روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچههایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت میبردند. چند دقیقهی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچههایش گفت: «شکارچیها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچیها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچیها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «میتوانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. میخواست بیرون بیاید؛ اما نمیتوانست. هر چقدر تلاش میکرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو میرفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود و فریاد میکشید. بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمهی خوبی برای بچههایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیکتر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدنسوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |