. خورد به دیوار و افتاد و روی زمین. این بار فاصله اش کمتر بود. گفتم: پاشو بیا. نوبت توئه.
- من اومدم درس بخونم.
- می‌خونیم بابا. دیر نشده.
- فردا امتحان داریم.
- به جهنم.
 
پاشد رفت. نشست روی پتو و کتابش را باز کرد. رفتم سکه را برداشتم و آخرین پک را همانجا کنار دیوار به سیگار زدم و پرتش کردم طرف ماشین قهوه ای رنگ و نشستم روی پتو. گفتم: این یارو ول کن نیست.
دراز کشید.
- تو رو سننه.
دست‌هاش را گذاشت زیر چانه اش.
-شیش فصل دیگه مونده باید تا شب تموم شه.
- یه سیگار دیگه بهم بده.
- حالا نه. تا این فصلو تموم نکنیم نه.
- تا یه سیگار دیگه نکشم نمی‌خونم.
یک دفعه دیدم بلند شد نشست. گفت: اگه حالشو نداری من می‌رم پایین.
گفتم: چرا ترش کردی؟
کتابم رو برداشتم و دراز کشیدم. گفت: فصل چهار رو بیار.
 
فصل چهار کتاب را آوردم و او شروع کرد به خواندن. قرارمان این بود که او بلند بلند بخواند و به جاهای مهم که رسید زیرشان خط بکشیم. هنوز پنج صفحه جلو نرفته بودیم که از توی کوچه صدایی شنیدم. مثل چرخیدن کلید در قفل یا همچین چیزی. پریدم رفتم لب پشت بام. زن همسایه دیوار به دیوارمان داشت در را با کلید باز می‌کرد. آب توی دهانم جمع کردم ولی بعد به فکرم رسید تا آنجا نمی‌رسد. یک دفعه دیدم نادر کنارم سبز شد. گفت: یه وقت تف نکنی.
آب دهانم را انداختم کنار دیوار. گفتم: نترس بابا.
- داشتی می‌کردی. واقعا که خیلی خری.
- یه سیگار بهم بده.
 
 
دست کرد توی جیب پیراهنش و پاکت سیگار را در اورد و انداخت جلوم روی زمین. گفت: بیا بدبخت. انقدر بکش تا جونت در بیاد.
رفت نشست روی پتو.
- به من چه که تو نمی‌خوای بخونی. هر غلطی می‌خوای بکن.
سیگاری روشن کردم. گفتم: تا این یارو نره نمی‌خونم.
- این یارو دیگه هیچ وقت نمی‌ره.
- تو غلط کردی.
-حالا ببین بیچاره.
- تو از کجا می‌دونی؟
- تو رو خدا بیا
به سیگارم پک زدم. گفتم: چرا این حرفو زدی؟
- کدوم حرف؟
- که گفتی دیگه نمی‌ره؟
- من بمیرم بی خیال شو.
- چرا این حرفو زدی؟
- غلط کردم. خوب شد؟ عجب گیری دادی‌ها… من می‌خونم.
خم شد روی کتاب. رفتم نشستم کنارش گفتم: صبر کن سیگارم تموم شه.
 
سرش روی کتاب بود. کتاب را از زیر دستش کشیدم. انقدر محکم که نزدیک بود پاره بشود. گفتم: صبر کن تا سیگارم تموم شه.
گفت: خیلی ادم خری هستی.
- گفتم صبر کن سیگارم تموم شه.
- از این به بعد نخی می‌گیرم.
- اون وقت همه اش باید بریم پایین.
- بهتر از اینه که هی بخوای دود کنی.
سیگار را گرفتم جلوش. گفتم: می‌کشی؟
- تا این فصل تموم نشه نه.
 
سیگار را روی اسفالت خاموش کردم و پرتش کردم پایین. داد زد: چی کار می‌کنی؟
- مگه چی شده؟
- اگه همین حالا مامانم خونه باشه چی؟ به قدر کافی بوی گند سیگار می‌دم.
- تو هم کشتی ما رو با اون ننه ات.
 
از حرفم ناراحت شد. از نگاهش معلوم بود ولی چیزی نگفت. پا شد رفت پایین را نگاه کرد و برگشت. گفت: دفعه پیش فهمیدن کشیدم.
- مگه مجبوری بری بشینی کنارشون؟
- دیگه نمی‌خوام زیاد بکشم.
باز دراز کشید وکتابش را زیر دستش باز کرد.گفت: دبجنب دیگه.
 
 
چند صفحه خواند و من حواسم پرت جای دیگری بود. حدود نیم ساعت شاید هم سه ربع خواند. بعد کتاب را بست .
- داریم می‌رسیم به جاهای مهمش.
- آره.
 
بلند شد. در پشت بام را باز کرد و رفت پایین. رفتم نشستم لب دیوار. ماشین لعنتی هنوز آنجا بود. رفتم از شیر آب کنار کولر‌ها آب خوردم و برگشتم. سرم را بردم عقب و به سرعت آوردم جلو و آب دهانم را پرت کردم. درست افتاد رو شیشه ماشین. یک دفعه صدای در پشت بام را شنیدم. نادر کنارم نشست. از توی پیراهنش سیب سرخی بیرون آورد. گفت: بزن تو رگ حال کنی.
سیب را گاز زدم. رفت کنار دیوار نشست. به ماشین نگاه می‌کرد. تکیه داد به دیوار. گفت: همین روزا عقدشه.
زل زدم توی صورتش.
- حوری؟
سرش را تکان داد. گفتم: از کجا می‌دونی؟
- آخه هر روز این یارو اینجاس.
- شاید از فامیلاشون باشه
- نیست.
 
 
پاشد رفت نشست روی پتو. سیب را تا ته خورد و وسطش را پرت کرد روی پشت بام چند خانه آنطرف تر. گفت: پاشو بیا. نرفتم. گفتم: تو از کجا می‌دونی؟
- که چی؟
- که عقدشه؟
- می‌دونم دیگه.
هر هر خندید. وقتی می‌خندید همه دندان‌های زردش که روی هم قرار داشتند پیدا می‌شد. گفت: مامانش به مامانم گفته. گفته همین روزا بله برونشه.
- با همین یارو؟
- نه پس با عمه ام.
 
دوباره نیشش باز شد. برگشتم و پایین را نگاه کردم. تف افتاده بود روی شیشه جلو و تا پایین امتداد داشت. گفت: بیا شروع کنیم.
بی انکه برگردم گفتم: حالشو ندارم.
- خل شدی؟ فردا همین موقع سر جلسه ایم بدبخت.
- گور بابای جلسه.
گفت: ببین عاشق سینه چاک! تو رو خدا یه وقت خودتو پرت نکنی پایین.
 
 
دوباره هر هر خندید. برگشتم و نشستم لب دیوار. گفت: سر جدت این قدر ننه من غریبم بازی در نیار.
دراز کشید و کتابش را باز کرد. نشستم روی پتو و کتابم را باز کردم. شروع کرد به خواندن و من فقط می‌شنیدم که چیزی می‌خواند. یک دفعه شنیدم که بلند گفت: چرا خط نمی‌کشی؟
- چی؟
- می‌گم زیرشو خط بکش.
- اصلا نفهمیدم.
- اصلا گوش می‌دادی؟
- نه
پاشد رفت کنار شیر. آب خورد و برگشت. گفت: بنده خدا شیش سال از تو بزرگ تره. توقع داشتی چی بشه‌ها؟
پاکت سیگار را در اورد. گفت: بیا یکی بکش.
فهمیده بود دمغم. گفتم: نمی‌خوام.
- ناز نکن با هم می‌کشیم.
سیگاری روشن کرد. گفت: اون حتی نمی‌دونه تو وجود داری.
- چرت نگو
 
سیگار را داد دستم. گفت: فکر کردی با همون یه نامه مسخره که گذاشتی در خونه شون. عاشقت شده؟ تازه بدبخت. از کجا معلوم که نرسیده باشه دست اون داداش نره خرش؟
- رسیده دست خودش.
- از کجا می‌دونی؟
- می‌دونم
- آخه از کجا؟
- از نگاه‌هاش.
دوباره هر هر خندید. گفت: از نگاه‌هاش. آخه جوجه تو رو چه به این حرفها. طرف واسه خودش برو بیایی داره.
 
 
باز خندید. می‌خواستم با مشت بزنم توی دهانش تا سه چهار تا از دندانهای زردش بریزد توی آن دهان گشادش و عین خر عرعر بزند. ولی بلند شدم و رتفم نشستم سر دیوار.گفت: این یارو از اون خر پولاس.مامانم می‌گفت نصف سال اینجاس. نصف سال آمریکا. اونجا کارخونه نساجی داره.
سیگار را زیر دمپایی ام خاموش کردم. گفتم : چرا هیچ وقت نگفته بودی؟
- که مثلا چی بشه؟
 
یک دفعه از پایین صدایی شنیدم. نیم خیز شدم. مردی با کت و شلوار قهوه ای درست رنگ ماشین از توی خانه مقابل بیرون آمد. جلوی در که رسید دست کرد توی جیب کتش و دنبال کلید گشت. تا آنجا که می‌توانستم آب توی دهانم جمع کردم. دست‌هایم را گذاشتم لب دیوار و سرم را عقب بردم که یک دفعه چشمم افتاد به حوری که از توی خانه بیرون آمد و رفت طرف ماشین. کنار در ایستاد. مانتوی بلندی تنش بود و همان کفشهای پاشنه بلند. مرد کلید را توی قفل چرخاند و آهسته چیزی گفت و حوری خندید. مرد ماشین را روشن کرد و گذاشت توی دنده و عقب عقب از کوچه بیرون رفت و انداخت توی خیابان اصلی و در چشم به هم زدنی ناپدید شد. آب دهانم را انداختم توی باغچه کوچک مقابل خانه و برگشتم. نادر روی پتو دراز کشیده بود و کتاب زیر دستش باز بود. همانجا تکیه دادم به دیوار و پاهایم را دراز کردم.

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:14 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

یک ماجرای گند به روایت آنتوان چخوف!

یک ماجرای گند به روایت آنتوان چخوف!

 

دوشیزه‌ای موبور و تپلی و پوست صورتی به اسم لیولا آسلووسکایا که چشم‌های درشت آبی رنگ و موی فوق‌العاده بلند و در شناسنامه‌اش سنی به اندازه 26 سال داشت از لج همگی و تمام دنیا و خودش...

ماجرای گند
آنتون چخوف
 این ماجرا در زمستان آغاز شد.
ضیافت رقصی ترتیب داده شده بود. غرش موسیقی به عرش اعلا می‌رسید، شمع‌های کلیة چلچراغ‌ها روشن بود، مردهای جوان دچار افسردگی نمی‌شدند، دوشیزه‌ خانم‌ها نیز از زندگی لذت می‌بردند. جماعت، توی سالن‌ها می‌رقصید، مردها در اتاق‌ها ورق‌بازی می‌کردند، توی بوفه بساط میگساری به راه بود و توی کتاب‌خانه نومیدانه اظهار عشق می‌کردند.
 دوشیزه‌ای موبور و تپلی و پوست صورتی به اسم لیولا آسلووسکایا که چشم‌های درشت آبی رنگ و موی فوق‌العاده بلند و در شناسنامه‌اش سنی به اندازه 26 سال داشت از لج همگی و تمام دنیا و خودش، جدا از دیگران نشسته بود و خودخوری می‌کرد؛ حالی داشت که انگار گربه‌ها به روحش چنگ می‌انداختند. موضوع این‌جاست که حالا دیگر مردها با او بدتر از خوک رفتار می‌کردند. رفتارشان، خاصه در دو سال اخیر، وحشتناک بود؛ لیولا دریافته بود که آن‌ها دیگر توجهی به او نداشتند؛ با نهایت بی‌میلی باهاش می‌رقصیدند و بدتر از آن، مثلاَ فلان بدجنس لعنتی از کنارش می‌گذشت و حتی نگاهش نمی‌کرد، گفتی او دیگر وجاهتش را پاک از دست داده بود. اگر هم یک کسی بر سبیل اتفاق نگاهش می‌کرد، در چشم‌هایش نه از حیرت خبری بود، نه از عشق افلاطونی، بلکه طوری نگاهش می‌کردند که پیش از شروع صرف غذا به یک بچه خوک بریان یا به پیراشکی‌های خوش خوراک.
 
اما در سال‌های گذشته...
لیولا در حالی که دندان بر لب می‌فشرد و خودخوری می‌کرد با خود می‌گفت:
 - هر شب و در هر مجلس رقصی همین بساط را دارم!! می‌دانم که چرا محلم نمی‌گذارند، می‌دانم! از من انتقام می‌گیرند! از این که ازشان نفرت دارم انتقام می‌گیرند! ولی... ولی بالاخره کی باید شوهر کرد؟ مگر با این وضع می‌شود شوهر کرد؟ وقت دارد می‌گذرد! پست فطرت‌های رذل!
 
 در شبی که وصفش رفت سرنوشت هوس کرد به لیولا رحم کند. وقتی ستوان نابریدلف به جای آن‌که وفای به عهد کند و سومین کادری را با او برقصد، سیاه مست کرد و هنگام عبور از کنارش به گونة احمقانه‌ای از لای دندان‌هایش صدای بوسه بیرون داد و به این ترتیب بی‌اعتنایی کامل خود را نشان داد لیولا نتوانست تحمل کند... خشمش به نهایت رسیده بود. چشم‌های آبی رنگش پر از رطوبت شد و لب‌هایش به لرزه درآمد؛ هر آن انتظار آن می‌رفت که اشک از چشم‌هایش سرازیر شود ... به نیت آن که اشک‌هایش را از دید این جماعت جاهل بپوشاند رویش را به طرف پنجره‌های تاریک عرق‌کرده گرداند و – وای که چه لحظة شگفت‌انگیزی!- پای یکی از پنجره‌ها جوان خوش‌قیافه‌ای دید شبیه به تصویر پرمهری ک چشم از او برنمی‌داشت و درست قلبش را هدف قرار می‌داد. قیافه‌اش شیک و چشم‌هایش مملو ار عشق و شگفتی و سؤال‌ها و جواب‌ها وچهره‌اش اندوهناک بود. لیولا در یک آن جان تازه یافت، قیافه ضروری به خود گرفت و به نظاره‌گری ضروری پرداخت. مشاهداتش نشان داد که نگاه‌های مرد جوان نگاه‌های تصادفی نبود بلکه طرف از لیولا چشم برنمی‌گرفت، خیره نگاهش می‌کرد و تحسینش می‌کرد! دختر جوان با خود فکر کرد: «خدای من! کاش یک نفر پیدا می‌شد و به من معرفی‌اش می‌کرد! معنی یک مرد تازه‌نفس را تازه دارم می‌فهمم!»
دقایقی بعد، مرد جوان یکی دو بار چرخید و توی سالن‌ها قدم زد- یک‌بند موی دماغ مردها می‌شد. لیولا در حالی که نفسش بند می‌آمد با خود فکر کرد: «دلش می‌خواهد با من آشنا بشود! به این و آن متوسل می‌شود تا به من معرفی‌اش کنند!»
 
 حدس لیولا کاملاَ درست از آب درآمد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که بازیگری غیرحرفه‌ای با قیافه ولگردانه از ته تراشیده، به خواهش‌های مرد جوان تن درداد و در حالی که پاشنه‌های پایش را  محکم به هم می‌کوبید او را به لیولا معرفی کرد؛ معلوم شد جوان جزو نقاشان فوق‌العاده با استعداد «خودی» بود و نوگتف نامیده می‌شد. او جوانی بود حدود 24 ساله، سیاه چرده که چشم‌هایی سودایی شبیه به چشم‌های گرجی‌ها و سبیلی قشنگ و گونه‌هایی رنگ پریده داشت؛ گرچه هیچ وقت تابلویی نمی‌کشد با این همه، نقاش است؛ موی بلند و ریش بزی و صفحه کوچک طلایی روی زنجیر ساعت و صفحة طلایی دیگری به جای دکمه سردست، دستکش بلند تا آرنج و پاشنه‌های فوق‌العاده بلندی دارد. بچه خوب و در عین حال چون غاز ابله است؛ پدر و مادری شریف و مادربزرگ ثروتمندی دارد. مجرد است. دست لیولا را با کمرویی فشرد، با کمرویی نشست و همین که نشست با چشم‌های درشتش شروع کرد به بلعیدن  لیولا؛ با تأخیر و با حجب و کمرویی آغاز سخن کرد. لیولا یک‌بند وراجی می‌کرد، حال آن‌که از دهان جوان نقاش چیزی جز «بله... خیر... من، می‌دانید...» در نمی‌آمد؛ به زحمت نفس‌نفس‌زنان سخن می‌گفت، جواب‌های بی‌مورد و بی‌سروته می‌داد و هر از گاه از سر حجب و حیا چشم چپ خود (نه مال لیولا) را می‌خاراند. روح لیولا عرش اعلا را طی می‌کرد؛ یقین داشت که گلوی نقاش جوان پیش او گیر کرده بود، از این‌رو سخت احساس خوش‌حالی می‌کرد.
یک روز بعد از آن مجلس رقص، لیولا در اتاق خودش پای پنجره نشسته بود و کوچه را تماشا می‌کرد. نوگتف را دید که جلو پنجره‌اش پس و پیش می‌رفت و ول می‌گشت و نگاهش را از پنجره او برنمی‌گرفت؛ با نگاهی چنان غم‌آلود و با چشم‌هایی چنان خمار و نوازشگر و شیفته دیدش می‌زد که انگار آماده بود در راهش بمیرد. این ماجرا در سومین روز هم تکرار شد. در چهارمین روز باران می‌آمد و او در زیر پنجره‌های اتاق لیولا مشاهده نشد. (گویا یک کسی به‌اش قبولانده بود که چتر به هیکلش نمی‌آید.) در پنجمین روز ترتیبی داده شد که او به دیدن والدین لیولا بیاید. آشنایی‌شان به گره استواری مبدل شد که گشودن آن امکان‌پذیر می‌نمود.
 
حدود چهار هفته بعد باز مجلس رقصی برگزار بود (مراجعه شود به آغاز داستان.)
نوگتف پای در ایستاده، شانه را به چارچوب در تکیه داده بود و لیولا را با چشم‌هایش می‌خورد. دختر جوان که بدش نمی‌آمد حسادت او را برانگیزد، کمی دورترک با ستوان نابریدلف که نه سیاه مست بلکه کمی سرخوش بود قر و قنبیله می‌آمد.
«پاپای» لیولا از پهلو به نوگتف نزدیک شد و پرسید:
 - همه‌اش می‌کشید، ها؟ سرتان به نقاشی گرم است، ها؟
 - بله.
- که این‌طور... کار خوبی است... خدا توفیق بدهد، بله، توفیق بدهد...هوم... که خداوند چنین قریحه‌ای اعطا فرموده... که این‌طور... هر کسی قریحه‌ای دارد...
 
در این‌جا «پاپا» لحظه‌ای سکوت کرد و باز ادامه داد:
   - جوان، حال که سرتان همه‌اش گرم نقاشی است می‌دانید چه بکنید؟ بهار که شد تشریف بیاورید ده‌مان. مناظر آن‌جا بی‌نظیر و راستش را بخواهید معرکه است! رافائل هم چنین مناظری گیرش نیامده بود! اگر تشریف بیاورید خوشحال‌مان می‌کنید. گذشته از این لیولا هم به شما انس گرفته... هوم... امان از دست شما جوان‌ها! هه- هه- هه...
نقاش کرنشی کرد و در تاریخ اول ماه مه سال جاری، با جل و پلاسش به ملک آسلووسکی رفت. جل و پلاسش عبارت بود از یک صندوق زهوار دررفته و به درد نخور پر از رنگ، یک جلیقه چهارخانه، یک قوطی سیگار خالی و دو دست پیراهن. از او با بازترین آغوش استقبال کردند. دو اتاق و دو پیش‌خدمت و یک رأس اسب و هر آن‌چه که دلخواهش بود در اختیارش گذاشتند به امید آن‌که موجبات امیدواری‌شان را فراهم آورد. او از موقعیت خود به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کرد: به حد اشباع می‌خورد و می‌نوشید، زیاد می‌خوابید، از طبیعت لذت می‌برد و چشم از لیولا برنمی‌گرفت؛ لیولا خوشبخت‌تر از هر خوشبختی بود. او جوان و خوب و کمرو و برایش عزیز بود... زیاد هم دوستش می‌داشت! آن‌قدر محجوب و کمرو بود که نمی‌توانست به او نزدیک شود بلکه بیشتر از دور، از پشت پرده و از پس بوته‌ها نگاهش می‌کرد.
 
 لیولا آه‌کشان با خود می‌گفت: «عشق آمیخته به کمرویی!»
 در یک صبح آفتابی «پاپای» او و نوگتف روی یکی از نیمکت‌های باغ نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. «پاپا» از زیبایی‌ها و از محسنات زندگی خانوادگی داد سخن می‌داد اما نوگتف به حرف‌های او شکیبانه گوش می داد و اندام لیولا را با چشم‌هایش جست‌وجو می‌کرد. «پاپا» ضمن صحبت‌هایش پرسید:
 - راستی، شما فرزند منحصر به فرد پدرتان هستید؟
- خیر... برادر دیگری دارم به اسم ایوان... که بچه خوبی است! واقعاَ نظیر ندارد! باهاش آشنا نیستید؟
 - افتخار آشنایی‌شان را ندارم...
 - حیف!... می‌دانید او خیلی بذله‌گو و خوش مشرب است! سر به کار ادبیات دارد. تمام جراید به همکاری دعوتش می‌کنند. در حال حاضر با مجله «دلقک» همکاری می‌کند. حیف که باهاش آشنا نیستید! مطمئنم که از آشنایی با شما خیلی خوشحال می‌شد. گوش کنید! می‌خواهید بنویسم بیاید این‌جا؟ ها؟ به خدا راست می‌گویم! خیلی خوش خواهد گذشت!
 
 قلب «پاپا» از شنیدن پیشنهاد نوگتف انگار لای در ماند اما- هیچ کاریش نمی‌شد کرد- می‌بایست جواب می‌داد: «خیلی هم خوشحال می‌شوم!»
نوگتف شادمانه از جای خود جهید و در دم نامه‌ای برای برادر فرستاد و او را به ملک آسلووسکی دعوت کرد.
 برادرش ایوان معطل نکرد و نه به تنهایی بلکه به اتفاق دوستش ستوان نابریدلف و سگ درشت اندام و پیر و بی‌دندانش موسوم به تورک به ملک آمد. آن دو را با خود همراه کرده بود تا به طوری که ادعا می‌کرد: از یک طرف بین راه مورد تهاجم دزدها قرار نگیرد و از طرف دگر پای مشروب داشته باشد. باری، سه اتاق و دو پیش‌خدمت و یک  رأس اسب برای هر دو نفر در اختیارشان قرار داده شد. ایوان به «پاپا» و دخترش می‌گفت:
- نگران ما نباشید! اسباب زحمت‌تان نمی‌شویم. ما نه به پرقو احتیاج داریم، نه به سس، نه به پیانو- به هیچ چیزی احتیاج نداریم! ولی اگر در زمینه آبجو و ودکا محبت کنید... ممنون می‌شویم!
 
اگر بتوانید جوان سی ساله تنومند پوزه درشتی را در نظرتان مجسم کنید که پیراهن کتانی به تن و ریش کوچک گندی و چشم‌های بادکرده‌ای و کراوات به یک طرف لغزیده‌ای دارد، مرا از وصف ایوان معاف خواهیدکرد. او غیر قابل تحمل‌ترین موجود دنیا بود.
باز وقتی هشیار بود می‌شد تحملش کرد: روی تخت دراز می‌کشید و لام تا کام نمی‌گفت اما وقت مست می‌کرد مثل گزنة روی تن لخت، غیر قابل تحمل می‌شد. هر وقت مست بود یک‌بند حرف می‌زد و بی‌آن‌که از حضور زن‌ها و بچه‌ها شرم کند، بددهانی می‌کرد و از شپش و ساس گرفته تا شلوار و همه چیز حرف می‌زد؛ موضوع‌های تازه‌ای هم جز این‌ها نداشت. وقتی ایوان پشت میز ناهار یا شام می‌نشست و مزه می‌پراند« پاپا» و مامان لیولا حیرت می‌کردند و سرخ می‌شدند.
بدبختانه، ایوان در تمام مدتی که در ملک آسلووسکی به سر می‌برد حتی یک روز نشد که هشیار باشد. اما نابریدلف، آن ستوان ریزنقش دم‌بریده تمام سعی‌اش را به کار می‌گرفت تا شبیه به ایوان باشد. می‌گفت:
  
 - من و او نقاش نیستیم! آخر ما و نقاشی! دهاتی جماعت را چه به نقاشی! ایوان و دوستش اولین کاری که کردند از اتاق‌های ساختمان اربابی  که به نظرشان می‌آمد هوایش سنگین و خفه‌کننده باشد، به ساختمان جنبی که محل سکونت مباشر بود و هیچ بدش نمی‌آمد با آدم‌های حسابی گیلاس به گیلاس بزند، اقامت گزیدند. کار دوم‌شان این بود که کت‌هایشان را درآورند و در محوطه حیاط و باغ بدون کت ظاهر می‌شدند، به طوری که لیولا غالباَ به حکم اجبار، ناچار می‌شد در باغ با ایوان یا ستوان نیمه برهنه که جایی در زیر درختی افتاده بودند روبرو شود. آن دو می‌خوردند، می‌نوشیدند، به سگ‌شان جگر سیاه می‌خوراندند، صاحب‌خانه را دست می‌انداختند، توی حیاط دنبال کلفت‌ها می‌دویدند، با سروصدای زیاد آب‌تنی می‌کردند ، مثل مرده‌ها می‌خوابیدند و از این که تقدیر آنان را به جایی انداخته بود که می‌شد با خیال راحت زندگی کرد، خدا را شکر می‌کردند.
یک روز ایوان در حالی که با چشم مستش به سمت لیولا چشمک می‌زد رو کرد به نقاش و گفت:
 - گوش کن! اگر گلوت پیشش گیر کرده... گور بابات! کاری به کارش نداریم! تو شروع کرده‌ای حق توست که خودت هم تمامش کنی. این مال به تو می‌رسد! شرافتمندانه... موفق باشی!
 نابریدلف نیز گفته ایوان را تأیید کنان گفت:
 - از چنگت درنمی‌آریم، نه! این کار عین عدالت است.
 
نوگتف شانه بالا انداخت و چشم‌های آزمندش را به لیولا دوخت.
وقتی سکوت به ستوه می‌آورد انسان طالب طوفان می‌شود و وقتی از سنگین و رنگین نشستن خسته می‌شود دلش می‌خواهد جنجال به‌پا کند. هنگامی هم که لیولا از عشق  شرم‌آلود نوگتف به جان آمد خشم سراسر وجودش را فراگرفت. عشق آلوده به حجب، به قول معروف مثل افسانه‌ای است برای بلبل. جوان نقاش به رغم تکدر لیولا در ماه ژوئن هم همان‌قدر کمرو و خجالتی بود که در ماه مه. توی اتاق‌های مجلل خانة آسلووسکی جهیزیه می‌دوختند؛ گرچه رابطه لیولا و نقاش هنوز شکل مشخصی به خود نگرفته بود با وجود این«پاپا» شب و روز در فکر آن بود که برای راه انداختن بساط عروسی آن دو پولی قرض کند. لیولا نقاش را مجبور می‌کرد روزهای متوالی در کنارش بنشیند و ماهی صید کند؛ اما از این کار هم نتیجه‌ای عایدش نمی‌شد. نوگتف چوب ماهی‌گیری‌ را در دست می‌گرفت، کنار لیولا می‌ایستاد، فقط سکوت می‌کرد، هر از گاه کلمه‌ای تپق‌وار می‌پراند و با نگاهش لیولا را می‌بلعید. دریغ از یک کلمه شیرین! دریغ از یک اعتراف به عشق!
 یک روز« پاپا» رو کرد به او و گفت:
   - مرا...مرا پاپا صدا کن... ببخش که... «تو» خطابت می‌کنم... می‌دانی، دوستت دارم... بله، خوشم می‌آید پاپا خطابم کنی...
 
 از آن روز نوگتف نقاش پدر لیولا را از سر حماقت پاپا خطاب می‌کرد اما از این کار هم نتیجه‌ای حاصل نشد. او کماکان در جایی نبود که آن‌جا نزد خدایان به خاطر آن که فقط یک زبان به انسان داده‌اند، نه ده زبان شکایت می‌برند. ایوان و دوستش به زودی به تاکتیک نوگتف پی بردند و گفتند:
- شیطان هم نمی‌تواند از کارت سر دربیاورد! خودت کاه را نمی‌لمبانی، به دیگران هم نمی‌دهیش! حقا که حیوانی! آخر کله‌پوک وقتی آن لقمه خودش از گلویت پایین می‌رود چرا نمی‌لمبانی؟ اگر این کار را  نکنی ما دست رویش می‌گذاریم! حالیت شد؟
 
 اما در دنیا همه چیز پایانی دارد. البته داستان ما هم بی‌پایان نخواهد ماند. سرانجام ابهام رابطه لیولا  با نقاش نیز به آخر رسید؛ و این اتفاق در اواسط ماه ژوئن رخ داد.
 شب آرامی بود. بوی خوش  در هوای ملک پخش بود، بلبل‌ها دیوانه‌وار چه‌چه می‌زدند، درخت‌ها با هم نجوا می‌کردند و به قول زبان دراز داستان‌سرایان روسی، رفاه و رضا بر فضا خیمه زده بود... البته قرص ماه هم حضور داشت؛ برای تکمیل شعر بهشتی فقط وجود آقای فت کم بود تا آن‌جا، پشت بوته‌ها بایستد و اشعار مسحور کننده‌اش را بلندبلند بخواند.
 
لیولا روی نیمکت نشسته بود، شال را دور تن خود می‌پیچید، از لای درخت‌ها با چشم‌هایی اندیشناک به رودخانه نگاه می‌کرد، خویشتن را در خیال، با شکوه و متکبر و پرنخوت می‌انگاشت و با خود می‌اندیشید: «مگر ممکن است من این همه صعب‌الوصول باشم؟» در آن لحظه «پاپا» به او نزدیک شد، رشته افکارش را قطع کرد و پرسید:
 - خوب، بالاخره چه شد؟ همان آش است و همان کاسه؟
- همان است که بود.
- هوم... مرده شویش ببرد... این ماجرا کی می‌خواهد تمام شود؟ تو باید بفهمی، مادرجان، که سیرکردن شکم این بیکاره‌ها برایم خیلی آب می‌خورد! ماهی پانصد روبل! شوخی نیست! فقط سگ‌شان هر روز به اندازه سی کوپک جگر می‌لمباند! اگر قرار است بگیردت باید هرچه زودتر این کار را بکند وگرنه بگذار گورش را با برادر و سگش از این‌جا گم کند! آخر، چه می‌گوید؟ حرف حسابش چیست؟ اصلاَ با تو حرف زده است یا نه؟ اظهار عشق کرده است، یا نه؟
 - نه پاپا، او خیلی کمروست!
 - کمرو... ما این کمروها را خوب می‌شناسیم! نگاهش را می‌دزدد. صبر کن الآن صدایش می‌زنم بیاید این‌جا. کار را باید یکسره کرد، مادر! رودربایستی را باید کنار گذاشت... وقت آن است که... تو دیگر... جوان نیستی مادر... لابد تمام فوت و فن کار را بلدی!
 
 «پاپا» از آن‌جا ناپدید شد. حدود ده دقیقه بعد نوگتف با قدم‌هایی که دلالت بر کمرویی‌اش می‌کرد از لای بوته‌های یاس نمایان شد و گفت:
 - احضارم کرده بودید؟
 - بله، بیایید جلو! کافی است از دستم دربروید! بنشینید!
 
نقاش یواشکی به لیولا نزدیک شد و یواشکی به لبة نیمکت نشست. لیولا با خود فکر کرد: «در تاریکی غروب راستی که خیلی جذاب و خوش قیافه است.» و خطاب به او گفت:
- یک چیزی برایم تعریف کنید! فیودور پانته لی‌یچ از چیست که این‌قدر تودار هستید؟ چرا همه‌اش خاموشید؟ چرا هیچ‌وقت روحتان را پیش من نمی‌گشایید؟ این همه عدم اعتماد‌تان زادة چیست؟ راستش را بخواهید به من برمی‌خورد... طوری رفتار می‌کنید که انگار ما با هم دوست نیستیم... بالاخره شروع کنید، حرف بزنید!
 
 نقاش تک سرفه‌ای کرد، به تندی آهی کشید و گفت:
- خیلی حرف‌هاست  که باید به شما بزنم، خیلی!
 - پس چرا نمی‌زنید؟
- می‌ترسم برنجید. یلنا تیموفی‌یونا. نمی‌رنجید؟
لیولا به آرامی خندید و با خود فکر کرد: «لحظه دل‌خواه فرا رسیده است! چه می‌لرزد! حالا دیگر دم به تله دادی، جانم!»
 
 زانوان خود لیولا هم به لرزه درآمد؛ دست‌خوش ارتعاش مطلوب همه رمان‌نویس‌ها شده بود. با خودش فکر کرد: «تا چند دقیقه دیگر در آغوش‌گرفتن‌ها و بده‌بستان بوسه‌ها و قسم‌خوردن‌ها و غیره و غیره شروع می‌شود... آه!»  و به قصد آن‌که آتش عشق نقاش را تیزتر کند آرنج برهنه و گرم خود را با تن او مماس کرد و پرسید:
- خوب؟ پس چرا حرف نمی‌زنید؟ من آن‌قدرها هم که تصور می‌کنید زودرنج و نازک نارنجی نیستم...( لحظه‌ای سکوت) آخر حرف بزنید! ...( سکوت.) بجنبید، زودتر!!
 - یلنا تیموفی‌یونا، ببینید من... من از زندگی هیچ چیزی را بیشتر از نقاشی یا بهتر بگویم بیشتر از هنر دوست نمی‌دارم. دوستان این‌طور تشخیص داده‌اند که من قریحه دارم و نقاش بدی از آب درنخواهم آمد...
- حتماَ! Sans doute2 .
 - بله... همین‌طور است... من عاشق هنر هستم... پس... عاشق سبکم، یلنا تیموفی‌یونا! هنر... می‌دانید، هنر... شب شگفت‌انگیز! ...
 
لیولا که مارآسا  دور خودش می‌پیچید و توی شالش  کز می‌کرد چشم‌هایش را کمی بست. (حقا که زن‌ها در جزییات امور مربوط به عشق و عاشقی استادند!)
 نوگتف که انگشت‌های دستش را تق‌تق به صدا درمی‌آورد ادامه داد:
 - می‌دانید، مدت‌هاست که دلم می‌خواست با شما حرف بزنم ولی... همه‌اش می‌ترسیدم، خیال می‌کردم ممکن است از من دلگیر شوید... ولی اگر درکم کنید محال است... عصبانی شوید... آخر شما هم عاشق هنرید!
 - خوب، بله... البته... البته! آخر صحبت ازهنر است!
 - یلناتیموفی‌یونا هیچ می‌دانید چرا این‌جام؟ نمی‌توانید حدسش را بزنید!
 
لیولا از شرم گلگون شد و دستش را ظاهراَ نادانسته روی آرنج او گذاشت...نوگتف کمی سکوت کرد و ادامه داد:
 - حقیقتش را بخواهید بین ما نقاش جماعت آدم‌های خوک‌صفتی هم پیدا می‌شوند... که کمترین اعتنایی به حجب وحیای زن‌ها ندارند... ولی آخر من... من که از قماش آن‌ها نیستم! من نزاکت و آداب‌دانی سرم می‌شود. حجب و حیای زنانه... چنان حجبی است که نمی‌شود نادیده‌اش گرفت!
لیولا در حالی که آرنج‌ها را توی شال نهان می‌کرد با خود گفت:« چرا این حرف‌ها را به من می‌زند؟»
 - من شبیه آن‌ها نیستم... از نظر من، زن یک قدیس است! بنابراین دلیلی وجود ندارد که از من بترسید... من آدمی هستم که به خودم اجازه نمی‌دهم مرتکب عمل ناشایستی شوم... یلناتیموفی‌یونا! اجازه می‌دهید؟ به حرف‌هایم خوب گوش بدهید، به خدا قسم که در گفتارم صادقم زیرا هر چه بگویم نه به خاطر  خودم که به خاطر هنر است! از نقطه نظر من، در درجة  اول اهمیت، هنر قرار دارد، نه غرایز حیوانی!
 
در این‌جا نوگتف دست لیولا را در دست گرفت و دختر جوان کمی به طرف او خم شد.
 - یلناتیموفی‌یونا! فرشته من! خوشبختی من!
 - حرف بزنید! ...
- می‌توانم از شما خواهشی بکنم؟...
 
 لیولا به آرامی زیر لب خندید و لب‌هایش را برای اولین بوسه غنچه کرد.
- آیا می‌توانم از شما خواهشی بکنم؟ التماستان می‌کنم! به خدا به خاطر هنر... نمی‌دانید از شما چقدر خوشم آمده؛ درست همانی هستید که به‌اش احتیاج دارم! مرده‌شوی بقیه را ببرد! یلناتیموفی‌یونا! دوست من ! بیایید...
 
 لیولا که آماده بود خود را به آغوش او بیندازد کمی از جا بلند شد ؛ قلبش به شدت می‌تپید.
 - بیایید...
 
 این را گفت و دست دیگر لیولا را هم در دست گرفت. دختر جوان سرش را رام و آرام روی شانه او گذاشت؛ قطره‌های اشک خوشبختی روی مژه‌هایش برق زد.    
- عزیزم، بیایید مدل من شوید!
 
 لیولا سرش را بلند کرد.
- چه گفتید؟
 - می‌خواهم مدل من شوید!
 
لیولا از جایش بلند شد.
 - چه گفتید؟ چه شوم؟
 - مدل... مدل من بشوید!
 - هوم... فقط مدل؟
 - اگر قبول کنید سخت مدیون‌تان می‌شوم! با این کار به من امکان آن را خواهید داد که تابلویی بکشم... آن هم چه تابلویی!
 
 رنگ از روی لیولا پرید. اشک عشق ناگهان به اشک یأس وخشم و احساسات ناخوشایند دیگر مبدل شد. در حالیکه سراپا می‌لرزید زیرلب گفت:
 - که این‌طور!
 نقش بی‌نوا ! وقتی در تاریکی باغ صدای کشیده پر طنین با پژواک آن درهم آمیخت، سرخی شفق یکی از گونه‌های سفید نقاش را گلگون ساخت.
 
 نوگتف گونه‌اش را خاراند و مبهوت ماند- دست‌خوش بهت‌زدگی شده بود. احساس می‌کرد که زمین دهان باز کرده بود و او را می‌بلعید... از چشم‌هایش برق بیرون می‌جست...
 لیولای سراپا لرزان و منگ و رنگ‌پریده چون میت، قدم پیش گذاشت و تعادلش را طوری از دست داد که گفتی زیر چرخ‌های کالسکه افتاده بود. لحظه‌ای بعد همین که حالش جا آمد با قدم‌های بیمار و نامطمئن به طرف خانه راه افتاد. زانوانش تا می‌شد، از چشم‌هایش برق بیرون می‌زد، دست‌هایش بی‌اختیار به طرف موهایش کشیده می‌شد و آشکارا نشان می‌داد که لیولا قصد داشت در آن‌ها چنگ بیندازد...
 
بیشتر از چندین ساژن به خانه نمانده بود که باز ناچار شد رنگ ببازد- سر راهش، در چند قدمی کلاه فرنگی پوشیده از انگور وحشی، ایوان مست و پوزه‌درشت و آشفته مو، با جلیقه‌‌ای دکمه باز ایستاده بود؛ به قیافه لیولا نگاه می‌کرد، پوزخند تمسخرآمیزی بر لب داشت و هوا را با « هه- هة» اهریمنی خود آلوده می‌کرد ؛ چنگ انداخت و دست لیولا را گرفت. دختر جوان، با خشم و غضب زیرلب گفت:
 - گورتان را گم کنید!
و دست خود را از چنگ او رهانید...
 چه ماجرای گندی!


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:14 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

طناب(داستان)

طناب(داستان)

 

بعد از سه روز که به حومه ی شهر اثاث کشی کرده بودند، با یک سبد پر از خواربار و یک کلاف طناب 24 متری، قدم زنان از روستا به خانه بر می گشت. زن در حالی که دست هایش را با پیشبند سبزش خشک می کرد از خانه بیرون آمد؛ انگار منتظرش بود. موهایش به هم ریخته و بینی اش از آفتاب سوختگی قرمز شده بود؛ مرد می گفت که او شبیه زن های دهاتی است. زن هم می گفت که او شبیه شخصیت های روستایی نمایش نامه هاست، چون پیراهن پشمی خاکستری رنگش به تن اش چسبیده بود و کفش های سنگین اش هم همیشه خاکی و کثیف بود.

آیا قهوه را می آورد؟ زن تمام طول روز منتظر قهوه بود. آن ها فراموش کرده بودند که همان روز اول، سفارش شان را از فروشگاه تحویل بگیرند.

ای وای، نه، یادش رفته بود. خدای من، مجبور بود دوباره برگردد. درست است، اگر نداشتن قهوه این قدر آزار دهنده بود. مجبور بود دوباره برگردد؛ اگر چه مرد فکر می کرد که بقیه چیزها را خریده است. به نظر زن علت فراموشی این بود که مرد اصلاً قهوه نمی خورد. اگر خودش قهوه خور بود، امکان نداشت آن را فراموش کند. اگر سیگارشان تمام می شد چه؟ ناگهان زن طناب ها را دید. طناب برای چه؟ مرد فکر کرده بود که ممکن است برای پهن کردن لباس و چیزهای دیگر مورد استفاده قرار گیرد. مسلماً زن  از او می پرسید که آیا آن ها می خواهند رخت شورخانه راه بیندازند؟ 50 متر طناب، آن جا، جلوی چشمانش آویزان بود. واقعاً چرا به آن توجهی نکرده بود؟ آن ها مانند لکه ای در مقابل چشمان زن خودنمایی می کرد.

مرد می گفت که او شبیه زن های دهاتی است. زن هم می گفت که او شبیه شخصیت های روستایی نمایش نامه هاست ...
مرد فکر می کرد طناب ممکن است برای خیلی چیزها مورد استفاده قرار گیرد. زن می خواست بداند مثلاً در چه مواردی. مرد چند ثانیه فکر کرد ولی بی نتیجه بود. می توانستند منتظر بمانند و ببینند، این طور نیست؟ در جایی که آن ها زندگی می کنند، ممکن است به همه نوع خرت و پرت عجیب و غریب نیاز پیدا کنند. زن گفت همین طور است؛ اما همان لحظه فکر کرد: وقتی که هرپنی برای آن ها ارزش فوق العاده ای دارد، خریدن بیش از اندازه ی طناب، خنده دار به نظر می رسد. همین، منظور دیگری نداشت. بالاخره هم متوجه نشد که چرا مرد فکر کرده بود که به طناب احتیاج دارند.

آها، هارت و پورت ، طناب خریده بود فقط به این دلیل که دلش می خواست، همین. زن فکر می کرد که همین دلیل کافی بود و نمی توانست بفهمد که چرا مرد، از ابتدا این را نگفته بود. بدون شک 24 متر طناب، مورد نیاز است، صدها مورد دیگر پیش خواهد آمد که زن در حال حاضر حتی فکرش را هم نمی تواند بکند. البته، همان طور که مرد گفته بود، در مناطق اطراف شهر، همیشه چنین موارد غیرمنتظره ای وجود دارد.

اما زن از داشتن قهوه کمی ناامید شده بود. وای، نگاه کن، تخم مرغ ها را ببین! خدای من، همه ی آن ها شکسته اند! مرد چه چیزی را روی آن ها قرار داده بود؟ آیا او نمی دانست که تخم مرغ نباید فشرده شود؟ شکسته؟ مرد می خواست بداند که چه کسی آن ها را شکسته است. چه حرف احمقانه ای! او آن ها را همراه با چیزهای دیگر داخل سبد آورده بود. اگر آن ها شکسته اند، حتماً تقصیر فروشنده بوده است. او بهتر می دانست که نباید هیچ چیز سنگینی روی تخم مرغ ها بگذارد. زن مطمئن بود که آن چیز سنگین، طناب بوده است. طناب ها سنگین ترین چیز داخل سبد بودند. وقتی مرد از راه رسید، زن خودش دید که طناب ها در یک بسته ی بزرگ، روی چیزهای دیگر بود. مرد آرزو می کرد که ای کاش تمام دنیای پهناور شهادت بدهد که این موضوع حقیقت ندارد؛ او طناب ها را در یک دست و سبد را در دست دیگرش گرفته بود، پس فایده آن دو چشم برای زن چه بود؟ به هر حال، تنها چیزی که زن می توانست ببیند این بود که هیچ تخم مرغی برای صبحانه نداشتند. حالا مجبور بودند تمام آن ها را برای شام بپزند. خیلی بد شد، چون او تصمیم گرفته بود که برای شام استیک درست کند. از آن گذشته، یخ نداشتند که گوشت را در آن نگه دارند. مرد می خواست بداند که چرا زن دست از شکستن تخم مرغ ها بر نمی دارد و آن ها را در یک جای خنک نمی گذارد.

جای خنک! اگر مرد می توانست یک جای خنک پیدا کند، زن خوشحال می شد که تخم مرغ ها را در آن جا قرار دهد. مرد فکر کرد: در این صورت آن ها می توانند گوشت را همزمان با تخم مرغ ها درست کنند و سپس دوباره آن را برای فردا گرم کنند. این حرف، زن را عصبانی کرد. گوشت گرم شده، آن هم وقتی که می توانستند آن را تازه بخورند. وای! حتی استیک هم باید دست دوم و از شب مانده باشد. مرد قدری شانه های زن را ماساژ داد. «خیلی مهم نیست عزیزم، این طور نیست؟» بضی اوقات که سرحال بودند، مرد شانه های زن را ماساژ می داد و زن هم زیر لب احساس رضایت خود را نشان می داد. ولی این بار زن عصبانی شد و تقریباً به سمت او چنگ انداخت. مرد می خواست بگوید که آن ها مطمئناً می توانند قضیه را به سادگی حل کنند که زن ناگهان به سمت او حمله ور شد و گفت اگر بگوید که می تواند مسئله را به سادگی حل کنند، سیلی محکمی به او خواهد زد.

مرد چه چیزی را می خواست بداند؟ این که آیا زن متوجه بود که داشت احمقانه رفتار می کرد؟ چرا زن، او را یک ابله سه ساله فرض می کرد؟ تمام مشکل زن این بود که خیلی سر و صدا و داد و قال می کرد؛
مرد که از عصبانیت برافروخته و سرخ شده بود، حرفش را خورد، طناب ها را برداشت و آن ها را روی تاقچه گذاشت. ولی زن اجازه نمی داد که طناب ها روی تاقچه باشند. آن جا جای شیشه ها و قوطی ها بود؛ به هیچ وجه او اجازه نمی داد که آن جا پر از طناب شود. هنگامی که در شهر بودند، تمام به هم ریختگی های آپارتمان شان را تحمل کرده بود، ولی الان می خواست که هر چیزی مرتب و منظم، سر جای خود باشد.

 

پس در این صورت، مرد می خواست بداند که چرا میخ و چکش آن جا بود؟ و این که چرا زن آن ها را آن جا گذاشته بود، در صورتی که می دانست که مرد برای تعمیر پنجره ها به آن ها نیاز داشت؟ زن خیلی آهسته کار می کرد و با عادت احمقانه ی تغییر دادن جای وسایل و پنهان کردن آن ها، همه چیز را به هم می ریخت.

اگر زن واقعاً مطمئن بود که مرد، همین تابستان، قصد تعمیر کردن پنجره ها را دارد، از مرد عذرخواهی می کرد و حتی میخ و چکش را همان جا وسط اتاق رها می کرد؛ جایی که در تاریکی، خیلی راحت در پای شان فرو رود. الان هم اگر مرد، آن جا را مرتب نمی کرد، زن تمام آن وسایل را به درون چاه می ریخت.

بسیار خب، بسیار خب – آیا می توانست آن ها را داخل کمد قرار دهد؟ البته که نه، آن جا جای جارو و خاک انداز و زمین شوی بود. چرا مرد جای دیگری بیرون از آشپزخانه ی زن، برای طناب هایش پیدا نمی کرد؟ آیا او فراموش کرده بود که در این خانه، هفت اتاق متروک وجود داشت و فقط یک آشپزخانه؟

مرد چه چیزی را می خواست بداند؟ این که آیا زن متوجه بود که داشت احمقانه رفتار می کرد؟ چرا زن، او را یک ابله سه ساله فرض می کرد؟ تمام مشکل زن این بود که خیلی سر و صدا و داد و قال می کرد؛ او باید کمی ملایم تر برخورد می کرد. مرد آرزو کرد که ای کاش چند تا بچه داشتند و زن می توانست کمی از عصبانیت اش را سر آن ها خالی کند. شاید در این صورت او می توانست کمی آرامش داشته باشد.

در این هنگام چهره ی زن تغییر کرد و به مرد یادآوری کرد که قهوه را فراموش کرده و به جای آن یک تکه طناب به دردنخور خریده است. وقتی به همه ی چیزهایی که برای آبرومند ساختن محل زندگی شان نیاز داشتند، فکر کرد، دلش می خواست فریاد بزند، همین. زن آن چنان ناراحت، شکست خورده و ناامید بود که مرد باورش نمی شد که فقط یک تکه طناب باعث این همه سر و صدا شده باشد. به خاطر خدا، موضوع چیست؟

وای، ممکن بود، لطفاً، مرد برای مدت فقط پنج دقیقه ساکت شود و از جلوی چشمانش دور شود؛ البته اگر می توانست؟ بله البته که می توانست تا هر زمانی که او می خواست، مرد بیرون از خانه می ماند. خدای من، هیچ چیز برای مرد بهتر از این نبود که برود و هرگز هم بازنگردد. زن نمی توانست بفهمد که چه چیز همسرش را در خانه نگه داشته است. فرصت خوبی بود. زن، این جا، کیلومترها دور از راه آهن، با جیب خالی، در یک خانه ی نیمه خالی گیر افتاده بود؛ دنیایی از کار هم روی سرش ریخته بود که باید انجام می داد. فرصت خوبی برای مرد به نظر می رسید تا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. زن متعجب بود که چرا مرد، مثل همیشه تا وقتی که همه ی کارها انجام شود و همه چیز مرتب و منظم شود در شهر نمانده بود. این عادت همیشگی اش بود.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:13 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان کودکانه: سوسمار مهربان

داستان کودکانه: سوسمار مهربان

روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند.

چند دقیقه‏ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏هایش گفت: «شکارچی‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی‏ها نزدیک آبگیر رسیدند.

یکی از شکارچی‏ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»

هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.»

بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏خواست بیرون بیاید؛ اما نمی‏توانست. هر چقدر تلاش می‏کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می‏رفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود و فریاد می‏کشید.

بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمه‏ی خوبی برای بچه‏هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.»

هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدنسوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.»

هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:12 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان پسر و انعکاس صدا

داستان پسر و انعکاس صدا

 

پدر و پسری به کوه می رفتند.ناگهان پسر بر زمین افتاد و فریاد زد "آخ"

پسر تکرار صدای"آخ" را در کوه ها شنید و بسیار تعجب کرد و از پدر پرسید"این صدای کیست؟"

دوباره صدایی شنید که می گفت"این صدای کیست؟"

سپس پسر رو به کوه کرد و فریاد زد"من شگفت زده شدم"

صدا پاسخ داد"من شگفت زده شدم"

پسر با عصبانیت زیاد فریاد زد"ترسو"

و باز جواب شنید"ترسو"

او رو به پدرش کرد و پرسید"موضوع چیست؟"

پدر با لبخند جواب داد"پسرم خوب دقت کن"

و این بار پدر فریاد زد"شما قهرمان هستید!"

صدا پاسخ داد"شما قهرمان هستید!"

پسر این بار بسیار تعجب کرد و چیزی دستگیرش نشد.

پدر برای پسر توضیح داد که مردم از این پدیده به عنوان اکو یا انعکاس صدا یاد می کنند،اما در واقع نام این پدیده زندگی است.

در زندگی واقعی،هر حرفی که شما بر زبان می آورید یا هر کاری که انجام می دهید،روزی به شما باز خواهد گشت.زندگی ما تنها انعکاس اعمال ما است.
مثلاً اگر شما طالب رقابت بیشتر در تیم تان هستید،باید نحوه ی رقابت را بهبود دهید،یا اگر عشق بیشتری را از جهان خواهانید،عشق بیشتری را در قلبتان ایجاد کنید.

زندگی تنها همان چیزهایی را به شما می دهد که شما روزی به آن داده اید.
زندگی شما تصادف و انطباق نیست،بلکه انعکاسی از خود شماست


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:11 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ