نه، کاری نکرده بود. بی گناه بود. سر تا سر پهنا و ژرفای بی گناهی خود را حس میکرد و از آن گذشته، مرد نیک خواهی بود. آن قدر نیک خواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش
در ضمن مسافرتی به شهر زوریخ در سوئیس و در همان نخستین شب ورود بود که هانری لتان، در ظرف سه ثانیه، خود را در سر پنجه مهیبترین حوادث زندگانی کوتاه بشری گرفتار دید.
هانری لتان با قطار شبانه وارد زوریخ شد و یک راست به هتل رفت. چون در این سفر از همه گونه وسائل رفاه برخوردار بود بهترین هتل را از نظر حسن شهرت خود موسسه و همچنین از لحاظ مقام و حیثیت اجتماعی مسافران آن انتخاب کرد.
به محض ورود شامش را خورد و چون از رنج راه کوفته و مانده شده بود به اتاق خود رفت و گرچه میل به خواب نداشت در بستر دراز کشید. رختخواب نرم و راحتی داشت.
هانری لتان شبیه بسیاری از مردم بود. البته به زوریخ آمده بود که این شهر را تماشا کند و، پیش از ورود، کنجکاوی عجیبی در این کار داشت. ولی در شب ورود به هر شهر، آتش احساسات آدمی فرو مینشیند یا، بهتر بگوییم، چون فرصت تشفی دارد، آرام میگیرد و همین قدر از آن شهر میخواهد که از کنارش دور نشود. هانری لتان در یکی از تختخوابهای شهر زوریخ خوابیده بود، چراغ برقی که اتاقش را روشن میکرد چراغ برق یکی از اتاقهای شهر زوریخ بود. قاب سیگارش را روی میز کنار تخت گذاشته بود. سیگاری درآورد و زیر لب گذاشت. میخواست آن را در شهر زوریخ بکشد؛ همین او را بس بود.
فقط در این لحظه، یعنی پس از طی زمان، و بر اثر این استدلال، هانری لتان به این نتیجه رسید:
«مردی زیر تخت من است»
همین که هر یک از کلمات این فکر فهمید و سنجید و لمس کرد، دیگر اندیشه ای از خاطرش نگذشت. همه مفاهیم ذهنش جای به سکوت دهشتناکی سپرده بود، سکوتی که ناگهان وارد اتاق شد، سراسر وجودش را انباشت و هراس انگیز تر از مردی که زیر تخت منتظر فرصت مناسب بود از او حق بود سکونت میطلبید. مثل این بود که از خوابی دور و دراز بیدار شده باشد. مطلبی را به یاد آورد که از دیر باز فراموش کرده بود. در دل گفت؛
«ای وای! بله، راست است. فراموش کرده بودم که روزی باید بمیرم.»
«امشب کشته میشوم!»
گویی از هم اکنون حلقومش مزه لاشه مرده میداد. طاقتش طاق شد.
گاه گاه، آرام آرام، برای اینکه جلب توجه نکند – زیرا بی سبب از ایجاد صدا میترسید – با رعایت همه احتیاط های لازم، سرش را بر محور گردن به اطراف میچرخاند و با ولع، زیر چشم به اشیاء اتاق مینگریست؛ یک قفسه، یک گنجه، یک میز و – پس از شمارش – چهار صندلی به چشمش خورد. نزدیک بود نیمکت راحتی را نبیند ولی هیچ کدام به کمکش نیامدند.
لازم بود پنج دقیقه بگذرد تا فکر قضا و قدر محتوم جای به نا امیدی شدیدی بسپارد؛ خداوندا! چرا این بلا بر سرش نازل شده است؟ چرا باید در این لحظه به زوریخ آمده باشد؟ راستی مگر ممکن نبود که بدون قطع رشته مسافرتش در سوئیس، اکنون در شهر های بیخطری نظیر بال و ژنو و شفهاس باشد؟ چرا باید این اتاق را انتخاب کرده باشد؟ ممکن بود در اتاق مجاور برود. به خصوص چرا پیش از خوابیدن به فکرش نرسیده بود که نگاهی به زیر تخت بیفکند؟
در دل گفت ؛ «دیدی چه خاکی بر سرم شد!»
آن قدر که میتوانست با خود بحث کرد. نخست، برای دفاع از خود، جز این فکر جان سوز که «موجود بشری بدبختی را اشتباها میخواهند بکشند» به خاطرش راه نیافت.
میخواست فریاد بزند که «من کاری نکرده ام» زیرا در ذهن ما مفهوم مرگ از مفهوم مجازات جدا نیست.
نه، کاری نکرده بود. بی گناه بود. سر تا سر پهنا و ژرفای بی گناهی خود را حس میکرد و از آن گذشته، مرد نیک خواهی بود. آن قدر نیک خواه بود که حتی از دست راهزنی که زیر تختش پنهان شده و در قصد جانش بود دلخوری نداشت. آری، میتوانست و حق داشت که کینه او را به دل بگیرد. با این حال مگر این مرد او را نمیشناسد؟ میخواست فریاد بزند:
« منم؛ هانری لتانم. که را میخواهید بکشید؟ اشتباه میکنید، آدم هایی مثل مرا که نمیکشند.»
خود را مستعد پذیرفتن دوستی او میدید. البته احتیاج به پول است که موجب اختیار شغل آدم کشی میشود. هانری لتان پول داشت. به فکرش رسید که به این مرد بگوید:
« گوش کنید! میدانم که زیر تخت من هستید. اذیتم نکنید تا هر چه دارم به شما بدهم. حتی بیشتر هم میدهم. شما نمیدانید من کیستم. نمیدانید چه کارها از دستم بر میآید. اگر آن چه پول در جیب دارم برای شما کافی نباشد، گوش کنید، قول میدهم، قول شرف میدهم که تا به پاریس رسیدم هر مبلغی که بخواهید برایتان بفرستم .»
ولی، ناگهان، اتفاقی افتاد که میتوان آن را واقعه بزرگ نامید. تفکرات هانری لتان به این جا رسید که غفلتا، در لحظه ای که ابدا انتظار نمیرفت، شادی ناگهانی و مقاومت ناپذیر و گرم و جان بخشی بر او مستولی شد. گلویش را گرفت، وارد دهانش شد، مثل آب گرمی جریان یافت و سراسر وجودش را مالامال کرد. نمیدانست این شادی از کجا و چگونه آمده است. بیم آن میرفت که بانگ برآورد:
«خداوندا! نجات یافتم!»
با این حال، صبر کرد تا از توفیق خود مطمئن شود، نکته به نکته جوانب امر را سنجید. محلی را که باید پاهایش بر آن قرار گیرد به دقت تعیین کرد، حتی به خود گفت که باید دست چپش را روی گوی مسین تختخواب بگذارد. مقتضی موجود و مانع مفقود بود. و هانری لتان نقشه خود را این طور اجرا کرد:
در جای خود نیم خیز شد و نخست ادای کسانی را که عادت دارند در تنهایی با خود حرف بزنند درآورد، برای خود حرف زد ولی به لحنی که هر کس در اتاقش پنهان بود بتواند به خوبی بشنود و چنین گفت:
«چقدر حواسم پرت است. گمانم کلید را توی در گذاشته ام.»
هانری لتان عجله ای نکرد تا توجه او را جلب نکند. به سوی در رفت و آن را گشود. و چه کلیدی توی قفل مانده بود! چه نعره ها کشید و صدایش چه قوت و صلابتی یافته بود!
ده نفر دور و برش جمع شده بودند و او دست از نعره زدن نمیکشید. بیش از حد لزوم داد و فریاد کرد.
مرد نکره گردن کلفتی را در زیر تخت پیدا کردند. مجبور شدند از آن زیر بیرونش بکشند، زیرا لندهور هیچ حرکتی برای تسهیل کار آن ها نمیکرد. همین که بر سر پا ایستاد رنگش پریده بود و دو چشمش برق میزد. زن ها کتکش زدند. صاحب هتل اصلا چنین آدمی را ندیده بود. پاسبان ها دستبند به دستش زدند. هنگامی که او را کشان کشان به سوی زندان میبردند هنوز مردم به خود میلرزیدند.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |