خطهای پیشانی، موهایی که رو به سفیدی رفته، چشمهایی که تنگ شده و... همه و همه باعث شده سن او بیشتر از 45 سال به نظر برسد. فرزانه تا به حال 25 سال از عمرش را پشت میلههای زندان گذرانده است. مواد مخدر عبارتی است که همیشه در پرونده او ثبت میشود.
فرزانه فرزند پنجم خانوادهاش است. او خودش را این طور معرفی میکند: «پدرم بنا بود و ما وضع مالی خوبی نداشتیم، 4 خواهر و 3 برادر دارم و خودم دختر سوم خانواده هستم و تاکنون 4 بار ازدواج کرده و 13 بار به زندان افتادهام و بچه هم دارم، 6 دختر و پسر که حالا هر کدامشان با پدربزرگ و مادربزرگ پدریشان زندگی میکنند.
فرزانه داستان زندگیاش را از 15 سالگی شروع میکند. او میگوید: تا قبل از آن جز فقر و بدبختی اتفاقی در زندگیام نیفتاد. 15 ساله بودم که پسر داییام به خواستگاریام آمد و ما عروسی کردیم. او معتاد بود و هرویین تزریق میکرد، سر کار نمیرفت، بداخلاق بود و دست بزن داشت، خلاصه این که زندگی را به کامم تلخ کرده بود. 2 سال بعد از ازدواجمان در حالی که صاحب یک دختر شده بودیم، او به خاطر مصرف بیش از حد مواد، سنکوب کرد و مرد.
فرزانه بعد از مرگ شوهرش با مشکلات زیادی مواجه شد. او برای این که بتواند شکم خود و دخترش را سیر کند به فروش مواد روی آورد و اولین سوءسابقه در پروندهاش ثبت شد. زن زندانی توضیح میدهد: «بالاخره مجبور شدم مجدد ازدواج کنم. شوهر دومم راننده وانت شهرداری بود و خودش زن و بچه داشت. درواقع ازدواج ما مخفیانه بود، البته من اعتراضی نداشتم، چون او لااقل خرج مرا میداد. از شوهر دومم هم بچهدار شدم، اما زندگیمان هیچ وقت سر و سامان نگرفت، زیرا زن اولش ماجرا را فهمید و آنقدر جار و جنجال راه انداخت که شوهرم مجبور شد مرا طلاق دهد.»
بعد از ثبت دومین مهر طلاق در شناسنامه فرزانه، اوضاع او وخیمتر از قبل شد و بار دیگر به مواد فروشی روی آورد و دوباره زندان را تجربه کرد. زندگی در آن شرایط، زن جوان را بشدت افسرده کرده بود، او دیگر به خوشی فکر نمیکرد و فقط در این اندیشه بود که روزها را یکی پس از دیگری سپری کند. وی ادامه میدهد: بالاخره برای سومین بار ازدواج کردم، شوهر سومم هم معتاد و تزریقی بود. اوایل سر این موضوع با هم جر و بحث میکردیم اما کمکم او مرا هم آلوده کرد. در همان دوران بود که هم مواد میکشیدم و هم میفروختم و چند بار به زندان افتادم. دستگیر شدن دیگر برایم عادی شده بود درواقع برایم اهمیتی نداشت، زیرا زندگی من بیارزشتر از آن شده بود که بخواهم درباره کیفیتش فکر و برای بهتر شدنش تلاش کنم.»
فرزانه به یک مجرم حرفهای در زمینه جابهجایی مواد مخدر تبدیل شده بود. او مواد را میبلعید و به مقصد میرساند، شوهر سوم این زن بیش از همه روی او تاثیر منفی گذاشت و وی را بیش از پیش در گرداب مواد مخدر فرو برد. فرزانه دستش را بر پیشانیاش میکوبد و میگوید: «پیشانینویس من از همان اول سیاه بود، شوهر سومم هم مثل اولی سنکوب کرد و از او هم بچهدار شده بودم، اما فرزندانم برایم اهمیت زیادی نداشتند، اصلا شرایطم طوری نبود که بخواهم به آنها فکر کنم و هر کدامشان با خانواده پدریشان زندگی میکردند. من هم همچنان مواد فروشی میکردم و در کارم پیشرفت کرده بودم و پیش یک زن افغان دم مرز میرفتم، مواد را میبلعیدم و به تهران میآوردم. گاهی هم دستگیر میشدم درواقع زندان به خانه اصلی من تبدیل شده بود. در این هنگام با مردی آشنا شدم که قبلا اعتیاد داشت، اما ترک کرده بود. او به من علاقهمند شد و پیشنهاد ازدواج داد.
فرزانه به این ترتیب برای چهارمین بار به خانه بخت رفت. او میگوید: «شوهرم خیلی اصرار کرد من هم ترک کنم، اما دیگر نمیتوانستم، آنقدر آلوده شده بودم که بازگشت از آن مسیر برایم ناممکن بود. ازدواج چهارمم ازدواج خوبی بود، شوهرم سعی میکرد کار کند و پول درآورد، اگر به حرفش گوش میکردم که سر به راه شوم، الان در زندان نبودم و در کنار او زندگی خوبی داشتم، البته این که میگویم خوب، آن را به نسبت سالهای گذشته عمرم مقایسه میکنم.»
زن زندانی آن دوران توصیههای همسرش را جدی نگرفت و در کنار مصرف همچنان قاچاق مواد را هم انجام میداد تا این که بالاخره برای سیزدهمین مرتبه دستگیر شد و به زندان افتاد. او توضیح میدهد: «این بار به 15 سال حبس محکوم شدم. شوهرم وقتی فهمید به این زودیها آزاد نمیشوم بدون این که مرا طلاق بدهد با زن دیگری ازدواج کرد و من هم مهریهام را به اجرا گذاشتم. مهریهام 5 میلیون تومان است که قاضی آن را قسطبندی کرده و ماهی 50 هزار تومان به حسابم واریز میشود، من دیگر آیندهای ندارم و این پول هم دردی از من دوا نمیکند. وقتی آزاد شوم دیگر پیر شدهام و فقط باید به حال خودم افسوس بخورم، من در زندگی فقط یک فرصت برای رسیدن به آرامش داشتم که آن را هم از دست دادهام.»