...دست کشید به جای قطع شدهی پایش؛ دیگر چه فرقی می کند. صبح که از پادگان میزنی بیرون، دعا می کنی دست کم آهن پارهها درست کار کنند تا همان طور که توی آموزش بهت یاد دادهاند... رو به روی پادگان، کنار دکه ای کوچک، گروهبان یکم وظیفه علیرضا مظاهری که لباس شخصی به تن داشت، ساک بزرگ برزنتیاش را زمین گذاشت تا بتواند دست کم عرق پیشانی را با پشت دست پاک کند و نگاهش را بدوزد به پسر بچه دوازده سیزده ساله ای که توی دکه ایستاده بود، داشت برو بر او را نگاه میکرد. نا نداشت حتی نفس بکشد، بی رمق دستها را از هم باز کرده. فکر کرد کاش میشد تنی به آب بزند. کلافه شده بود از عرق سوز شدن زیر بغل و لای پاها. گروهبان چند لحظه نگاهش کرد. جبار از رو نمیرفت. گفت: "از کجا میآیی؟ بروجرد؟" جبار مثل آدم بزرگها مچ دستش را گرفت، سعی کرد جدی باشد: "جان تیمسار ناراحت میشوم. بابام اگر بفهمد باز گوشم را میکشدها!" سهراب نشست روی جعبهی خالی نوشابه، عصاها را گذاشت روی ساک، کنار دستش، گفت: "بچه نازنینی است. دلخوشی ما این جا همین دکه بود و جبار و ای..." نفسش را فوت کرد تو هوا. گروهبان حس کرد لای پاها و زیر بغلش دوباره دارد میسوزد. پاها را بازتر گذاشت، دست برد زیر بغلش را مالید. سهراب پک دیگری زد، دود را نگه داشت، نگاه کرد به گروهبان: "یک جای مخ ام انگار کنده شده." انگشتش را آورد بالا:
پسر بچه گفت: "تازه واردی؟"
گروهبان نفهمید چرا به جای حرف زدن سرش را تکان داد؛ شاید از کوفتگی سفر ده دوازده ساعته بود یا همین نیم ساعت بالا و پایین رفتن توی مینی بوس و این آفتاب سگ کش. پسرک نگاه کرد به رد عرق که دویده بود روی آبی روشن پیراهن و رگه رگه خط انداخته بود دور بغلش.
"اگر میخواهی لباس عوض کنی برو تو دکه."
از دکه بیرون آمد، اشاره کرد به دژبانی آن طرف جاده.
"پاچه میگیرند اینها، اگر تازه وارد باشی. چیزی تو ساک نداری؟"
گروهبان خودش را کشاند زیر یک وجب سایبان دکه، با دو انگشت پیرهن چسبیده به تن را گرفت، تکان داد.
نیمچه هوای جریان یافته زیر بغلش را با لذت و تانی چشید، ساک را برداشت، دکه را دور زد که تو برود.
پسرک ایستاده بود کنار، سر تا پایش را نگاه میکرد. توی دکه خنک نبود، گرما کمتر بود. نگاهش افتاد به پاکتهای آب میوه و جعبهی نوشابه. ساک را زمین گذاشت، نگاه کرد به برجک نگهبانی و پادگان. پسرک بیرون دکه ایستاده بود، هنوز تیز نگاهش میکرد. گروهبان گفت: "اسمت چیه؟"
پسرک خندید: "جبار!"
"این جا همیشه این قدر خلوت است؟"
" نه همیشه، سرکار! راستی ستوانی یا گروهبان؟"
گروهبان با همهی بی حوصلگی لبخند زد: "شاید تیمسار باشم!"
جبار دستهایش را زد زیر چانه، تکیه داد به پیشخوان کوچک دکه.
"سرباز صفرها با هم میآیند، لباس هم تن شان است. بعضی از این گروهبانها و ستوان دو وظیفهها با لباس شخصی میآیند که بعضیهایشان با تربیتند، روشان نمیشود بیرون جلوی این نگهبانهای توی برجک – که بعد میشوند زیر دست شان – لباس عوض کنند، مجبور میشوند یک صدی نوتی بگذارند کف دست آقا جبار، لباس شان را تو دکه عوض کنند."
"صد تومان؟"
کل دارایی اش در حال حاضر بالغ میشد بر دویست و پنجاه تومان که بعد از حساب کردن کرایه مینی بوسِ سر پل ذهاب – قصر شیرین برایش مانده بود. دکمههای پیرهنش را بست، ساک را برداشت، از دکه آمد بیرون، نگاه کرد به در ورودی پادگان که مثل دروازهی شهر اموات سوت و کور بود.
"برای یک لباس عوض کردن ناقابل هم باید پول بدهم؟"
جبار دستش را دراز کرد یک پاکت آب انگور از یخدان در آورد، گذاشت تو دست گروهبان.
"بگیر بخور، تیمسار! خنک میشوی! امروز را تو پادگان علافی."
"گروهبان دست دست کرد: "خیلی بلبل زبانی! چند سالت است؟"
"پانزده.... نمیخوری؟"
جبار هنوز لبخند میزد. گروهبان بی میل آب انگور را گذاشت روی پیشخوان دکه: "چند؟"
"مهمان ما باش؟."
"مهمان کی؟ تو؟"
"اگر هم قدت بودم، مهمانم میشدی؟"
"تو میدانی بروجرد کجاست؟"
"نه میگویند آموزش تخریب آنجاست، کد صد و بیست و یک. خیلیهاشان میآیند این جا. کد تو چند است؟ صد و بیست و یکی؟"
"تو اینها را از کجا میدانی؟"
جبار اشاره کرد به پادگان: "همه شان مشتریهای بابامند."
"بابات کجاست؟"
"رفته قصر شیرین جنس بیاوره." آب میوه را دوباره سُر داد طرف گروهبان: "بخور تیمسار، تو هم مشتری مایی."
"من این جا ماندگار نیستم."
جبار پشت سرِ گروهبان را نشان داد: سهراب هم همین را میگفت. گروهبان نگاه کرد به طرف دژبانی.
یکی با چوب زیر بغل میآمد طرف شان. لباس شخصی بود. پای راستش از بالای زانو قظع شده بود.
"گروهبان یک است. یک سال پیش آمد. لباسهاش را تو همین دکه عوض کرد. پول هم نداشت. اما معلوم بود آدم بامعرفتی است. یک آب میوه بهش دادم، نوشتم به حسابش، شد مشتری خودمان. روزی یکی دو بار میآمد این جا تا سه چهار ماه پیش که رفت رو مین. حالا آمده تصفیه حساب. معاف شده، دارد بر میگردد."
جبار رفت طرف سهراب، ساکش را گرفت. سهراب گفت: "بابات نیامد؟"
جبار گفت: "به این سرعت میخوای در بروی، تیمسار؟ تازه داشتیم بت عادت میکردیم." و آب میوهای از یخدان در آورد.
"بفرما، مهمان ما!"
سهراب کیف پولش را درآورد.
سهراب خندید: "پس یک نخ وینستون بده، بار زده داری؟"
جبار دوباره شادتر شد، قهقه زد: "یادت مانده؟" رفت توی دکه، زیر پیشخوان خم شد، با صدایش ادا در آورد: "این غلطها به تو نیامده نیم وجبی!" یک نخ وینستون دستش بود که سرش مچاله شده بود و پیچ خورده بود. سهراب گفت: "پولش را نگیری، نمیخواهم."
جبار کبریت زد: "ضد حال نزن تیمسار حالا که داری میروی."
از دکه بیرون آمد، با لذت دو پک عمیق زد و سیگاری را رد کرد به سهراب، بعد سرش را برد جلو: "بیا، خودت گوشم را بکش که ادب بشوم."
سهراب سیگار را گرفت، نگاه کرد به گروهبان، گفت: "بفرما رفیق!"
جبار گفت: "تیمسار جان! هوای دکه را داشته باش تا بروم توی پادگان و برگردم."
" چرا سعی میکند مثل بزرگترها حرف بزند؟"
"این چهار پنج ساله را همین جا بوده، با بزرگترها سر و کله میزده."
"قبل از آن کجا بوده؟"
"همه خانواده اش در بمباران مرده اند، همان اوایل جنگ. پدره دستفروش بوده. جنگ که تمام شد، آمده جلوی این پادگان دکه زده."
"چرا این جا؟"
"خودش مال همین منطقه است، میگوید توی شهر کار نیست."
"میصرفد برایش؟"
"لابد دیگر، و گرنه چهار پنج سال دوام نمیآورده. آدم عجیبی است، همه کار میکند. حتی برای بعضی از کشاورزهای این منظقه که نوبت پاکسازی زمینهایشان طولانی است، پا درمیانی میکند، پولی چیزی میدهد به این ستوانها تا نوبت پاکسازی را جلو بیندازند، بعد چند برابرش را از کشاورزها میگیرد. کلی در آمد دارد، چرا نصرفد؟"
گروهبان نگاه کرد به پای قطع شدهی سهراب، گفت: "تصفیه کردی؟"
سهراب دست کرد توی جیب و کارت پایان خدمتش را نشان داد: "همش برای همین تکه کاغذ بود. از آن سر ایران آوردندمان این جا تا هر روز صبح سوار کامیون برویم نقطهی صفر مرزی، سر نیزه بزنیم تو خاک و خل دنبال آهن پارهها بگردیم. رفیق. لابد قسمت مان بوده، چه میدانم؟"
"نمیشود از زیر کار در رفت؟ راهی ندارد یک طوری توی رکنها کار اداری گرفت؟"
"یا باید دستمال دست بگیری برای سرهنگ، یا مثل بعضی از این ستوان دومهای وظیفه برای استوارهای کادر ظرف بشویی و نوکری کنی، یا شانس داشته باشی، اگر هم شانس داشتی که شوت نمیشدی این جا."
"حالا باز خوب است سر مرز چند ماه خدمتش کمتر است!"
"گور پدر همه شان!" دست کشید به جای قطع شدهی پایش؛ "دیگر چه فرقی می کند. صبح که از پادگان میزنی بیرون، دعا می کنی دست کم آهن پارهها درست کار کنند تا همان طور که توی آموزش بهت یاد داده اند، بتوانی مرحله به مرحله خنثاشان کنی. بعضی از این آهن پارهها را ده سال، دوازده سال پیش کاشته اند، زنگ زده اند، خنثا کردنشان حساب و کتاب ندارد. میبینی! این جاش هم بستگی به شانس دارد. گه مصب!"
"میدانی این با آدم چه کار میکند؟" تعارف کرد: "امتحان کن!"
گروهبان گفت: "سیگاری نیستم، تا حالا دو سه نخ بیشتر نکشیده ام."
سهراب گفت: "این یکی فرق میکند. این جا به دردت میخورد."
از دور مینی بوس گرد و خاک کنان پیدا شد. سهراب بلند شد، پک آخر را زد، رو کرد به گروهبان: "حواست به دکه باشد، نمیخواهم دوباره جبار را ببینم. بهش بگو تیمسار گفت دلم برات تنگ میشود."
گروهبان همان طور که میرفت توی دکه لباسش را عوض کند، دست برد آب انگور روی پیشخوان را برداشت. خنک بود. لباسش را از تن در آورد. پاکت آب میوه را چسباند زیر بغلش و خنکی آن را چشید. نگاهش به سهراب بود که یکی داشت کمکش میکرد سوار مینیبوس بشود.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |