و وقتی او به طرق مختلف پافشاری میکند به او وعده بعد را میدهید و سعی میکنید سرش را با حرف زدن گرم کنید. برایش از مراسم شب زفاف میگویید و مشکلات ناشی از...
اما اشکال اساسی در آن چند ساعت پرواز است که باعث میشود چیزی که تا همین شب قبل خوب بوده حالا بد شود و البته همان که بد بوده حالا خوب و پسندیده بشود و مخصوصا تلاش غالب دختران حاضر در پرواز 733 در حفظ موقعیت رفیع شان یکباره در ساعت یک بعد از ظهر به وقت پاریس دود شود و به هوا برود.
توجهات او کم کم توجه شما را هم جلب میکند؛ طوری که حالا شما هم گهگاه به بهانه دیدن فضای سبزی که در سمت راست تان قرار دارد، سرتان را به آن سمت میچرخانید.
اما چون قصد شما فقط ایجاد یک دوستی ساده با جنس مخالف است، اشکالی نمیبینید در این که با همان جوان یونانی دوستی تعریف شده ای را آغاز کنید. یکی از فواید این کار این است که میتوانید به تمام مادرها و مادربزرگهای عضو گروه پنبه و آتش ثابت کنید که دوستی سالم هم بین یک زن و مرد ممکن است. با احساس مسئولیت از چنین رسالتی است که در هر حرف و عملی به دنبال تعریف شدهگی میگردید. رفتارهای او را به حساب بیمنطوری میگذارید، اما از خودتان توقع بیشتری دارید. آن وقت خود را سرزنش میکنید و بعد هم قول میدهید که این بار، بار آخرتان باشد. اما بار آخرتان نیست و شما اصلا از همین میترسیدید. آن وقت وارد مرحله دیگری میشوید و به خودتان اخطار میکنید که اگر همین طور ادامه بدهی ممکن است به این نتیجه برسم که همه این تلاشها بی فایده است، رابطه بیش از حد گسترده شده و شاید لازم باشد آن را قطع کنی.
اگر چه باز هم این مرحله زودتر از آنچه انتظارش را داشتهاید از راه میرسد. با این حال بار دیگر سعی میکنید راه حلی پیدا کنید، شاید چندان هم لازم نباشد رابطه را قطع کرد، یعنی فقط کافی است آن را محدود کرد. در این صورت شما باز هم برای مدت زمانی به همان شکل کجدار و مریز ادامه میدهید. ولی شکی نیست که دو سه هفته بعد دوباره سر جای اول اید. علاوه بر این از دست خودتان با آن همه امر و نهی خسته شده اید و احساس میکنید بیش از این کشش ندارید. و چون از پس خواستههای خودتان بر نمیآیید، کار را به ایراد گرفتن از او میکشانید و دایم به خاطر طرز راه رفتن، حرف زدن و... او را زیر سوال میبرید. غیر ممکن است به خانهتان راهش بدهید، با این حال وقتی به خانه اش دعوتتان میکند، میپذیرید. در جواب خواستههای او یکریز میگویید: نه اصلا حرفش را هم نزن. و وقتی او به طرق مختلف پافشاری میکند به او وعده بعد را میدهید و سعی میکنید سرش را با حرف زدن گرم کنید. برایش از مراسم شب زفاف میگویید و مشکلات ناشی از نبود خیلی چیزها. و همه اش میخواهید درک متقابل را بالا ببرید. ولی او علاقه ای به دانستن مخصوصا این وجه از فرهنگ شما ندارد و اصلا هیچ ربطی بین اتفاقی که قرار است بین شما و او بیفتد، آن هم در آن آپارتمان کوچک، در شهری که به عروس اروپا معروف است و در آن شش ضلعی که از جنوب به اسپانیا و از شمال به... و خلاصه ربطی بین این اتفاق و اتفاقاتی که کم و بیش در نقطه دیگری از جهان در حال رخ دادن است، نمیبینید. با این حال باز هم با شما مدارا میکند؛ پیداست هنوز هم دوستتان دارد، گیرم مثل قدیم به شما زنگ نزند یا به خانه اش دعوتتان نکند. باز هم گهگاه شما را در دیدن موزه یا نمایشگاه نقاشی همراهی میکند و گاه با حوصله بیشتر و گاه با حوصله کمتر به آخرین اخبار و تحلیلهای شما از آسیا و آسیای میانه گوش میدهد. ولی اگر برای رفع خستگی در یکی از کافههای بزرگ و نورانی میدان شارل دوگل بنشینید، در حالی که او une biere* سفارش میدهد و شما با اصرار میخواهید همان چای آباء و اجدادی تان را بخورید، چنانچه در انجا هم بخواهید حتما بحثتان را به جایی برسانید، در این صورت میبینید که او اصلا حواسش نیست و وقتی رد نگاهش را میگیرید، متوجه میشوید که به دختر و پسر جوانی دوخته شده که دست در گردن هم پچ پچ میکنند و بعد با قهقه به آنچه شنیده و گفته اند میخندند. هنوز یک هفته از این جریان نگذشته که رو در بایستی را به کُل کنار میگذارد و با انگشت شما را متوجه دختر یا زن جوانی میکند که با راحتی تمام در گوشه تاریکی دارد به وظایفش در قبال مرد همراهش عمل میکند. ولی شما همه اینها را مبتذل میدانید و میخواهید هرطور شده او را با ارزشهای بزرگتر و زیباتری آشنا کنید. ولی یونانی جوان انگار دست خودش نباشد هر چه میکند نمیتواند از ارزشهای شما سر در بیاورد. آن وقت دیگر برایتان چاره ای نمیماند غیر از این که با او قطع رابطه کنید. و در حالی که دلتان خیلی چیزها میخواهد؛ چون بالاخره شما هم آدم اید، خودتان را قانع میکنید که اصلا یک مرد خوب و سالم هم در دنیا پیدا نمیشود.
پس تصمیم میگیرید در دنیا را به روی خودتان ببندید و مثل یک خواهر روحانی زندگی کنید. برای این منظور مدتی خانه نشین میشوید و اگر احیانا حس کردید تحمل این وضعیت دارد از عهدهتان خارج میشود، آن وقت از همسایه دیوار به دیوارتان چند قرص آرام بخش میگیرید.
اما دوست یونانی که قبلا از رفتار شما سر در نمیآورده و به کل با نظریه "با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن" بیگانه است، خلاف انتظارتان نه تنها از شما دلخور و ناراحت نمیشود و با شما تندی نمیکند که بر عکس روز به روز مودبتر هم میشود. ولی البته دیگر با شما قرار نمیگذارد و اگر هم شما داوطلب بشوید که با همراهی او به دیدن نمایشگاه یا موزه ای بروید ضمن این که از صمیم دل از شما تشکر میکند، نیم ساعت مانده به حرکت سراسیمه به شما زنگ میزند و میگوید کار مهمی برایش پیش آمده و متاسف است از این که نمیتواند سرِ قرار حاضر بشود. و البته به شما وعده میدهد که هفته دیگه یا حداکثر هفته بعد از آن با شما تماس بگیرد تا قراری بگذارید. حتی گاهی بدون تعیین وقتی دل شما را به یک A bien tot* خوش میکند. ولی اگر شما فقط کمی عاقل باشید، میفهمید که او با این رفتار بسیار مودبانه دارد سر شما را به طاق میکوبد. دیگر سراغی از شما نخواهد گرفت و شما به مرور تبدیل به آدم خوبی در حاشیه میشوید که نه حضورش مایه دلخوشی است و نه غیبتش موجب دلتنگی.
با اینکه شما بسیار خوشرو، گرم، مهربان، و صمیمی هستید با این حال فاصله تان روز به روز با دیگران بیشتر و بیشتر میشود. حتی کم کم انگار حائلی بین شما و بقیه کشیده میشود، وقتی از دری تو میآیید یکباره آن جمع، چه کوچک و چه بزرگ، ساکت میشود. مثل این که از آنها خواسته باشند به احترام مرده ای دقیقه ای سکوت کنند. اما بعد بلافاصله خودشان را جمع و جور میکنند و در حالی که با گوشه چشم به شما اشاره میکنند، با انگشت سبابه چند ضربه به ناحیه گیجگاه میزنند. این دو سه ضربه، کوتاه، ولی بسیار تعیین کننده است. آن وقت وجود شما مثل حشره کشی میشود که پایش به جمعیتی نرسیده از هم میپاشد.
مدتها بعد از این دیدار، هنوز امیدوارید تغییری در شما حادث شود ولی همسایهتان آب پاکی را روی دستتان میریزد و به شما میگوید: هیچ کس مثل تو بلد نیست Dian را حرام کند.»
ولی انگار هیچ کدام از اینها برایتان کافی نیست که روزی خبردار میشوید یونانی مهربان دوستی گرفته.البته پیش از این هم متوجه شده بودید که او دیگر نه به سمت چپش نگاه میکند و نه علاقه ای به یادگیری زبان فارسی نشان میدهد. و البته مدتهاست از شما ساعت را نمیپرسد و به جای آن ساعت بند فلزی صفحه درشت، ساعت ظریفی با بندی چرمی به دست دارد و به هر کس که نگاه پرسشگری به ساعتش میاندازد، میگوید C ُest cadeau* و شما به خوبی متوجه منطوری که در پشت این جواب است هستید. فکر میکنید فقط کافی است جایتان را عوض کنید تا دوباره مثل قدیم حواستان تنها به درس باشد. ولی در حالی که یونانی فقط حواسش به آن ساعت بند چرمی است شما چطور میتوانید به درس فکر کنید؟
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |