سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

41567

به نام نخستین موجود زنده

زمین از ابتدا سرد نبود وروى آن نه بیجان بود نه جاندار. سپس به فرمان خدا سرد وسردترشد. آب کثیفى که بوى بسیار بدى داشت ، به نام "آب سیاه" روى زمین بوجود آمد. این آب سیاه تمام زمین را فرا گرفته بود . درکتاب گنزاربا نوشته شده است:"از این آب سیاه نخوت وحشرات موذى شکل گرفت وبیرون آمد. این حشرات موذى هزاران هزارنوع مختلف داشتند که از این آب سیاه بیرون مى آمدند.سپس به فرمان خداوند نخستین انسان (ازجهان نور) از بالا به روى زمین آورده شد. همزمان با اینکه آدم ،نخستین انسان مى خواست از بالا به زمین بیاید کثافات واین حشرات موذى به او گفتند :"توقصد دارى بیایى و بین ما نفوذ کنى ، ولى روى سرت دسته گلى ندارى؛" آدم سرش را به طرف بالا بلند کرد و به بالا نگاه کرد وگفت:"خدایا، دسته گلى روى سر ندارم تا اینکه بین این حشرات موذى نفوذ کنم وبه زمین بیایم." خداوند به ملائک دستور مى دهد:
    "دسته گلى روى سر آدم قرار ده." ملائک دسته گل را روى سر آدم قرارمى دهند،آدم راهش را جستجوکرد وتوانست بین حشرات نفوذ کند وراهش را پیدا کند . ملائکه به او گفتند:"اى آدم، ایمان اعتقاد وتصویر تو شبیه سام کوفّن وسام کوفیّن وسام"میوه سفید" هستند." اینان ملائکه اى هستند که خوب،معتقد و درستکارند وداراى تمام صفات خوب هستند.
سپس آب گوارا به دستور خداوند از بالا به پایین فرستاده شد وروى آب سیاه جریان پیدا کرد . سپس درختان بوجود آمدند وهمه چیز به این جهان خاکى آورده شد.تنها چیزى که به این جهان خاکى آورده شد، آدم،نخستین موجود زنده بود. آسمان دهان بازکرد وآب گوارا ازبالا به پایین به این جهان خاکى ریخته شد.این آب گوارا ،دریاها،رودخانه ها ودرختان فراوانى را بوجود آورد. سپس حیواناتى از جنس نروماده که رویهم رفته برای نخستین موجود زنده،آدم،آفریده شدند.

 


   پس ازآن به روح آدم گفتند:"بیا وبه این جهان خاکى وارد شو." فرشتگان جسم آدم را درزمین از گل ساختند و به روح آدم گفتند:"بیا ووارد جسمى که از گل ساخته شده است برو." آدم به آنها گفت: چرا باید وارد این جسم شوم؟ چرا مرا ازجایگاهى که درآن هستم پایین مى آورند وبه جایى که نخوت آن را فراگرفته،به راه بد مى رود،گناه در آن دیده مى شود،به بدى درآن رفتار مى شود وگمراه وبى ثبات است،مى برند؟ این بدن باهر گناهى به لرزه درمى آید. چه گناهى در حق شما مرتکب شده ام که مى خواهید مرا به این جهان خاکى انتقال دهید؟. آنها به آدم گفتند:"این فرمان خداست، که تو از بالابه این جهان خاکى بیایى وبه داخل این بدن بروى. اگر به راهنماییهایى که خداوند در گنزاربا (گنج بزرگ) ذکرکرده عمل کنى وآنها را سر مشق خود قرار دهى، این چیزهاى نخوت باروگناهان نه مى توانند تورا بلرزانند ونه مى توانند تو را بیازارند. خداوند این گنج بزرگ وکلام خدایى را به توعطا کرده تا به آنها عمل کنى وازهیچ چیز نهراسى." آدم قبول کرد. آمد وبه داخل جسم رفت،همان جسمى که به دستورخداوند ازگل درست شده بود. درگنزاربا نوشته شده است که آدم زمانیکه به این جهان خاکى آمد درمحلى به نام سراندیب بود. از آنجا به بعد وپس از ان نیز(ادامه داشت) آدم همراه همسرخود حوا بود که ازجنس بخصوصى آفریده شده بود. درآن محل همانجایى که آدم آفریده شد،حوا نیز خلق شد. حوا سه بارباردارشد ودر این سه دوره باردارى، هرباریک دخترویک پسربه دنیا آورد. کم کم فرزندان آدم وحوا بزرگ شدند. آدم روى زمین به کشت وکارپرداخت وحیواناتى مانند گاووگوسفند را پروراند واز شیرآنها براى خوردن وآشامیدن استفاده کرد. فرزندان آدم وحوا رشد کردند به دستور خدا از"واقعیتى دور" شصت اترا با خانواده و فرزندانشان ازبالا فراخوانده شدند،که همراه با آدم وحوا وفرزندان آنها درجهان خاکى باقى ماندند وبا یکدیگر ازدواج کردند وسرمنشأ (اولادهایى) داشتند وبتدریج زمین پرازموجود زنده شد. موجودات زنده زیاد شدند و زمین پرازانسان شد. به خاطر همین اد رابشا (درفش) نماد دینی مندائیان از پارچه ای سفید که از شصت نخ تشکیل شده، درست می شود.
    سرانجام به فرمان خدا خطاب به آدم گفته شد:" خداوند دستور داده:از جهان خاکى جدا شووبه جایگاه خودت، جهان نوربرگرد!" تا آن زمان هزارسال ازعمرآدم سپرى شده بود. همان کسانى که نزد آدم آمدند وبه اوگفتند:" از این جسم جدا شووبه آن محلى که ازآنجا آمدى، جهان نور، برو. 
قمامیرنورانى وساورئیل ناجى بودند.آدم به آنها گفت:"من در این جهان کشت وکار ،چهارپا، حیوان وهمچنین کارهاى زیادى کردم.خدایا فرصت بده ،هزارسال دیگردر این جهان بمانم ."
     قمامیر نورانى وساورئیل ناجى برگشتند وبه خدا گفتند که آدم مى خواهد هزارسال دیگردرجهان بماند. سپس آنها پس ازهزارسال دیگربرگشتند وبه آدم گفتند:"اى آدم،نخستین موجود زنده، بلند شو، ازاین جسم جدا شووبه جهان نور بیا!" آدم به آنها گفت:" من هنوزبذرها را درو نکردم وهنوزگاوها وچهارپایان کوچک را ندوشیده ام، بازهم خیلى کاردارم . بروید نزد پسرم شیتل که هنوزاازدواج نکرده و کارزیادى ندارد." اتراس ها برمى گردند وبه خداوند مى گویند که آدم مى گوید :نزد شیتل بروید. واین مسئله را به او بگویید."قمامیرنورانى وساورئیل ناجى نزد شیتل آمدند وبه اوگفتند:" به دستورخدا ما نزد آدم رفتیم وبه اوگفتیم:"از جسم خود خارج شو!"اما آدم گفت:"من هنوز کارهاى زیادى دارم. بروید نزد پسرم شیتل که هنوزازدواج نکرده وکارزیادى دراین جهان ندارد."
    ما گفته ى آدم را براى خدا بازگوکردیم وخدا گفت:" نزد شیتل بروید وبه اوبگویید!" شیتل گفت:" من با هرچیزى که خداوند بگوید، موافق هستم. ازجسم خود جدا مى شوم." شیتل[بلند شد] وبه یاد خداوند رشامه و براخه ای انجام داد. بعد ازاینکه نیایشش تمام شد به آنها گفت:"من ازسرورخودم تمنا مى کنم که جدا شدن من ازاین بدن را به آدم نشان دهد." قمامیرنورانى وساورئیل ناجى به جهان نوررفتند وبه خداوند گفتند:"  شیتل مى گوید:" من مى خواهم که جدا شدن من ازجسم را به آدم نشان دهید!"خداوند به آنها گفت:"انجام دهید!" شیتل رسته ى خود را به تن کرد، لباس خود را پوشید و[به رودخانه] رفت، دعا ونیایشى کرد،[علاوه برآن] رشامه و براخه خواند وازجسم خود خارج شد . هنگامیکه اودر حال صعود ازاین جهان بود،اتراها وفرشتگان مقابل اوآمدند وتاج گل افتخار، درخشنده ونورانى به اوهدیه کردند وآن را روى سرش قراردادند وبا لباسى نورانى و یک کت درخشنده او را پوشاندند.آنها ا و را از این جهان آوردند و او را نزد اباثر به جهانى نورانى داخل کردند .وقتى آدم این منظره را مشاهده کرد به آنها گفت :"من هم میخواهم از جسم خود جدا شوم ."آنها به او گفتند :"(دیگر)ممکن نیست .تو (باید منتظر بمانى )تا مرگى که زمان آن را نمیدانى به سراغ تو بیاید ."
    پس از آن شیتل از جسم جدا شد و آدم هم در این جهان باقى ماند ،انسانها زادوولد کردند و جنگى بین آنها بوجود آمد .این جنگ مدت زیادى به طول انجامید تا اینکه همه انسانها از بین رفتند.تنها یک مرد ،رام،ویک زن،رود و تعداد کمى از مردم با آنها باقى ماند .از عصر آدم ،نخستین انسان ، تا زمان رام ورود216000سال مى گذرد.در دوران رام ورود انسانها بتدریج افزایش یافتند ودر کل جهان پراکنده شدند.  دوباره یک چیز دیگر شروع شد که از راه خدا پیروى نمى کرد ،یکدیگر را کشتن،دیوانه وار عمل کردن و درجهان وجود داشت .
   از زمان رام ورود تا زمان شرباى و شرهیبل 100000سال طول کشید .مندائى ها در زمان شرباى و شرهیبل زیاد شدند و در تمام زمین پر شدند .دوباره عده اى از مردم از راه خدا روى بر مى گرداندند،یکدیگررا مى کشتند ، به اموال یکدیگر دست درازى مى کردند وعده اى به راه شیطان و به راه بد مى رفتند و به خشونت رفتارمى کردند .
   سپس بعد ازاین دوره که انسانها رفتن به راه شیطان را شروع کردند ،92000سال بعد ، زمان شرباى و شرهیبل پیامبرى به نام نوح آمد .نوح انسانها را به راه راست هدایت مى کرد و به آنها مى گفت :"با یکدیگر خوب باشید . راه خدا را در پیش گیرید ، یکدیگر را از بین نبرید ، اموال یکدیگر را سرقت نکنید تا خداوند به شما نظرى بیندازد و شما را دوست داشته باشد ."آنزمان که نوح این حرفها را مى زد میان مردمی بود که به اومى خندیدند ومى گفتند :"او چه مى گوید ؟"این حالت تا آنجا ادامه پیدا کرد که به فرمان خدا صدایى شنیده شد و به نوح گفت:"یک کشتى بساز!"
همینکه کشتى ساخته وتمام شد، به فرمان خدا به تمام موجودات زنده ى دنیا گفت :"از هر حیوانى یک جفت سوارکشتى شود ."سپس به فرمان خدا ازآسمان باران وزمین آب بیرون آمد.این باران چهل ودوروزبه طول انجامید که طى این مدت روى زمین را پوشانید .یازده ماه پس ازآن نیز طول کشید وکل زمین را به زیرآب برد .طى این یازده ماه آب به تدریج کم شد .پس از این یازده ماه کشتى درمحلى به نام قاردون به زمین نشست .زمانى که کشتى به زمین نشست،نوح به یک کلاغ گفت :"برو،ببین که کجا خشکى هست وآیا هنوزچیزی وجود دارد!" کلاغ رفت و نوح مدت زیادى منتظرماند که کلاغ برگردد ،اما کلاغ برنگشت .او به یک کبوتر گفت :"برو [و]ببین که کلاغ کجا رفته است!"کبوترپرواز کرد وبه جستجوى کلاغ رفت .او دید که کلاغ  روى لاشه اى نشسته وازآن تغذیه میکند .برگشت ودرمحلى درخت زیتونى را دید .شاخه اى از آن کند وآن را با دهان برداشت وبه سمت کشتى برگشت وبه نوح گفت :"کلاغ را دیدم که روى لاشه اى نشسته وازآن تغذیه مى کند."نوح کلاغ را لعنت و کبوتررا دعا کرد .
     سپس آب به تدریج فروکش کرد مردم ازکشتى بیرون آمدند وبه زمین رفتند .سام ،یام ویافت فرزندان نوح بودند .قبل ازاینکه آبى بیاید ،زیاد شود وزمین را تسخیر کند ،سام وجود داشت .بعد ازاینکه آب آمد،زمین را پوشاند و سپس فروکش کرد ،فرزندان دیگر نوح یام ویافث آمدند .یام ویافث به راه دیگرى رفتند.نوح و باقى مندائیان نیزبا اوماندند .سام که ما درزبان مندائى آن را شوم مى نامیم،مردم را به راه خدا دعوت میکرد .اوبه آنها مى گفت ،دعا،نماز،ازدواج و هر چیزى که درگنزاربا نوشته شده است و خداوند پیروى ازآنها را دستورداده انجام دهید.
    سام وهمسرش نوریثا ،مندائیان زیادى را به راه خدا هدایت کردند. در زمان سام ، پسرنوح،پیامبرى برخاست به نام ابراهیم که گفته مى شود پدرهمه ى پیامبران بوده است.ابراهیم دو همسرداشت،یکى به نام سارا ویکى به نام هاجر.سارا باردار نمى شد و ابراهیم با هاجر ازدواج کرد. هاجراهل مصربود وفرزندى براى ابراهیم به دنیا آورد که به او نام اسماعیل دادند، اونیز پیامبرشد. مى گویند: پدر تمام مسلمانان ،اسماعیل است وپیامبران اسلام همه ازنسل اسماعیل هستند. سپس به فرمان خدا سارا نیزباردارشد ویک پسربه دنیا آورد که به او نام اسحاق دادند . اسحاق نیز پدرهمه ى یهودیان است وپیامبران یهود همه از نسل اسحاق هستند. پس ازاین رویدادهایى که درجهان اتفاق افتاد. پیامبرى که درمصربزرگ شده بود، به نام موسى که همزمان با پادشاه پیرون ،فرعون،بود برخاست.موسى قصد کرد یهودیان کشور مصر را به نقطه اى دیگربیاورند. فرعون 770000 آدم داشت که جنگى ترتیب دادند. اونیزهمراه مردم خود دنبال حضرت موسى آمد. موسى ومردمى که با اوبودند و راه دیگرى نداشتند به سمت دریا آمدند . موسى چوبدستى اش را به آب انداخت.آب، دهان باز کرد و خشکى پدیدارشد ومردم به وسیله ى آن به سمت دیگر رفتند. فرعون نیزهمراه مردمش به طرف آب آمدند و وارد آن شدند ، اما آب به سمت آنها برگشت وآنان را فرا گرفت تنها فرعون وعده ى کمى ازمردم او بیرون آمدند .این واقعه در کتاب گنزاربا صفحه ى465‌‌‌ ‌‌‌‍‍‍‌‌‌[نوشته شده است]. یهودیان به شهرى آمدند به نام اسرائیل (بعدها) فلسطین،همانجایى که [درآن شهر] مندائى ها بودند. یهودیان مندائیان را تحت فشار قرار میدادند ورنجهاى زیادى به آنها میدادند وبه تدریج مندائیان ازنمازها، دعاها ورسم ازدواج سهل انگارى کردند. یهودیان اجازه نمى دادند که آنها براى غسل تعمید به رودخانه بروند و به تدریج غسل تعمید درآنان به فراموشى سپرده شد. به فرمان خدا فرشته اى (ازجهان نور)،یحیاى مقدس ،به پایین آورده شد که او را در شکم مادرى ،اینشوى [=الیزابت] همسر زاخاریس (زکریا) قرار دادند و او آن را همانند بچه اى که از شکم مادرش بیرون آمده باشد،به دنیا آورد. پس ازبدنیا آمدن آن ملائکه این بچه را از محلى درپیروان ، اوکوه سفید برداشتند وبردند تا اینکه روحانیون یهودى آن را نکشند. پس ازبیست و دوسال او را از بالا به شهر اسرائیل آوردند. یحیاى مقدس–که رستگاروسعادتمند باشد!-زمانى که سه ساله بود شروع به حرف زدن کرد وحرفها را مى فهمید.(ملائکه)به اومى آموختند که چگونه باید صحبت کند.زمانى که هفت ساله بود، ملائکه براى اوآ.ب.س را مى نوشتند وبه او یاد می دادند که چگونه باید بنویسند وبخوانند.موقعى که اوده ساله بود تمام کتاب مندائى را خوانده وتوانسته بود ازحفظ کند وهمچنین براى مردم نیزبخواند وشرح دهد. زمانیکه او بیست ودوساله بود تمام مسائل دنیا راآموخته بود وآموزش مى داد.همینکه اوبیست ودوساله شد ملائکه اورا درغبارى ازنور قراردادند واورا به سوى دیگر در شهر اسرائیل بردند همین که او به ساحل رودخانه رسید، مردم جمع شدند تا او را ببینند. به فرمان خدا صدایى به سمت اسرائیل آمد :"هر کس که بیست ودوسال پیش پسرى داشته که ازآنها دزدیده وگم شده بود،بیایند که او را ببینند وشناسایى کنند. بتى که آنجا بود و در خانه ى زاخاریس کار مى کرد واین پسررا دید،یحیاى مقدس را مشاهده کرد.او دید چهره اش مانند چهره ى زاخاریس وچشمان قهوه ایش مانند چشمان اینشوى است.همین که این منظره را مشاهده کرد دوان کنان به خانه رفت و گفت:"من پسرى دیده ام که شبیه شما است!" اینشوى که سرپوشش را برداشته بود، بدون اینکه سرش را بپوشاند بیرون رفت تا اینکه برود و این پسر را ببیند.به ساحل که آمد او را دید وشناخت و او، یحیاى مقدس نیزمادرش را شناخت .او ازغبار درخشنده  پایین آمد...
   هنگامى که یحیاى مقدس ازغبارنورانى پایین آمد،اینشوى هم آمد.به داخل آب رفتند و نزدیک یکدیگرآمدند.یکدیگررا درآغوش گرفتند ویحیاى مقدس لبهاى مادرش، اینشوى را بوسید. انش اترا که او را همراهى کرده بود بدون اینکه کسى ازمردم او را دیده باشد به او گفت:"اى یحیى درکتاب تو چه نوشته شده است که تو یک زن یهودى را مى بوسى ؟"یحیاى مقدس به اوگفت:"این زن یهودى مادرمن است.من نه ماه در شکم اوبودم وبراى اوسخت نبوده ،وحالا براى من باید سخت باشدکه او را ببوسم این عمل خوب و زیبایى است ومن کار بدى انجام نداده ام."انش اترا به او گفت :"تو کار زیبایى انجام دادى. من (فقط)مى خواهم ببینم که توچه میگویى.من میروم وتومى مانى وحرفهایى که در گنزاربا نوشته شده است. توراهت را مى پیمایى وپیش میروى. انسانها را به این راه مى آورى و مندائى ها را ازدست یهودیان نجات میدهى ."اوازخداوند خواست که یحیى را درپیشبرد کارهایش یارى کند .
    یحیى مقدس کتاب هایش را کناررودخانه مى آورد وآنها را بازمیکرد ورشامه و براخه انجام مى داد،مردم مى آمدند وبه دست اوتعمید داده مى شدند.اومردم رادررود اردن غسل میداد وبه آنها میگفت :"توبه کنید،به راههاى بد نروید،یکدیگررا نکشید،اموال دیگرى را سرقت نکنید ،یکدیگررا دوست بدارید وبا یکدیگر خوب باشید!"روزبه روزبه افرادى که نزد یحیى مى آمدند که به دست او تعمید داده شوند اضافه مى شد.آنها آنقدرزیاد شدند که یحیى به تنهایى قادربه تعمید دادن آنها نبود.یکروز او به خداوند گفت:"خدایا چه کنم ؟مردم زیاد هستند و من از پس اینکه آنها را تعمید دهم بر نمى آیم!"به فرمان خدا به او گفته شد:"مردم را داخل آب جمع کن و با دستانت روى آنها آب بریزودعاى توبه رابراى آنان دکلمه کن و یکدفعه آنها را تعمید بده مثل همین نفرات."

img/daneshnameh_up/4/4a/masih.jpg



   یحیى مقدس در این دنیا ازدواج کرد .او زنى گرفت که نامش انهر بود .اوهشت پسر و دختر داشت. اسم پسرانش: هندوان ،بهرام،انساب،سام و شار و اسم دخترانش:شارت،رحمت-هیَى وانهر-زیوا بود.انهر، همسر یحیاى مقدس این فرزندان را درسه شکم به دنیا آورد.دراولین شکم هندوان،شارت،دومین شکم بهرام ورحمت-هیَى و درسومین شکم انساب،سام، انهر-زیوا وشار را به دنیا آورد. یحیاى مقدس وهمسرش انهر به فرزندانشان که دراین دنیا باید بزرگ مى شدند، نمازودعا،مدح و ستایش وفلسفه را مى آموختند. یحیاى مقدس به همسرش انهرمى گفت:" تودختران را آموزش بده و من آموزش پسران را به عهده مى گیرم."انهر به اومى گفت:"من پسران را هم مثل دختران بدنیا آوردم،ما مشترکاً به آنها آموزش مى دهیم تا دراین دنیا هرچیزخوبى را آموزش ببینند وپیش روند."
در گنزاربا نوشته شده است که یحیاى مقدس مردم را در آب اردن تعمید مى داد وبه آنها مى گفت :"به راه خدا بیایید!" مردمى که جذام داشتند نزد او مى آمدند و ایشان دستشان را برآنها شفا مى یافتند. مردمى که نابینا بودند ایشان دستشان را روى چشمان آنها قرارمى داد وبه فرمان خدا بینا مى شدند.به فرمان خدا به انسانهایى که پاهایشان فلج بود مى گفت:"به امر خداوند بلند شوید وراه روید."(و)آنها بلند مى شدندوراه مى رفتند.حرفهاى یحیاى مقدس آنقدر جذاب وشیوا بود که هر انسانى مى آمد وآنها را مى شنید به راه اومى آمد.این کار ادامه پیدا کرد وبه امر خدا(درباره ى )گفته شده است:او یک حوارى واقعى است واعمالش بر طبق راه خداوند بوده است.
    آموزش هاى یحیاى مقدس که او آنها را از گنزاربا براى مردم مى خواند،[یحیاى مقدس از گنزاربا براى مردم قرائت مى کرد وبه آنها مى گفت] که باید چگونه باشند، چگونه با یکدیگر باشند،چگونه رفتار کنند،چگونه صحبت کنند وچگونه یکدیگر را دوست داشته باشند. این صحبتها وتعلیمات گردآورى شد وکتابى شد به نام"کتاب یحیى". در کتاب یحیى نوشته شده است که یحیاى مقدس به انسانها مى گفت:"گمراه نشوید،گناه نکنید،به راه نادرست نروید،انسان باشید، با یکدیگربه خوبى صحبت کنید ویکدیگررا دوست داشته باشید تا خداوند شما را دوست دشته باشد. دستانى که صدقه مى دهند وقادربه تصمیم گیرى درست هستند،نمى بایست کسى را بکشند. دهان شما که خوب حرف مى زنند وانسانها را به راه (درست) هدایت مى کنند نباید دروغ و غیرواقعیات را بگویند.زانوهایتان که میتوانند در راه درست و دربرابر خداوند خم شوند نباید دربرابر شیطان جنایتکاران خم شوند. پاهاى شما که مى توانند به راههاى درست بروند نباید به راههاى بد کشیده شوند.یحیاى مقدس همیشه به انسانها مى گفت:"اگرگرسنه اى را مى بینید اورا سیرکنید .اگرتشنه اى را مى بینید اورا سیراب کنید. اگر عریانى را دیدید براى او لباسى بیاورید وبدن اورا بپوشانید." یحیاى مقدس درهرزمینه اى انسانهایى که نزد اومى آمدند وازاومى پرسیدند که راه ایشان را چگونه در پیش گیرند ،آنان را راهنمایى مى کرد وبه آنها مى گفت که چگونه باید باشند.
    یحیاى مقدس دراین دنیا شصت وچهارساله بود.درگنزاربا نوشته شده است :یک روز بعدازظهر هنگامیکه او مى خواست به منزل برود ،کودکى سه ساله نزد اوآمد.کودک گفت:"اى یحیى مى خواهم که مرا  تعمید دهى و هنگام تعمید دادن نامى برایم انتخاب کنى."یحیى به او گفت :" گرسنه وتشنه هستم وبدنم خسته است. الان عصر است وآفتاب غروب مى کند. تومى دانى که دردین صابئین مندائی ما هنگامیکه آفتاب غروب مى کند،نه نمى توانیم تعمید دهیم ونه آئین مذهبى دیگرى را انجام دهیم .فردا صبح زود بیا تا تو را تعمید دهم ." کودک کناررود رفت که او دعا کند .او گفت:" اززندگى وسرورم مندااد-حى از اولین ،دومین و سومین هستى ،از یوفین ویوفافین از سام تقاضا مى کنم که تمام نعمتهاى زندگى ،درخت انگور ودرخت بزرگترى که مقدس است را درطول زندگى یحیى براى اومحیا کنید واورا آگاه کنید که صبح بیاید ومرا تعمید دهد." این کودک،فرشته مندااد-حى که درود ورحمت خدا بر او باد!  بود. به امر خدا این نعمتها به یحیاى مقدس ارزانى شهر. بدنش قوى و (نیرومند شهر) شکم خود را با غذا سیر ودهان خود را با آب سیراب کرد . همان کودک نزد یحیاى مقدس آمد وبه او گفت:"اى یحیى مرا با دست خود تعمید بده !" یحیاى مقدس بلند شد وکنار آب رفت،رشامه و براخه کرد ودعا و نیایش را شروع کرد.
   به کودک گفت:"بیا تا تو را تعمید دهم!" هنگامیکه کودک به سمت یحیاى مقدس رفت نوراو به آب برخورد کرد.همینکه آب نور فرشته مندااد-حى را رویت کرد دوباره آرام شد. یحیاى مقدس متوجه شد که زیرپاهایش آبى نیست .اوبیشتربه داخل آب رفت وفرشته مندااد-حى به جلو آمد.زمانیکه آب نور مندااد-حى را رویت مى کرد همینطور آرام بود و آب، راه را براى یحیاى مقدس باز مى کرد. فرشته یحیاى مقدس به او گفت:" که هستى؟" او لبخند زد.
او مى دید:ماهیها مى پرند و از آب بیرون مى آیند و در آب غوطه ور مى شوند.پرندگان پروازکنان در هوا مى گویند:"سعادت و برکت بر تو و بر مکانى که تو از آنجا آمده اى و بر جایى که به آنجا می روى."همینکه فرشته یحیاى مقدس این حرفها را شنید به او گفت:"تو مندااد-حى هستى.تو باید مرا تعمید دهى و به هنگام تعمید طبق نام خداوندى نام تو را بر خود مى نهم."هنگامیکه او خواست دستهاى مندااد-حى را بگیرد،مندااد-حى به او گفت:"صبر کن!اگر تو دست مرا بگیرى روحت از بدنت جدا خواهد شد."فرشته یحیاى مقدس به او گفت:"در این جهان چه بکنم؟من دیگر کارى ندارم.مندائیان، ،روحانیون عالیمقام وپرستشگاه دارند من"دیگر اینجا کارى ندارم"فرشته مندااد-حى به او گفت:"اگر دیگر کارى ندارى مى توانى دستانت را روى من قرار دهى"همینکه فرشته یحیاى مقدس دست مندااد-حى را گرفت،جسمش کنار آب افتاد و روحش از بدن جدا شدوبه راهى که نزد اباثر صعود مى کند،هدایت شد. روح فرشته یحیاى مقدس بى حرکت باقى ماند جسم خود را تماشا مى کرد.فرشته مندااد-حى به او گفت:"چرا بى حرکت ایستاده اى؟مى خواهى به این جسم برگردى؟"فرشته یحیاى مقدس به او گفت:" نه!توبر همه چیز عالمى.تو قادر هستى مویى را بشکافى واندرون آن را ببینى‌‌‌(ولى)من نمى دانم که برخانواده و فرزندانم چه خواهد گذشت."فرشته مندااد-حى به او گفت:"خداوند از فرزندانت محافظت مى کند،همانطور که از تو محافظت کرده و تو را به اینجا آورده است.او از فرزندانت محافظت مى کند.لازم نیست تو به خاطر آنها نگران باشى."فرشته مندااد-حى و روح یحیاى مقدس نزد اباثررفتند.(فرشتگان)نزد اباثر پیش آنها آمدند و یحیى را با لباسى نورانى پوشاندند و تاج گلى درخشنده و افتخارآمیزروى سر او قرار دادند و او را به جهان نورآوردند.
      پس ازاینکه یحیاى مقدس از این جهان خارج شد یهودیان دوباره مندائیان را تحت فشار قرار دادند واجازه نمى دادند مراسم مذهبیشان را انجام دهند.یهودیان به آنها اجازه نمى دادند که کنار رودخانه بروند تا دعا،نیایش،غسل تعمید و مراسم ازدواج را انجام دهند.همان هنگام مندائیان با جنگ اردوان پا فراتر نهادند وشصت هزارتن ناصورائی که از فلسطین واسرائیل بودند همراه آنها به شهرى به نام حران آمدند.از حران بیرون آمدند و به کوهستان هاى ماد(مادای) آمدند.در کوهستان هاى ماد یک ساختمان مندائى بنا کردند و شروع به انجام دادن قوامین و رسوم مذهبیشان مثل غسل تعمید،نیایش،دعا و مراسم ازدواج کردند و کسى با آنها کارى نداشت.در حران گاوایتا(دیوان حران)نوشته شده است که به امر خدا فرشته هیبل زیوا به انش اترا گفت:"اجازه نده که یهودیان مزاحم مندائیان شوند.اجازه نده یهودیان مندایى ها را تحت فشار قرار دهند."هنگامیکه مندائیان به سرزمین کوهستانى ماد رفتند و یهودیان آنان را تعقیب کردند انش اترا هفت تیر برداشت و آنها را درهفت تیردان قرار داد تا آنها را بر سر یهودیان خالى کند که به دنبال مندائیان روند.به امر خدا به فرشتگان گفت:"این تیرها را بر سر آنهایى که قصد جنگ ندارند خالى نکنید بلکه تنها بر سر آنهایى که تصمیم جنگ کردن را دارند."
      مندائیان در این مکان جدیدشان جمع شدند و در چندین نقطه ساختمان هاى مندائى بنا کردند.هفت تن از این مندائیان که نام هایشان زازی بارهیول،فافا بار گوندا،آنوش بار ناتر-هیى ،چهارمى آنوش-شایاریار انساو،پنجمى ابراخ-یاورباربهداد،ششمى هسناوبار بهرام و هفتمى سوخ- مندا بودند،هر کدام از آنها به بغداد و بین النهرین،و به مکانهایى که مندائیان دور هم جمع مى شدند و رسومشان را انجام مى دادند ، رفتند.آنها ساختمان مندائى را بنا کردند و مراسم ازدواج و غسل تعمید را انجام مى دادند. درج شده است که مندائیان 170 مکان مقدس و 170 ساختمان مندائى(مندی) داشتند.
     بعد از پادشاه اردوان،زمانى که در کوهستان هاى ماد بودند،در میان فرزندان پادشاه اردوان، فردى به نام شیتل وجود داشت.شیتل و هفت تن از ناصورائیها به بغداد آمدند ودر آنجا مندائیان به رسوم خود مى پرداختند.زمان ورود شیتل به بغداد تعداد ساختمانهاى مندائى به چهارصد عدد رسید. مندائیان افزایش یافتند و پس از 280 سال پس ازاینکه شیتل از جسم خود جدا شد،مندائیان ازهم                                                          پاشیدند وتعدادى ازآنها بر،دزدى وچیزهاى نادرست را شروع کردند.پس از شیتل دوباره شخصى به نام آنوش باردنکا که مندائیان را راهنمایى مى کرد،آمد. به آنها مى گفت:"به راه خود بیایید و یکدیگر را دوست بدارید!"مندائیان شروع به انجام رسوم خود با نیت پاک کردند.سنتهایى مانند غسل تعمید؛ مراسم ازدواج و مراسم دخرانی و لوفانی (فاتحه خوانى).آنان این رهها را پیش گرفتند تا اینکه پیامبر مسلمانان محمد ظاهر شد.هنگامیکه پیامبر مسلمانان آمد، مندائیان نیز در کتاب (:قرآن) مشخص کردند که آیینى دارند که کسى نباید آنها را نادیده بگیرد.
پس از آن مندائیان از هم پاشیدند.تعدادى از آنان در بغداد و عراق و تعدادى در ایران، در شهرهایى همچون اهواز،آبادان،خرمشهر،دشت میشان، سوسنگرد، هویزه ، بیستون، شوش، شوشتر، دزفول، شیراز، کرج، تهران، رامسر، خرم آباد، بروجرد و آقاجارى،و در شهرهاى دیگر مثل، راهشیر و معشور بودند، و در عراق در شهرهایى همچون بغداد،بصره، حلفایه، حلّه، کرکوک، ناصریه، مندلى و عماره بودند.آنان در این شهرها پراکنده شدند.علاوه بر آن تعدادى از مندائیان در جاهاى دیگرى مانند، آمریکا، استرالیا و اروپا نیز هستند. در جاهایى مانند، کویت، بحرین، قطر، ابوظبى، شارجه، باطنه و دوبى نیزوجود دارند.مندائیان ایرانى مجموعاً سى یا چهل هزارتن هستند. مندائیان عراقى شصت تا هفتاد هزارتن هستند، تا آنجا که همه ى مندائیان جهان با هم پانصد یا ششصد هزارنفرهستند .


نوشته شده در شنبه 91/10/23ساعت 1:4 صبح توسط sareban نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ