سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

داستان عشق و دیوانگی
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
 
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:4 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!
ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بکنید که او کی بود) این بنده خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی کار بنائی و عملگی ساختمان (از همین کارگرهائی که کنار خیابان می ایستند تا کسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
 
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می کند:
 
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن کار میکنم. حالا ببین! اگه کار نکردم! نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه کنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش که ما رو انتخاب کنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فکر کردیم میخواد آدرس بپرسه واسه همینم کسی به طرف ماشینش حمله نکرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره کرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم. رسیدم نزدیکش که بهم گفت: میخواستم یه کار کوچیکی برام انجام بدید. من که حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می کنم در خدمتم.
 
سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای که این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز کارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مکالمت درونی ایشان است اینها!)
 
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.
 
بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا کرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچه ها کارتون دارم!
 
پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی کار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
 
بچه هاش که اومدن با دست به من اشاره کرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون!
 
بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
 
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف کردید! چقدر بدم خدمتتون؟
 
منم که حسابی کف و خون قاطی کرده بودم گفتم:
 
- همین؟
 
گفت:
 
- بله
 
گفتم:
 
- میخواید یه عکس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟
 
گفت:
 
- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
 
گفتم:
 
- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!
 
گفت: خواهش می کنم لطف دارید آقا!! اگر ممکنه بگید چقدر تقدیمتون کنم؟
 
منم که انگار با پتک زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما که با ما همه کار کردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!
نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:4 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

پادشاهی که خوشبخت نبود
 روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
 
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
 
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
 
جواب آنها « نه» بود، چون هیچ احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.
 
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
 
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
 
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد!!

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:3 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان تیغ مصری
داستان تیغ مصری
 
این آخر سری، پسر و دختری توی یکی از شهرستان‌ها که بخاطر پولدار نبودن پسر، با مخالفت خانواده‌هایشان روبرو می‌شوند و با همدیگر، خودشان را حلق‌آویز می‌کنند. چقدر حرصم می‌گرفت که...
 
آرام می‌نشینم. کاشی‌های حمام چقدر تمیزند. بیچاره زنم با چه زحمتی چند روز پیش آنها را برق انداخته بود. طفلکی خیلی اصرار کرد که یک گوشه‌ی کار را بگیرم. بوی وایتکس، راه حنجره‌اش را بسته بود. بعد از اینکه فهمید آبی از من گرم نمی‌شود، به کارش ادامه داد. الان دلم برایش می‌سوزد. کاشکی این آخر سری کمکش کرده بودم. حالا که بعد از آمدن از سفره‌ی ابوالفضل، مرا با رگهای بریده ببیند، چه حالی پیدا می‌کند؟ حتما اولش کلی جیغ می‌زند و بعدش سعی می‌کنند مرا به بیمارستان برسانند.
 
حساب همه چیز را کرده بودم. با احتساب زمان پایان مهمانی زنانه و معطلی برای آژانس و غیره،‌ 4 ساعتی یا همین حدودها وقت داشتم. مسلما تا آن موقع، من تمام کرده بودم.
 چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار زنم بود. سر جوانی و بیوه زنی.
دیگر مجالی برای فکر کردن به این اراجیف نمانده بود. اگه قرار بود خودم را معطل قوانین عرفی و مذهبی کنم، الان در حمام خانه با یک عدد تیغ لخت توی دستم چکار می‌کردم؟
سعی کردم فکرم  مشغول کار خودم باشد. لامصب نمی‌توانستم تمرکز کنم. صدای ضبط را می‌شنیدم. آهنگ ملایمی پخش می‌شد و صدای خواننده کاملا به گوش می‌رسید  :
 شب  /  با تابوت سیاه  /  نشست تو چشاش  /  خاموش از ستاره  /   افتاد رو خاک .......
 
اولین بار این آهنگ را یکی از دوست‌هایم برایم ضبط کرد. بعدها هروقت حالم گرفته بود، به این آهنگ گوش می‌دادم. برایم تداعی کننده‌ی حس شکست بود. شکست در عشق، شکست در کار، شکست در روابط اجتماعی  و خلاصه شکست در هر آنچه که برایم مهم بود.
یاد پنجشنبه‌ی هفته قبل افتادم. زنم غرولندکنان پیله کرده بود که باید وسایلت را مرتب کنی. یک عالم خرت و پرت از گذشته‌ها با خودم آورده بودم توی زندگی‌ی جدیدم و سالها بود که فرصت سرو سامان دادن به آنها را پیدا نکرده بودم. راستش از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم. ولی همیشه یک حس غریب، بهم می‌گفت که این کار را به بعد موکول کنم؛ تا بالاخره، اصرار زنم بر وسوسه‌ی خودم غالب شد. آن‌روز صبح، ‌با سرخوشی از خواب بیدار شدم ولی سعی کردم این حس را از زنم پنهان نگه دارم.
من بودم و دو تا کارتن بزرگ از خرت و پرت.
کارتن اول مربوط به کتاب‌ها و جزوه‌هایم بود. اه! اینجا هم ولم نمی‌کردند. بدون معطلی رفتم سراغ کارتن دوم. تا باز کردم، آنچه که منتظرش بودم، ‌بهم لبخند زد. یادداشت‌ها، نامه‌ها، دست‌نوشته‌ها.
تعجب می‌کردم که چطور زنم با آن حس ششم قوی، این همه مدرک و سند را بی خیال شده.
یکی یکی کاغذ ها را باز کردم. یک شعر از حمید مصدق که یکی از دوست‌های دوره‌ی دانشکده بهم داده بود. چند نسخه‌ی کپی که ظاهرا از یک کتاب شعر گرفته شده بود.
 
چشمم روی یکی از برگه ها ثابت ماند. توش اسم چند تا آهنگ را نوشته بودم. یادم امد که بنا به خواهش یکی از دوست دخترهایم ، ‌قرار شد که یک نوار از آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را، برایش ضبط کنم. چه می‌دانم! حتما می‌خواسته سلیقه مرا بفهمد. خودش هم قبلا این کار را کرده بود. بعد از شنیدن آهنگ های نوار او، عقم گرفت. عجب سلیقه مزخرفی داشت. یک ترکیب مهوع از گوگوش و اندی و بنان.
عجب دورانی.
نمی‌دانم از روی لبخند روی لبهایم بود یا چیز دیگر که زنم وارد شد و گفت: چیه؟! مرور شیرین‌کاری‌های گذشته، برات لذت بخشه. نه؟!
لحن صدایش طوری بود که خیلی  بهم برخورد. الان می‌فهمم که چرا سعی نکرد بر خلاف عادت همیشه، پاپی موضوع بشود.
 با صدای مبهمی‌که توی گوشم پیچید، از فکر خاطرات گذشته کنده شدم. سرم را به طرف منبع صدا چرخاندم. صدا از پنجره نزدیک سقف حمام بود. باران روی شیشه های پنجره، ضرب گرفته بود و ریتمش برای من، بوی ماندگی و یکنواختی زندگی را می‌داد. طعم این خاطرات گذشته، به کلی حواسم را پرت کرده بود. صدای آهنگ می‌آمد:
در کنج یه قفس  /  بی نفس  /  بی هیچ کس  /  با حسرت  /  یه سحر ......
 
با دو تا انگشت‌های دست راستم، محکم زدم روی رگ‌های مچ چپم. قبلا این کار را تمرین کرده بودم. رگهای آبی، کم‌کم خودشان را نشان دادند. حس عجیبی داشتم. باور نمی‌کردم که به این راحتی بتوانم از زندگیم دست بکشم.
چشم‌هایم از دود فیلتر سیگار سوخت. چشمهایم را بستم و سیگار را همان‌جا کنار دستم روی کاشی‌ها، خاموش کردم. اولین باری بود که با این جسارت توی خانه سیگار می‌کشیدم. هروقت بیرون سیگار می‌کشیدم، دو برابر پول خود سیگار، پول آدامس و شکلات می‌دادم. ولی اغلب اوقات، زنم می‌فهمید. با اینکه از بوی سیگار متنفر بود، ‌ولی دعوایمان نمی‌شد و همیشه با متانت زنانه‌اش تکرار می‌کرد که سیگار برایم ضرر دارد. الان دیگه نه دغدغه بوی دهن و بدن خودم را داشتم، نه بوی سیگار‌ توی خانه. چه لذتی بود که زهر ناخوشایند این افکار را به ذهنم راه نمی‌دادم.
 
دستم را به سمت تیغ بردم که حالا، خیلی تیزتر و برنده‌تر از یک تیغ معمولی به نظر می‌رسید. بی‌اختیار بدنم به سمت جلو تمایل داشت و تعادلم را از دست دادم. دوباره هیکلم را راست کردم و تکیه‌ام را به دیوار دادم. پشتم گرم شد. حتما لوله های آب گرم از آنجا رد می‌شد. این لذت سرخوشانه، ‌برای چند صدم ثانیه به فکرم انداخت که از خودکشی دست بردارم و زندگی را با این لذت‌های حقیرش دوست داشته باشم. ولی سریع به خودم مسلط شدم و این فکر را از کله‌ام بیرون انداختم.
 
سعی کردم چشم‌هایم راببندم. حس کردم چیزی مثل قطرات باران به صورتم می‌‌خورد. چشمم را که باز کردم دیدم طاقباز روی پشت‌بام خوابیده‌ام. سعی کردم بلند شوم. سمت راستم یک خرپشته با یک عالم خرت و پرت و سمت چپم نرده‌های حفاظ پشت‌بام بود. تعادل نداشتم و کمی تلو‌تلو می‌خوردم. رسیدم دم حفاظ. از آن بالا حیاط  خانه‌مان معلوم بود. اما چه‌طوری و چه‌موقع آمده بودم پشت‌بام، یادم نمی‌آمد. نگاهم به بالا پشت‌بام همسایه‌ها افتاد. تک‌تک بامها با خرده‌ریز‌های روی آنها، شیشه‌های ترشی و آبغوره‌‌ی روی قرنیز‌ها و طناب های رختی که رویشان از شورت‌های مامان دوز پیرمرد‌ها تا کهنه‌ی بچه پهن شده بود، همه وهمه برای من بوی ماندگی و یکنواختی زندگی روزمره را می‌داد. یک‌آن، سنگفرش موزائیکی حیاط توجهم را جلب کرد. از آن بالا، سفت‌تر و خشک‌تر به نظر می‌رسید. یک‌لحظه به سرم زد که خودم را پرت کنم. ولی منصرف شدم. نمی‌خواستم هم بمیرم و هم صورتم آش و لاش شود. سرم را به سمت آسمان گرفتم. از برخورد قطره‌های باران با صورتم حس خوبی بهم دست داد. همیشه دوست داشتم توی باران قدم بزنم. ولی این سینوزیت لعنتی هیچ‌وقت نگذاشت یک دل‌ِ سیر با خودم زیر باران تنها باشم. حالا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. نکند مرده‌ام و خودم خبر ندارم. باید کاری می‌کردم. بی‌هوا دستم را به سمت آسمان بردم و تکان دادم. اولین چیزی که به دستم خورد را گرفتم و چسبیدم. چشمانم را باز کردم. آویزه‌ی حوله‌ی حمام در دستم بود. موها و پشت گوشهایم خیسِ خیس بود. نمی‌فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. توی کلاس آرامش روان، یک چیز‌هایی در مورد تمرکز گرفتن یاد گرفته بودم. ولی اینجا اصلا به دردم نخورد. مثل همیشه که همه‌ی کارها را نصفه‌نیمه می‌گذاشتم. از سمینار‌های روانشناسی و تمرکز و آرامش گرفته تا کلاس ورزش و دوره‌ی آموزش خوشنویسی.
 
واقعیتش این بود که من همیشه، یک جور‌هایی دوست داشتم فلسفه‌ام به بن بست برسد. خوشبختانه یا بدبختانه، همه چیز برای این مقصود، فراهم بود. همین دختر فقیر و خوشگلی که سر دو تا چار راه پایینتر، کبریت فروشی می‌کرد و اسیر مزاحمت های یک پژو 206 با سه تا بچه پولدار مزلف شده بود، یا همین نظافتچی اداره که بخاطر صرفه جویی در کرایه ماشین، مجبور بود ساعت 5/5 صبح از شهرک واوان بزند بیرون، یا همین ماموریت خارجی که برای آقای جعفری– رییسم- جور  شده بود، بدون آنکه بتواند حتی به انگلیسی، اسمش را بنویسد. فقط بلد است با ژست رییسها خطاب به ماها بگوید: " شما باید در پیکچر کار قرار بگیرید". همه فکر می‌کردند این ماموریت خارج، حق من باشد. تازه بعد از آن همه تالیف و ترجمه و آشنایی کامل به زبان انگلیسی.
 
و این آخر سری، پسر و دختری توی یکی از شهرستان‌ها که  بخاطر پولدار نبودن پسر، با مخالفت خانواده‌هایشان روبرو می‌شوند و با همدیگر، خودشان را حلق‌آویز می‌کنند. چقدر حرصم می‌گرفت که بعد از چاپ خبر خودکشی آنها، بیشتر همکارها به این کار آنها خندیدند. بعدش هم با بی‌تفاوتی، سیگارشان را دود کردند و از عشق‌های آبکی و تجربه‌های عشقی آبگوشتی مزخرف خودشان صحبت می‌کردند. بعد از چند ساعت هم، انگار نه انگار که پسر و دختری بوده و......
 
نمی‌توانستم از این فکرها بیرون بیایم. بی عدالتی‌ها، باندبازی‌ها، ناملایمات، فقر و گرفتاری مردم، و خلاصه همه‌ی پدیده‌های دور و برم، به نوعی سعی داشته و دارند که این حس را در من تقویت کنند.
بعد از گذر از فلسفه، سعی کرم با ابزار منطق با قضایا برخورد کنم. ولی منطقم هم، راه را گم کرده بود. اصلا این ابزار به دردم نخورد؛ چون نمی‌توانستم هیچ‌کدام از وقایع زندگی شخصی و اجتماعی خودم و جامعه را با  مسلمات و محکمات منطقی جور در بیاورم. فهمیدم که از این "قانون صحیح فکر کردن" چیزی عایدم نمی‌شود.
انگیزه هم که سالها بود به کارم نمی‌آمد.
 
بعد به طرز احمقانه‌ای، فکر کردم  با توسل به مقوله‌ی هنر، می‌توانم زندگی را طور دیگری ببینم. اما این هم کارساز نبود. اگر از ژست و پزهای روشنفکرانه‌اش می‌گذشتم  که دیگر چیزی دستم را نمی‌گرفت. ولی در دنیای دور و برم، خریداری برای این ژست‌ها، یا حداقل مباحث هرمونوتیک و یا حتی آوانگاردیسم، پیدا نکردم. زنم که از همان اول از آثار سینمای مولف و مینی‌مالیسم و فلش‌استوری و سبک‌های هنری پست‌مدرن و کانسپچوآلیسم و تاتر ابزورد و موسیقی عرفانی و معماری گوتیک حالش به هم خورد. خانه ام را که از دست دادم، توی اداره هم مشتری نداشتم. یک بار که از یکی از همکارهایم پرسیدم آخرین باری که تاتر رفتی، کی بود؟ فورا یاد عروسی یکی از بستگانش افتاد که تخته‌حوضی اجرا کرده بودند. سینمای مورد علاقه‌شان هم از "فریاد زیر آب" و "قیصر" و "طوقی" جلوتر نیامد.
 حالا من مانده بودم که نه در خانه جایم بود و نه در اداره.
نه فلسفه‌ام به درد خورد؛ نه منطق کارگشا آمد و نه هنر.
 
 زنم هرجا می‌نشست، با اکراه از فیلم‌های مورد علاقه‌ی من یاد می‌کرد و توی اداره هم کم‌کم به خاطر سلایق فکری‌ام، طرد شدم. یعنی چیزی نبود که واقعا من را به آنها نزدیک کند.
با مرور این خاطرات، شیر شدم. اینکه چیزی مرا به دنیای دور و برم مربوط کند، وجود نداشت.
تیغ را توی دستم فشردم. سردی تیغ، کمی اذیتم کرد. ولی من دست بردار نبودم. تیغ را تا وسط راه مچ دستم آوردم. مردد بودم که آیا راه را تا آخر طی کنم یا نه؟ لاکردار دوباره تردید به جانم افتاد. گلویم خشک شده بود. هجوم فکرها امانم نمی‌داد. خیلی تمرین کرده بودم که نگذارم چیزی مانعم شود.
صدای  ضبط صوت می آمد
مرا با نگاهت به رویا ببر //  مرا تا تماشای فردا ببر  //  دلم قطره ای بی طپش در سراب .......
 
ناخودآگاه یاد رویا افتادم. خوشگل‌ترین دوست دختری بود که داشتم. هنوز با گذشت چند سال از ازدواجم، فکر می‌کنم اگه دوباره سر راهم قرار بگیرد، حاضر بشوم به همه چیز پشت پا بزنم.
 هروقت سوار ماشینم می‌شد، یک بوی خوشی توی ماشین می‌پیچید؛ مخلوطی از عطر ملایم زیر بغلی با اسپری زنانه، به همراه بوی خمیر دندان خارجی و صابون و شامپوی حمام؛ همراه با آن دماغ کشیده و ردیف دندانهای سفید و لبخند ملیحش، عجیب برایم فرحناک بود. مخصوصا که این ترکیب، با نمه‌ای از بوی سیگار من قاطی می‌شد.
چشمانم را بستم و یک نفس عمیق کشیدم. انگار همان موقع‌ها بود.
بعدش که فهمیدم علاوه بر من، با چند نفر دیگر هم بوده، خیلی حالم بد شد. از حماقت خودم، خنده‌ام گرفت. من، رویا؛ عشق؛ ازدواج؛ خیانت...
عجب حکایتی!!
اینکه اگر کسی تا این درجه به تو خیانت کند و الان سر‌ راهت قرار بگیرد و تو حاضر باشی به خاطرش به همه چیز- حتی به زن وفادارت- پشت کنی.
نمی‌توانستم دیگر فکر کنم. آیا این حس، بیشتر به خاطر تلافی خیانت او بود؟ شاید!
 
دیگر حوصله نداشتم فکرم را مشغول این امور جزئی نگاه دارم. کار خیلی مهم‌تری را باید انجام می‌دادم. فقط می‌دانستم که این خودکشی هم، یک جور تلافی است. من این اواخر یاد گرفته بودم که با تلافی زندگی کنم. آنهم تلافی درآوردن از خودم. حتی به خودم هم رحم نمی‌کردم. یادم می‌آمد که یک روز، شانزده ساعت خوابیدم. چند هفته قبل هم یک روز از اداره مرخصی گرفتم و تا آخر شب، پنج تا فیلم سنگین دیدم. زنم دیگر از این کارهای من شاخ درآورده بود. چند روز قبل داشتم توی کیفش دنبال شارژر موبایل می‌گشتم که دیدم روی یک برگه کاغذ، شماره‌ی یک مرکز مشاوره‌ی تلفنی را نوشته. غلط نکنم فکر می‌کرد حشیشی، تریاکی، ایکسی، چیزی زده‌ام.
چقدر این دم آخری، این خاطرات آزاردهنده برایم جالب بود.
 
دستم را به طرف مچ چپم نزدیکتر کردم. حالا دیگر تیغ  را درست روی مچ دست چپم گذاشته بودم. فقط یک فشار کم داشت. دستم می لرزید. می‌ترسیدم. از تنها مردن، هول برم داشت. دندان‌هایم کلید شده بودند. یک فشار کوچک دادم. تیغ ساخت مصر داشت کار خودش را می‌کرد. سوزش خفیفی حس کردم. نزدیک بود منصرف بشوم. ولی نه! در یک آن، فشار دیگری روی تیغ وارد کردم. رگه‌ی نازک خون، از مچم زد بیرون. با آنکه جریان خون، اصلا قوی نبود، ولی ترس دوباره آمد سراغم. فشار بعدی را محکم‌تر دادم. این بار، محل برش با جای قبلی فاصله داشت. دیدم که دو جوی نازک خون از مچم جاری شده. چکه‌چکه‌‌های خون، کاشی‌های سفید حمام را سرخ رنگ می‌کرد. دستم افتاده بود بین دو تا زانوهایم و جوی خون داشت به شست پاهایم می‌رسید. خودم هم باورم نمی‌شد. نمی‌دانستم که حالا باید چکار کنم. سرم را به دیوار گرم حمام تکیه دادم. خونها را می‌دیدم که روی کاشی‌های حمام می‌چکیدند. نمی‌دانستم که دارم کیف می‌کنم یا زجر می‌کشم.
 
صدای باران که روی شیشه‌ها، رنگ گرفته بود، بوی مرگ می‌داد. حالا که تا این‌جای راه را آمده بودم، نمی‌خواستم نیمه‌کاره تمامش کنم. یاد بالا پشت بام خانه‌مان افتادم و آن لانه‌ی‌ کفتر و تخم شکسته و مورچه‌هایی که صف کشیده بودند برای بردن زرده‌های آغشته به کرک جوجه‌ی مرده. ذره ذره....
سرم تا حدودی سنگین شده بود. نمی‌فهمیدم که آیا خون زیادی ازم رفته یا نه.
باید فشار آخر را محکمتر می‌دادم و بعدش دیگر برایم مهم نبود که چه می‌شود.
دستم را بردم به طرف تیغ نیمه خونی. سرد بود. آرام آرام دست راستم را به طرف مچ دست چپم خم کردم. فقط یک فشار محکم لازم بود. هنوز اینقدر انرژی داشتم که کار را تمام کنم.
 
در این هیر و بیر، یک‌دفعه زنگ خانه به صدا درآمد. ولی من که منتظر کسی نبودم. گفتم شاید اشتباهی زنگ زده‌اند. دوباره زنگ خورده شد. تمرکزم را از دست داده بودم. بالاخره هرکی بود، دست برداشت. خیالم راحت شد. تا آمدم دوباره خودم را پیدا کنم، صدای پایی از پاگرد بلند شد. از صدای پاشنه‌ی کفش‌ها معلوم بود که یک زن است.
در عین ناباوری، کلیدی در قفل خانه  چرخید و در باز شد. زنم با صدای بلند گفت: "من اومدم عزیزم". صدایش دور و نزدیک می‌شد. انگار که دارد داخل اطاق‌های خانه دنبال من می‌گردد. صدای ضبط قطع شده بود و فقط صدای زنم بود که داشت می‌گفت: "نمی‌خواستم بهت دروغ بگم. فقط دوست داشتم سورپریز بشی. سفره‌ی حضرت ابوالفضل نبودم. رفته بودم دکتر. اول باید مطمئن می‌شدم. مژده بده؛ مسافر داریم"
بوی سیگار، خانه را برداشته بود.  

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:2 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستان عبرت آموز میمون و تاجر و روستاییان
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
 
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
 
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.
 

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:1 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

چوپان دروغگویی دیگر (داستان)

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...

یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...

چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!

مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.

بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.

اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 1:59 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

داستانی عاشقانه و پند آمیز ( حتما بخوانید )

 


داستانی عاشقانه و پند آمیز ( حتما بخوانید )

 

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 1:59 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

حکایت جالب: بادیه نشین و اسب اصیل

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.

باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد…

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…”

بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 1:54 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 1:51 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.



نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 1:50 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ