یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ... یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود! پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ... چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم. پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند. مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد… مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…” بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
آرام مینشینم. کاشیهای حمام چقدر تمیزند. بیچاره زنم با چه زحمتی چند روز پیش آنها را برق انداخته بود. طفلکی خیلی اصرار کرد که یک گوشهی کار را بگیرم. بوی وایتکس، راه حنجرهاش را بسته بود. بعد از اینکه فهمید آبی از من گرم نمیشود، به کارش ادامه داد. الان دلم برایش میسوزد. کاشکی این آخر سری کمکش کرده بودم. حالا که بعد از آمدن از سفرهی ابوالفضل، مرا با رگهای بریده ببیند، چه حالی پیدا میکند؟ حتما اولش کلی جیغ میزند و بعدش سعی میکنند مرا به بیمارستان برسانند.
چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار زنم بود. سر جوانی و بیوه زنی.
دیگر مجالی برای فکر کردن به این اراجیف نمانده بود. اگه قرار بود خودم را معطل قوانین عرفی و مذهبی کنم، الان در حمام خانه با یک عدد تیغ لخت توی دستم چکار میکردم؟
سعی کردم فکرم مشغول کار خودم باشد. لامصب نمیتوانستم تمرکز کنم. صدای ضبط را میشنیدم. آهنگ ملایمی پخش میشد و صدای خواننده کاملا به گوش میرسید :
شب / با تابوت سیاه / نشست تو چشاش / خاموش از ستاره / افتاد رو خاک .......
یاد پنجشنبهی هفته قبل افتادم. زنم غرولندکنان پیله کرده بود که باید وسایلت را مرتب کنی. یک عالم خرت و پرت از گذشتهها با خودم آورده بودم توی زندگیی جدیدم و سالها بود که فرصت سرو سامان دادن به آنها را پیدا نکرده بودم. راستش از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم. ولی همیشه یک حس غریب، بهم میگفت که این کار را به بعد موکول کنم؛ تا بالاخره، اصرار زنم بر وسوسهی خودم غالب شد. آنروز صبح، با سرخوشی از خواب بیدار شدم ولی سعی کردم این حس را از زنم پنهان نگه دارم.
من بودم و دو تا کارتن بزرگ از خرت و پرت.
کارتن اول مربوط به کتابها و جزوههایم بود. اه! اینجا هم ولم نمیکردند. بدون معطلی رفتم سراغ کارتن دوم. تا باز کردم، آنچه که منتظرش بودم، بهم لبخند زد. یادداشتها، نامهها، دستنوشتهها.
تعجب میکردم که چطور زنم با آن حس ششم قوی، این همه مدرک و سند را بی خیال شده.
یکی یکی کاغذ ها را باز کردم. یک شعر از حمید مصدق که یکی از دوستهای دورهی دانشکده بهم داده بود. چند نسخهی کپی که ظاهرا از یک کتاب شعر گرفته شده بود.
عجب دورانی.
نمیدانم از روی لبخند روی لبهایم بود یا چیز دیگر که زنم وارد شد و گفت: چیه؟! مرور شیرینکاریهای گذشته، برات لذت بخشه. نه؟!
لحن صدایش طوری بود که خیلی بهم برخورد. الان میفهمم که چرا سعی نکرد بر خلاف عادت همیشه، پاپی موضوع بشود.
با صدای مبهمیکه توی گوشم پیچید، از فکر خاطرات گذشته کنده شدم. سرم را به طرف منبع صدا چرخاندم. صدا از پنجره نزدیک سقف حمام بود. باران روی شیشه های پنجره، ضرب گرفته بود و ریتمش برای من، بوی ماندگی و یکنواختی زندگی را میداد. طعم این خاطرات گذشته، به کلی حواسم را پرت کرده بود. صدای آهنگ میآمد:
در کنج یه قفس / بی نفس / بی هیچ کس / با حسرت / یه سحر ......
چشمهایم از دود فیلتر سیگار سوخت. چشمهایم را بستم و سیگار را همانجا کنار دستم روی کاشیها، خاموش کردم. اولین باری بود که با این جسارت توی خانه سیگار میکشیدم. هروقت بیرون سیگار میکشیدم، دو برابر پول خود سیگار، پول آدامس و شکلات میدادم. ولی اغلب اوقات، زنم میفهمید. با اینکه از بوی سیگار متنفر بود، ولی دعوایمان نمیشد و همیشه با متانت زنانهاش تکرار میکرد که سیگار برایم ضرر دارد. الان دیگه نه دغدغه بوی دهن و بدن خودم را داشتم، نه بوی سیگار توی خانه. چه لذتی بود که زهر ناخوشایند این افکار را به ذهنم راه نمیدادم.
بعد از گذر از فلسفه، سعی کرم با ابزار منطق با قضایا برخورد کنم. ولی منطقم هم، راه را گم کرده بود. اصلا این ابزار به دردم نخورد؛ چون نمیتوانستم هیچکدام از وقایع زندگی شخصی و اجتماعی خودم و جامعه را با مسلمات و محکمات منطقی جور در بیاورم. فهمیدم که از این "قانون صحیح فکر کردن" چیزی عایدم نمیشود.
انگیزه هم که سالها بود به کارم نمیآمد.
حالا من مانده بودم که نه در خانه جایم بود و نه در اداره.
نه فلسفهام به درد خورد؛ نه منطق کارگشا آمد و نه هنر.
با مرور این خاطرات، شیر شدم. اینکه چیزی مرا به دنیای دور و برم مربوط کند، وجود نداشت.
تیغ را توی دستم فشردم. سردی تیغ، کمی اذیتم کرد. ولی من دست بردار نبودم. تیغ را تا وسط راه مچ دستم آوردم. مردد بودم که آیا راه را تا آخر طی کنم یا نه؟ لاکردار دوباره تردید به جانم افتاد. گلویم خشک شده بود. هجوم فکرها امانم نمیداد. خیلی تمرین کرده بودم که نگذارم چیزی مانعم شود.
صدای ضبط صوت می آمد
مرا با نگاهت به رویا ببر // مرا تا تماشای فردا ببر // دلم قطره ای بی طپش در سراب .......
هروقت سوار ماشینم میشد، یک بوی خوشی توی ماشین میپیچید؛ مخلوطی از عطر ملایم زیر بغلی با اسپری زنانه، به همراه بوی خمیر دندان خارجی و صابون و شامپوی حمام؛ همراه با آن دماغ کشیده و ردیف دندانهای سفید و لبخند ملیحش، عجیب برایم فرحناک بود. مخصوصا که این ترکیب، با نمهای از بوی سیگار من قاطی میشد.
چشمانم را بستم و یک نفس عمیق کشیدم. انگار همان موقعها بود.
بعدش که فهمیدم علاوه بر من، با چند نفر دیگر هم بوده، خیلی حالم بد شد. از حماقت خودم، خندهام گرفت. من، رویا؛ عشق؛ ازدواج؛ خیانت...
عجب حکایتی!!
اینکه اگر کسی تا این درجه به تو خیانت کند و الان سر راهت قرار بگیرد و تو حاضر باشی به خاطرش به همه چیز- حتی به زن وفادارت- پشت کنی.
نمیتوانستم دیگر فکر کنم. آیا این حس، بیشتر به خاطر تلافی خیانت او بود؟ شاید!
چقدر این دم آخری، این خاطرات آزاردهنده برایم جالب بود.
سرم تا حدودی سنگین شده بود. نمیفهمیدم که آیا خون زیادی ازم رفته یا نه.
باید فشار آخر را محکمتر میدادم و بعدش دیگر برایم مهم نبود که چه میشود.
دستم را بردم به طرف تیغ نیمه خونی. سرد بود. آرام آرام دست راستم را به طرف مچ دست چپم خم کردم. فقط یک فشار محکم لازم بود. هنوز اینقدر انرژی داشتم که کار را تمام کنم.
در عین ناباوری، کلیدی در قفل خانه چرخید و در باز شد. زنم با صدای بلند گفت: "من اومدم عزیزم". صدایش دور و نزدیک میشد. انگار که دارد داخل اطاقهای خانه دنبال من میگردد. صدای ضبط قطع شده بود و فقط صدای زنم بود که داشت میگفت: "نمیخواستم بهت دروغ بگم. فقط دوست داشتم سورپریز بشی. سفرهی حضرت ابوالفضل نبودم. رفته بودم دکتر. اول باید مطمئن میشدم. مژده بده؛ مسافر داریم"
بوی سیگار، خانه را برداشته بود.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |