سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

داستان کوتاه «شهر دزدان»
داستان کوتاه «شهر دزدان»
 
 
 
 
شب که می‌شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی‌داشت و بی خبر، از خانه بیرون می‌زد. حتما از خودتان می‌پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای...
 
شهری بود در پشت کوه‌های سر به فلک کشیده. شهری که همه اهالی آن شب هنگام و پس از خوردن شام، برنامه عجیب اما مشخصی برای خود داشتند. همراه هر کدامشان همیشه یک دسته کلید بزرگ و البته یک فانوس هم بود. شب که می‌شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی‌داشت و بی خبر، از خانه بیرون می‌زد. حتما از خودتان می‌پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای دستبرد زدن به خانه همسایگانشان، از خانه بیرون می‌آمدند. سپیده دم هم که نزدیک می‌شد، با کیسه ای بر دوش، به سمت خانه‌هایشان برمی‌گشتند، با دستی پر و با کلی اسباب و لوازم که دزدیده بودند. شاید باورتان نشود، اما پا به خانه ای می‌گذاشتند که آن را هم دزد زده بود. خانه خودشان را می‌گویم. جالب این که در این شهر، تمام اهالی به خوبی و خوشی تمام، کنار یکدیگر زندگی را سپری می‌کردند. چون خیالشان از همه بابت راحت بود. هر کدامشان می‌دانست اگر از خانه کسی چیزی دزدیده، دیگری هم به خانه او دستبرد زده است. این طور بود که اصلا عذاب وجدان نداشتند. این زنجیره همان طور که دنباله اش را می‌گرفتی، ادامه داشت. تا آن جا که آخرین نفرشان، از نفر اول می‌دزدید. خرید، فروش، تجارت و داد و ستد هم در این شهر، به همین صورت بود. هم خریدارها و هم فروشنده‌ها، همه شان دزد بودند. با این که می‌دانستند دارند سر هم کلاه می‌گذارند، اما باز هم در نهایت صمیمیت و خوشرویی، با هم بده بستان داشتند. البته شهرداری هم به سهم خود، تلاش داشت تا از این خرید و فروش‌ها، سود بیشتری نصیب خود کند. هر کدام از ساکنان شهر هم به نوبه خود، به هر راهی می‌زد تا سر شهرداری و اداره مالیات را شیره بمالد. نم پس نمی‌دادند و با دروغ و کلک، می‌خواستند سهم شهرداری را هم بالا بکشند. اما با وجود این اوضاع نابسامان، زندگی به آرامی، خوبی و خوشی، در این شهر جریان داشت. همگی شان در نهایت دوستی و صمیمیت، در کنار هم زندگی می‌کردند. البته اهالی شهر نه خیلی ثروتمند بودند و نه خیلی تهیدست. اما هر طور که بود از طریق دزدی‌هایی که خودشان هم به خوبی از آن‌ها خبر داشتند، روزگار می‌گذراندند.
 
 
یک روز نمی‌دانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمی‌دانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شب‌ها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچه‌های شهر را پشت سر نمی‌گذاشت. پس از این که شامش را می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و سرش را به خواندن کتاب‌های داستان گرم می‌کرد. کتاب‌هایی که آن‌ها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او می‌آمدند. اما می‌دیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم می‌گذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمی‌افتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر می‌رفت. اما چندان روی خوشی از آن‌ها نمی‌دید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او می‌گفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر می‌دانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمی‌رفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانواده‌های آن شهر سر بی شام بر زمین می‌گذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود.
 
سرانجام مجبور شدند موضوع را به او بگویند. مرد درستکارهم در برابر سخن آن‌ها هیچ چیزی برای گفتن نداشت.
به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمی‌ماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم می‌رفت و تا نزدیکی‌های سپیده دم برنمی‌گشت. اما هرگز دست به دزدی نمی‌زد. آخر می‌دانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شب‌ها از خانه بیرون می‌آمد و می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و ساعت‌ها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره می‌شد. بعد هم که هوا کمی‌روشن می‌شد، به خانه برمی‌گشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت می‌کرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستان‌هایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود.
 
 
چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمی‌دزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمی‌گشت، می‌دید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد می‌زد و از آن جا دزدی می‌کرد. پس از مدتی وضع مالی آن‌هایی که شب‌ها از خانه شان دزدی نمی‌شد، از دیگران بهتر و بهتر می‌شد و ثروتی به هم می‌زدند. آن‌هایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار می‌رفتند، هر سپیده دست خالی برمی‌گشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر می‌شد و تهیدست تر می‌شدند. آن‌ها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر می‌کرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر می‌شدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آن‌ها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل می‌رفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته می‌کشد و دوباره تهیدست می‌شوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.
 
تصمیم گرفتند به همه آن‌ها که فقیر شده بودند، پولی بدهند تا به جای آن‌ها، شب‌ها به دزدی بروند. حتی با آن‌ها قرارداد بستند و دستمزد هر کدام شان را، مشخص کردند. آن‌ها با این که وضع شان خوب شده بود، هنوز هم دزد بودند. به همین خاطر در قرار و مدارهایی که با یکدیگر داشتند، مدام سر هم کلاه می‌گذاشتند. هر کدامشان از دیگری، چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم... اما همان طور که می‌شد حدس زد، باز هم آن‌ها که ثروتمند بودند پولدارتر می‌شدند و آدم‌های مسکین هم فقیرتر. چندی نگذشت که برخی اهالی شهر آن قدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن، دیگر نیازی به دزدی نداشتند. حتی از کسی هم نمی‌خواستند که به جای آن‌ها، دزدی کند.
 
 
اما هنوز یک مشکل باقی بود. آن‌ها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر می‌شوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدم‌های مسکین شهر، به خانه آن‌ها دستبرد می‌زدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدم‌های تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندان‌ها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که و صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمی‌ایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود.
 
اکنون دیگر چند سال از آمدن مرد درستکار به آن شهر می‌گذشت و اهالی آن جا کوچک ترین حرفی از دزدی، دزدیدن و دزدیده شدن به زبان نمی‌آوردند. حالا دیگر تمام صحبت‌ها و حرف‌هایشان، درباره آدم‌های ثروتمند و تهیدست شهر بود. اما راستش را بخواهید، تمام آن‌ها هنوز دزد بودند به جز یک نفر.
همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره می‌شد، جان باخته است!

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:10 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ