یک روز نمیدانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمیدانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شبها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچههای شهر را پشت سر نمیگذاشت. پس از این که شامش را میخورد، سیگاری دود میکرد و سرش را به خواندن کتابهای داستان گرم میکرد. کتابهایی که آنها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او میآمدند. اما میدیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج میکردند و میرفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم میگذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمیافتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر میرفت. اما چندان روی خوشی از آنها نمیدید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او میگفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر میدانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمیرفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانوادههای آن شهر سر بی شام بر زمین میگذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود.
به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمیماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم میرفت و تا نزدیکیهای سپیده دم برنمیگشت. اما هرگز دست به دزدی نمیزد. آخر میدانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شبها از خانه بیرون میآمد و میرفت روی پل شهر میایستاد و ساعتها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره میشد. بعد هم که هوا کمیروشن میشد، به خانه برمیگشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت میکرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستانهایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود.
چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمیدزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمیگشت، میدید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد میزد و از آن جا دزدی میکرد. پس از مدتی وضع مالی آنهایی که شبها از خانه شان دزدی نمیشد، از دیگران بهتر و بهتر میشد و ثروتی به هم میزدند. آنهایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار میرفتند، هر سپیده دست خالی برمیگشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر میشد و تهیدست تر میشدند. آنها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر میکرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر میشدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آنها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل میرفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته میکشد و دوباره تهیدست میشوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.
اما هنوز یک مشکل باقی بود. آنها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر میشوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدمهای مسکین شهر، به خانه آنها دستبرد میزدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدمها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدمهای تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندانها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که و صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمیایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود.
همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره میشد، جان باخته است!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |