سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

طناب(داستان)

طناب(داستان)

 

بعد از سه روز که به حومه ی شهر اثاث کشی کرده بودند، با یک سبد پر از خواربار و یک کلاف طناب 24 متری، قدم زنان از روستا به خانه بر می گشت. زن در حالی که دست هایش را با پیشبند سبزش خشک می کرد از خانه بیرون آمد؛ انگار منتظرش بود. موهایش به هم ریخته و بینی اش از آفتاب سوختگی قرمز شده بود؛ مرد می گفت که او شبیه زن های دهاتی است. زن هم می گفت که او شبیه شخصیت های روستایی نمایش نامه هاست، چون پیراهن پشمی خاکستری رنگش به تن اش چسبیده بود و کفش های سنگین اش هم همیشه خاکی و کثیف بود.

آیا قهوه را می آورد؟ زن تمام طول روز منتظر قهوه بود. آن ها فراموش کرده بودند که همان روز اول، سفارش شان را از فروشگاه تحویل بگیرند.

ای وای، نه، یادش رفته بود. خدای من، مجبور بود دوباره برگردد. درست است، اگر نداشتن قهوه این قدر آزار دهنده بود. مجبور بود دوباره برگردد؛ اگر چه مرد فکر می کرد که بقیه چیزها را خریده است. به نظر زن علت فراموشی این بود که مرد اصلاً قهوه نمی خورد. اگر خودش قهوه خور بود، امکان نداشت آن را فراموش کند. اگر سیگارشان تمام می شد چه؟ ناگهان زن طناب ها را دید. طناب برای چه؟ مرد فکر کرده بود که ممکن است برای پهن کردن لباس و چیزهای دیگر مورد استفاده قرار گیرد. مسلماً زن  از او می پرسید که آیا آن ها می خواهند رخت شورخانه راه بیندازند؟ 50 متر طناب، آن جا، جلوی چشمانش آویزان بود. واقعاً چرا به آن توجهی نکرده بود؟ آن ها مانند لکه ای در مقابل چشمان زن خودنمایی می کرد.

مرد می گفت که او شبیه زن های دهاتی است. زن هم می گفت که او شبیه شخصیت های روستایی نمایش نامه هاست ...
مرد فکر می کرد طناب ممکن است برای خیلی چیزها مورد استفاده قرار گیرد. زن می خواست بداند مثلاً در چه مواردی. مرد چند ثانیه فکر کرد ولی بی نتیجه بود. می توانستند منتظر بمانند و ببینند، این طور نیست؟ در جایی که آن ها زندگی می کنند، ممکن است به همه نوع خرت و پرت عجیب و غریب نیاز پیدا کنند. زن گفت همین طور است؛ اما همان لحظه فکر کرد: وقتی که هرپنی برای آن ها ارزش فوق العاده ای دارد، خریدن بیش از اندازه ی طناب، خنده دار به نظر می رسد. همین، منظور دیگری نداشت. بالاخره هم متوجه نشد که چرا مرد فکر کرده بود که به طناب احتیاج دارند.

آها، هارت و پورت ، طناب خریده بود فقط به این دلیل که دلش می خواست، همین. زن فکر می کرد که همین دلیل کافی بود و نمی توانست بفهمد که چرا مرد، از ابتدا این را نگفته بود. بدون شک 24 متر طناب، مورد نیاز است، صدها مورد دیگر پیش خواهد آمد که زن در حال حاضر حتی فکرش را هم نمی تواند بکند. البته، همان طور که مرد گفته بود، در مناطق اطراف شهر، همیشه چنین موارد غیرمنتظره ای وجود دارد.

اما زن از داشتن قهوه کمی ناامید شده بود. وای، نگاه کن، تخم مرغ ها را ببین! خدای من، همه ی آن ها شکسته اند! مرد چه چیزی را روی آن ها قرار داده بود؟ آیا او نمی دانست که تخم مرغ نباید فشرده شود؟ شکسته؟ مرد می خواست بداند که چه کسی آن ها را شکسته است. چه حرف احمقانه ای! او آن ها را همراه با چیزهای دیگر داخل سبد آورده بود. اگر آن ها شکسته اند، حتماً تقصیر فروشنده بوده است. او بهتر می دانست که نباید هیچ چیز سنگینی روی تخم مرغ ها بگذارد. زن مطمئن بود که آن چیز سنگین، طناب بوده است. طناب ها سنگین ترین چیز داخل سبد بودند. وقتی مرد از راه رسید، زن خودش دید که طناب ها در یک بسته ی بزرگ، روی چیزهای دیگر بود. مرد آرزو می کرد که ای کاش تمام دنیای پهناور شهادت بدهد که این موضوع حقیقت ندارد؛ او طناب ها را در یک دست و سبد را در دست دیگرش گرفته بود، پس فایده آن دو چشم برای زن چه بود؟ به هر حال، تنها چیزی که زن می توانست ببیند این بود که هیچ تخم مرغی برای صبحانه نداشتند. حالا مجبور بودند تمام آن ها را برای شام بپزند. خیلی بد شد، چون او تصمیم گرفته بود که برای شام استیک درست کند. از آن گذشته، یخ نداشتند که گوشت را در آن نگه دارند. مرد می خواست بداند که چرا زن دست از شکستن تخم مرغ ها بر نمی دارد و آن ها را در یک جای خنک نمی گذارد.

جای خنک! اگر مرد می توانست یک جای خنک پیدا کند، زن خوشحال می شد که تخم مرغ ها را در آن جا قرار دهد. مرد فکر کرد: در این صورت آن ها می توانند گوشت را همزمان با تخم مرغ ها درست کنند و سپس دوباره آن را برای فردا گرم کنند. این حرف، زن را عصبانی کرد. گوشت گرم شده، آن هم وقتی که می توانستند آن را تازه بخورند. وای! حتی استیک هم باید دست دوم و از شب مانده باشد. مرد قدری شانه های زن را ماساژ داد. «خیلی مهم نیست عزیزم، این طور نیست؟» بضی اوقات که سرحال بودند، مرد شانه های زن را ماساژ می داد و زن هم زیر لب احساس رضایت خود را نشان می داد. ولی این بار زن عصبانی شد و تقریباً به سمت او چنگ انداخت. مرد می خواست بگوید که آن ها مطمئناً می توانند قضیه را به سادگی حل کنند که زن ناگهان به سمت او حمله ور شد و گفت اگر بگوید که می تواند مسئله را به سادگی حل کنند، سیلی محکمی به او خواهد زد.

مرد چه چیزی را می خواست بداند؟ این که آیا زن متوجه بود که داشت احمقانه رفتار می کرد؟ چرا زن، او را یک ابله سه ساله فرض می کرد؟ تمام مشکل زن این بود که خیلی سر و صدا و داد و قال می کرد؛
مرد که از عصبانیت برافروخته و سرخ شده بود، حرفش را خورد، طناب ها را برداشت و آن ها را روی تاقچه گذاشت. ولی زن اجازه نمی داد که طناب ها روی تاقچه باشند. آن جا جای شیشه ها و قوطی ها بود؛ به هیچ وجه او اجازه نمی داد که آن جا پر از طناب شود. هنگامی که در شهر بودند، تمام به هم ریختگی های آپارتمان شان را تحمل کرده بود، ولی الان می خواست که هر چیزی مرتب و منظم، سر جای خود باشد.

 

پس در این صورت، مرد می خواست بداند که چرا میخ و چکش آن جا بود؟ و این که چرا زن آن ها را آن جا گذاشته بود، در صورتی که می دانست که مرد برای تعمیر پنجره ها به آن ها نیاز داشت؟ زن خیلی آهسته کار می کرد و با عادت احمقانه ی تغییر دادن جای وسایل و پنهان کردن آن ها، همه چیز را به هم می ریخت.

اگر زن واقعاً مطمئن بود که مرد، همین تابستان، قصد تعمیر کردن پنجره ها را دارد، از مرد عذرخواهی می کرد و حتی میخ و چکش را همان جا وسط اتاق رها می کرد؛ جایی که در تاریکی، خیلی راحت در پای شان فرو رود. الان هم اگر مرد، آن جا را مرتب نمی کرد، زن تمام آن وسایل را به درون چاه می ریخت.

بسیار خب، بسیار خب – آیا می توانست آن ها را داخل کمد قرار دهد؟ البته که نه، آن جا جای جارو و خاک انداز و زمین شوی بود. چرا مرد جای دیگری بیرون از آشپزخانه ی زن، برای طناب هایش پیدا نمی کرد؟ آیا او فراموش کرده بود که در این خانه، هفت اتاق متروک وجود داشت و فقط یک آشپزخانه؟

مرد چه چیزی را می خواست بداند؟ این که آیا زن متوجه بود که داشت احمقانه رفتار می کرد؟ چرا زن، او را یک ابله سه ساله فرض می کرد؟ تمام مشکل زن این بود که خیلی سر و صدا و داد و قال می کرد؛ او باید کمی ملایم تر برخورد می کرد. مرد آرزو کرد که ای کاش چند تا بچه داشتند و زن می توانست کمی از عصبانیت اش را سر آن ها خالی کند. شاید در این صورت او می توانست کمی آرامش داشته باشد.

در این هنگام چهره ی زن تغییر کرد و به مرد یادآوری کرد که قهوه را فراموش کرده و به جای آن یک تکه طناب به دردنخور خریده است. وقتی به همه ی چیزهایی که برای آبرومند ساختن محل زندگی شان نیاز داشتند، فکر کرد، دلش می خواست فریاد بزند، همین. زن آن چنان ناراحت، شکست خورده و ناامید بود که مرد باورش نمی شد که فقط یک تکه طناب باعث این همه سر و صدا شده باشد. به خاطر خدا، موضوع چیست؟

وای، ممکن بود، لطفاً، مرد برای مدت فقط پنج دقیقه ساکت شود و از جلوی چشمانش دور شود؛ البته اگر می توانست؟ بله البته که می توانست تا هر زمانی که او می خواست، مرد بیرون از خانه می ماند. خدای من، هیچ چیز برای مرد بهتر از این نبود که برود و هرگز هم بازنگردد. زن نمی توانست بفهمد که چه چیز همسرش را در خانه نگه داشته است. فرصت خوبی بود. زن، این جا، کیلومترها دور از راه آهن، با جیب خالی، در یک خانه ی نیمه خالی گیر افتاده بود؛ دنیایی از کار هم روی سرش ریخته بود که باید انجام می داد. فرصت خوبی برای مرد به نظر می رسید تا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. زن متعجب بود که چرا مرد، مثل همیشه تا وقتی که همه ی کارها انجام شود و همه چیز مرتب و منظم شود در شهر نمانده بود. این عادت همیشگی اش بود.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:13 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ