سیرت

حکایت های عبید زاکانی

 

 دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خوردی . باری توانگر گفت درویش را : چرا خدمت نکنی تا از مشقت کارکردن برهی؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی، که بزرگان گفته اند : نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین بستن و به خدمت ایستادن .

     عمر گرانمایه در این صرف شد     تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

     ای شکم خیره به نانی بساز           تا نکنی پشت به خدمت دوتا

..........................................................................................

 

  حکایت

فرمانده مردم آزارى ، سنگى بر سر فقیر صالحى زد، در آن روز براى آن فقیر صالح ، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت .
سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. فقیراز حادثه اطلاع یافت و بالاى چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت .
فرمانده گفت : تو کیستى ؟ چرا این سنگ را بر من زدى ؟
گفت : من فلان کس هستم که در فلان تاریخ ، همین سنگ را بر سرم زدى .
فرمانده پرسید : تو در این مدت طولانى کجا بودى ؟ چرا نزد من نیامدى ؟
گفت : از جاهت اندیشه همى کردم ، حال که در چاهت دیدم ، فرصت غنیمت دانستم .

 ..........................................................................................

 

 حکایت

 هرمز فرزند انوشیروان (وقتى به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانى کرد. از او پرسیدند: تو از وزیران چه خطایى دیدى که آنها را دستگیر و زندانى نموده اى ؟
 هرمز در پاسخ گفت : خطایى ندیده ام ، ولى دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند.

 

 

 

 دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خوردی . باری توانگر گفت درویش را : چرا خدمت نکنی تا از مشقت کارکردن برهی؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی، که بزرگان گفته اند : نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین بستن و به خدمت ایستادن .

     عمر گرانمایه در این صرف شد     تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

     ای شکم خیره به نانی بساز           تا نکنی پشت به خدمت دوتا

..........................................................................................

 

  حکایت

فرمانده مردم آزارى ، سنگى بر سر فقیر صالحى زد، در آن روز براى آن فقیر صالح ، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت .
سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. فقیراز حادثه اطلاع یافت و بالاى چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت .
فرمانده گفت : تو کیستى ؟ چرا این سنگ را بر من زدى ؟
گفت : من فلان کس هستم که در فلان تاریخ ، همین سنگ را بر سرم زدى .
فرمانده پرسید : تو در این مدت طولانى کجا بودى ؟ چرا نزد من نیامدى ؟
گفت : از جاهت اندیشه همى کردم ، حال که در چاهت دیدم ، فرصت غنیمت دانستم .

 ..........................................................................................

 

 حکایت

 هرمز فرزند انوشیروان (وقتى به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانى کرد. از او پرسیدند: تو از وزیران چه خطایى دیدى که آنها را دستگیر و زندانى نموده اى ؟
 هرمز در پاسخ گفت : خطایى ندیده ام ، ولى دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/3/23ساعت 1:19 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ