او را وارد اتاقی نمود که جمـعی از مردم در اطراف یـک دیـگ بـزرگ غـذا نشسته بودند. همه گرسنه، ناامید و در عـذاب بودند.هرکدام قـاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوی آن ها بـود، بطوری که نمی توانستند قاشق را به دهانـشان برسانند! او به اتـاق دیـگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشقهای دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند.آن لاندرز
آن مرد گفت: نمی فهمم؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه در اتاق دیگر بدبخت هستند، باآنکه همه چیزشان یکسان است؟
هر کس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |