ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و...
الگا فیودوروفنا برگولتس (1975- 1910) شاعر و نویسنده روس. او که دختر یک پزشک پترزبورگی بود از پانزده سالگی فعالیت ادبی داشت. در دهه 1930 چند مجموعه شعر منتشر کرد، ولی عمده شهرت او به واسطه دو اثر منثورش به نامهای ستارههای روز و دفترچه لنینگراد است که خاطرات او را از زمان جنگ جهانی دوم و محاصره لنینگراد، به شکلی شاعرانه باز گو میکنند. ستارههای روز برگولتس از نخستین آثار دوره پس از جنگ است که سنت نکوهیده (از نظر کمونیستها) و فراموش شده تکیه بر فردیت نویسنده را برای هنرمندان روس زنده کرد. نوشته زیر بخشی از همین کتاب است.
ناقوس از آن رو چنین نام گرفته بود که در زمان حکومت تزاری، به علت جنایتی، یکی از بر آمدگیهای گوشه آن را بریده و رسوایش کرده بودند. در همان لحظه که ولیعهد دمیتری را کشتند، مردم این ناقوس را نواختند و ناقوس برای اعلام خطر به صدا درآمد. اهالی اوگلیچ با صدای آن دویدند و کودک را دیدند که با گلوی بریده در کوره راهی خاکی در خون غلتیده است … خودتان متوجهید وظیفه من نیست درباره آن بحث کنم که ولیعهد خود در حمله صرع به آن حال افتاده بود یا آن که مردم پابرهنه برای قتلش نقشه کشیده بودند. به نظر من، آن چه برای مردم اهمیت داشت آن بود که به سبب برخی توطئههای درباری که برای مردم غیر قابل فهم بود، «کودکی را آزرده» و بدتر از آن، کشته بودند. این برای مردم روس، دردی همیشگی و قانونی تغییرناپذیر است که بعدها به وسیله فیودور داستایوفسکی به صورت فرمول در آمد: «نباید کودکی گریه کند!» و حالا کودکی بی دفاع را آزرده و کشته بودند. اوگلیچیها هم که به صدای ناقوس به آن جا دویده بودند خودشان دست به کار اجرای عدالت شدند و قاتلان را قطعه قطعه کردند.
در آن روز، با قتل کودکی کاملا بیگناه، و با صدای ناقوسی که این خبر را اعلام میکرد، دوران آشوب شروع شد. در کتابهای کهن تاریخ آمده است: «ای اوگلیچ، ای شهر نجات یافته الهی! به خاطر خاک روسیه جام زهر نوشیدی…»
تقریبا بیشتر تلخی این جام، بر آمده از ماجرایی بود که پس از آن محاکمه خودجوش آغاز شد. باریس گادونوف بیرحمانه با اهالی اوگلیچ تسویه حساب کرد. دویست نفر به عنوان خائن و قاتل اعدام شدند. زبان بسیاری دیگر را به علت سخنان جسورانه بریدند. شصت خانواده به تبعید به کرانه رود پلیم در سیبری محکوم شدند.
در روزگار غم و شادی ملت، همچو ناقوسی در برج میدان شهر به صدا در میآمد.
….بالاخره ناقوس شورشی با نخستین گروه از تبعیدیان به توبولسک رسید. شاهزاده لابانوف راستوفسکی، سپهسالار آن زمان توبولسک، دستور داد آن را به یکی از کلبههای دولتی تحویل دهند. در آن جا نامش را به عنوان «نخستین تبعیدی بی جان از اوگلیچ» ثبت کردند.
ناقوس باشکوه و جلال بازگشت، بر قایقی که مخصوص او ساخته شده بود. روی ولگا شناور شد، در همان راه بازگشت، گوش و زبانش را به او بازگرداندند و با شکوه و جلال از او استقبال کردند: روحانیان ارشد کلیسا، مردم، روشنفکران. ناقوس در پایان شب به اوگلیچ رسید. آن جا در نزدیکی عمارت بزرگ شهر، چیزی شبیه به ناقوس گاهی کم ارتفاع برایش ساخته بودند و شبانه آن را در آن جا آویختند و قراولان ویژه تمام شب در کنار ناقوس شورشی کشیک دادند. هنگام صبح نیز با حضور جمعیت عظیمی از مردم مراسم دعای باشکوهی بر گزار شد و پس از آن، به جای مراسم پیمودن صلیب، همه اوگلیچیها از زیر ناقوس رد شدند و هر یک از آنان طنابی را که به زبان ناقوس بسته شده بود میکشید و زبان ناقوس، بی وقفه به کنارههای دندانه دار آن میخورد و ناقوس همانند سیصد و یک سال پیش میخواند و مینواخت، فقط این بار ساعتهای متمادی…
ولی گوش بریده در جایگاه ناقوس کلیسا افراشته نشد: حتی روحانیان کلیسا فهمیده بودند که ناقوس نه به سبب خصلت مذهبی، بلکه به علت وجهه شورشی و مردمی خود، بازگشته و با استقبال رو به رو شده است. مقامات کلیسا و حکومت ناچار شده بودند ناقوس را به زادگاهش بازگردانند و با احترام از او استقبال کنند، ولی این ناقوس نمیتوانست مردم را به عبادت فرا خواند، نمیشد در این مورد به او اعتماد کرد! به همین علت، ناقوس در عمارت و موزه دمیتری آویخته شد، ولی باز به گونهای که بتوان از زیر آن عبور کرد. من هم به یاد دارم زمانی که هنوز با مادرم در اوگلیچ زندگی میکردیم و من هنوز ایمان داشتم، هر سال در پانزدهم مه – روز ولیعهد دمیتری- برای مراسم نیایش صبح گاهی به کلیسای «دمیتری غرقه به خون» میرفتیم و پس از مراسم، همانند همه اوگلیچیها، در موزه از زیر ناقوس رد میشدیم و آن را مینواختیم و درست بالای سرمان، آوایی تاریک طنین انداز میشد که از دور دستها میآمد. از گذشته ای بی آغاز و در عین حال، گویی از سینه ات بر میخاست.
فقط سرپرست موزه و من در تالار بودیم.
از او پرسیدم: «ممکن است من این ناقوس را بنوازم؟»
نگاهی به من انداخت که انگار مزاحمتی برایش فراهم کرده ام. از آن رسم کهن، اطلاعی نداشت، همان طور که احتمالا از تاریخچه ناقوس نیز آگاه نبود.
با تردید گفت: «بفرمائید.»
زیر ناقوس ایستادم و طناب را با قدرت کشیدم. ناقوس بالای سرم شروع به خواندن و نواختن کرد، درست مثل آن موقع، ولی به هر حال این صدا، اینک برای من سرشار از نیرویی تازه و معنایی تازه بود: صدایی بود که به همه کسانی که باز در فکر آزردن بچهها با جنگ و گرسنگی و یتیمی بودند هشدار میداد که مکافاتی در کمین است، هشدار میداد که پیش از همه، ناقوس شاعر در مقابل او به پا میخیزد.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |