سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یکى از جاهاى هولناک آخرت ((صراط)) است و آن جِسرى است که بر روى جهنم مى کشند و تا کسى از آن نگذرد داخل بهشت نمى شود.
در روایات وارد شده است که از مو باریک تر و از شمشیر برنده تر و از آتش ‍ گرم تر است ، و مؤ منان خالص به راحتى مانند برق از آن مى گذرند و بعضى با دشوارى مى گذرند اما نجات مى یابند، و بعضى از عقبات آن ، به جهنم مى افتند و آن در آخرت ، نمونه صراط مستقیم دنیا است که دین حق و راه ولایت و متابعت حضرت امیرالمؤ منین و ائمه طاهرین از ذریه او صلوات الله علیهم اجمعین است و هر که از این صراط عدول و میل به باطل کرده است ، از گفتار یا کردار، از همان عقبه از صراط آخرت مى لرزد و به جهنم مى افتد و صراط مستقیم سوره حمد، اشاره به هر دو است .
علامه مجلسى (رحمه الله علیه ) در حق الیقین از کتاب عقاید شیخ صدوق (رحمه الله ) نقل کرده که فرمود: اعتقاد ما در عقباتى که در راه محشر است آنست که هر عقبه اى اسم واجب و فرضى است از اوامر و نواهى الهى ، پس ‍ انسان به هر عقبه اى که مى رسد اگر تقصیرى کرده است در آن عقبه او را هزار سال نگه مى دارند و حق خدا را از او مى خواهند اگر از عهده آن با عمل صالحى که از پیش فرستاده بیرون آمد و یا رحمت خدا شامل حالش شد از آن نجات مى یابد و به عقبه دیگر مى رسد، پس پیوسته او را از عقبه اى به عقبه دیگر مى برند و نزد هر عقبه سؤ ال مى کنند از آنچه که او انجام داده است پس اگر از همه سلامت بیرون رفت منتهى مى شود به دار بقاء، پس ‍ حیاتى مى یابد که هرگز مرگ در آن نمى باشد و سعادتى مى یابد که شقاوت در آن نیست و در جوار خدا با پیغمبران و صدیقین و شفعاء و صالحان از بندگان خداى تعالى ، ساکن مى شود و اگر او را در عقبه اى حبس کنند و از او حقى را که تقصیر در آن کرده بخواهند دیگر راه نجاتى نخواهد داشت و با لغزش قدمهایش به درون جهنم مى افتد و این عقبات بر روى صراط است و نام یکى از این عقبات ولایت است که همه خلایق را نزد آن عقبه باز مى دارند و از ولایت امیرالمؤ منین (ع) و ائمه بعد از او (علیهم السلام ) سئوال مى کنند اگر به وظایف خود عمل کرده است نجات مى یابد و مى گذرد و گرنه به جهنم مى افتد چنانکه حق تعالى فرموده است :
وقفوهم انهم مسئولون (29) و اهم عقبات ، ((مرصاد)) است ؛ ان ربک لبالمرصاد و حق تعالى مى فرماید: به عزت و جلال خود سوگند یاد مى کنم که ظالمى از آن نمى گذرد تا کیفر شود و عقبه دیگر رحم است ، و اسم دیگرى امانت است و اسم دیگرى نماز، و بنام هر وظیفه و تکلیفى عقبه اى هست که انسان را در آن نگه مى دارند و به بازرسى و پرس و جوى او مى پردازند.
از حضرت امام محمد باقر (ع) روایت کرده است که چون این آیه نازل شد:
و جى ء یومئذ بجهنم یعنى و بیاورند در آن روز جهنم را، از حضرت رسول صلى الله علیه و آله پرسیدند معنى این آیه چیست ؟ فرمود که روح الامین مرا خبر داده که چون حق تعالى اولین و آخرین را در قیامت جمع کند، جهنم را با هزار مهار با صد هزار ملک در نهایت شدت و غلظت ، بکشند و بیاورند و صدائى از آن برمى خیزد که اگر خدا بخواهد همه را نابود مى کند و همه فریاد زنند: رب نفسى نفسى پروردگارا جان مرا جان مرا نجات ده . و تو اى پیغمبر خدا ندا کنى : امتى امتى و از براى امت خود دعا کنى . پس صراط را بر روى آن بگذارند، که از مو باریکتر و از شمشیر برنده تر، و در آن سه شاخه است بر یک شاخه مساءله امانت و صله رحم است ، و بر دوم نماز، و بر سوم عدالت پروردگار عالمیان . سپس دستور مى دهند که مردم از آنها بگذرند، پس در عقبه اول صله رحم و امانت ایشان را نگه مى دارد، و اگر از این عقبه نجات یافتند عدالت الهى ایشان را نگه مى دارد؛ و اشاره به این است آنچه حق تعالى فرموده : ان ربک لبالمرصاد ((هر آینه پروردگار تو بر سر راه یا کمینگاه است )) و مردم بر صراط مى روند و بعضى به دست چسبیده اند و بعضى یک پایش ‍ لغزیده با پاى دیگر، خود را نگه مى دارد و ملائکه بر دور ایشان ایستاده و دعا و ندا مى کنند که اى خداوند حلیم بردبار، به فضل و کرم خود آنها را ببخش و ایشان را سالم عبور ده و مى بینى که مردم خطا کار در آتش جهنم مى ریزند، پس کسى که به رحمت خدا نجات یافت و گذشت مى گوید: الحمد لله ، حمد مى کنم خداوندى را که مرا نجات داد بعد از آنکه ناامید شده بود هر آینه پروردگار ما آمرزنده است .
ثقه جلیل ، حسین بن سعید اهوازى از حضرت امام محمد باقر (ع) روایت کرده که مردى نزد حضرت ابى ذر رضى الله عنه آمد و او را به زائیدن گوسفندش بشارت داد پس گفت : اى ابوذر مژده باد تو را که گوسفندانت اولاد آورده و بسیار شدند. فرمود: زیادى آنها مرا خوشحال نمى سازد و بهتر است که تعداد آنها برایم کمتر باشد زیرا زیادى آنها مرا گرفتار مى سازد؛ همانا شنیدم که پیغمبر خدا فرمود: بر دو طرف صراط، روز قیامت عقبه رحم و امانت است پس کسى که صله رحم و اداء امانت کرده باشد، از آن بگذرد و آن دو طرف صراط نمى گذارند که در آتش بیفتد. و در روایت دیگر است که اگر خیانت کننده در امانت و قطع کننده رحم بخواهد بگذرد، با این دو خصلت ، عملى دیگر او را نفع ندهد و صراط او را در آتش مى افکند.
((حکایت :))
سید اجل اکمل مؤ ید، علامه نحریر بهاء الدین سید على بن سید عبدالکریم نیلى نجفى که جلالت شاءنش بسیار و مناقبش بى شمار است و تلمیذ شیخ شهید و فخر المحققین است در کتاب ((انوار المضیئة )) در ابواب فضایل حضرت امیرالمؤ منین (ع) به مناسبتى این حکایت را از والدش نقل کرده که در قریه نیله که قریه خوشان باشد شخصى بود که تولیت مسجد آن قریه با او بود روزى از خانه بیرون نیامد، او را طلبیدند عذر آورد که نمى توانم ، چون تحقیق کردند معلوم شد که بدن او با آتش سوخته غیر از دو طرف رانهاى او تا طرف زانوها و دیدند درد و الم او را بى قرار کرده ، سبب آنرا از او پرسیدند، گفت : در خواب دیدم که قیامت برپا شده و مردم به داخل جهنم مى ریزند و من از آن کسانى بودم که مرا به بهشت فرستادند همین که رو به بهشت مى رفتم به پلى رسیدم که عرض و طول آن بزرگ بود، گفتند که این صراط است پس از آن عبور کردم و هر چه از آن طى مى کردم عرضش کم ، و طولش بسیار مى شد تا رسید بجائى که مثل تیزى شمشیر شد، در زیر آن نگاه کردم دیدم که وادى بسیار بزرگى است و در آن آتش ‍ سیاهى است ، و در آن ، جمره هایى مثل قله کوهها، و مردم بعضى نجات مى یابند و بعضى در آتش مى افتند و من شروع کردم به لرزیدن مثل کسى که بخواهد بیفتد تا خود را رسانیدم به آخر صراط، به آنجا که رسیدم نتوانستم خوددارى کنم که ناگاه در آتش افتادم و در میان آن فرو رفتم ، پس خود را رساندم به کنار وادى و هر چه دست انداختم دستم به جایى بند نشد و آتش با قوت جریان خود، مرا به پایین مى کشید و من استغاثه مى کردم ، عقل از من پریده بود، پس ملهم شدم به آنکه گفتم : یا على بن ابى طالب ، پس نظر افکندم دیدم مردى به کنار وادى ایستاده ، در دلم افتاد که او على بن ابى طالب (ع) است . گفتم اى آقاى من ، یا امیرالمؤ منین ، فرمود: دست خود را بیاور نزدیک ، پس دست خود را به جانب آن حضرت ، دراز کردم پس ‍ دستم را گرفت و کشید و مرا بیرون آورد و با دست خود آتش را از دو طرف رانم دور کرد در این محل وحشت زده از خواب جستم و این حال خود را دیدم که مى بینید سالم نمانده بدن من از آتش مگر آنجائى که امام دست مالیده ؛ پس مدت سه ماه مرهم کارى کرد تا سوخته ها بهتر شد. و بعد از آن کم بود که نقل کند این حکایت را جهت احدى مگر آنکه تب مى گرفت او را (انتهى ).
ذکر چند عملى براى سهولت گذشتن از این عقبه ، غیر از صله رحم و اداء امانت ، که گذشت .
((روایت اول :))
سید بن طاووس در کتاب ((اقبال )) روایت کرده که در شب اول ماه رجب بعد از نماز مغرب ، بیست رکعت نماز کند به حمد و توحید و بعد از هر دو رکعت سلام دهد تا محفوظ بماند خودش و اهل و مال و اولادش و از عذاب قبر در پناه باشد و از صراط بى حساب مانند برق بگذرد.
((روایت دوم :))
روایت شده که هر که شش روز از ماه رجب روزه بگیرد از ((آمنین )) باشد روز قیامت و بگذرد بر صراط به غیر حساب .
((روایت سوم :))
و نیز سید روایت کرده که کسى که در شب بیست و نهم شعبان ده رکعت نماز کند بخواند در هر رکعت ((حمد)) یک مرتبه و ((الهیکم التکاثر)) ده مرتبه ، و ((معوذتین )) ده مرتبه ، و ((توحید)) ده مرتبه ، عطا فرماید حق تعالى به او ثواب مجتهدین و سنگین کند میزان او را از حسنات و آسان گرداند بر او حساب را و بگذرد بر صراط مثل برق جهنده .
((روایت چهارم :))
در فصل سابق گذشت که هر که زیارت کند حضرت امام رضا (علیه السلام ) را با آن دورى قبر شریفش ، آن حضرت بیاید نزد او در سه موطن روز قیامت تا او را خلاصى بخشد از اهوال آنها که یکى از آنها ((صراط)) است .

:. قصه هاى حضرت یعقوب و حضرت یوسف علیهما السلام2 .:

و ابن بابویه رحمة الله به سند معتبر از عبدالله بن عباس روایت کرده است که : چون رسید به آل یعقوب آنچه به سایر مردم رسید از تنگى طعام ، یعقوب فرزندان خود را جمع کرد و به ایشان فرمود:اى فرزندان من !شنیده ام که در مصر طعام نیکو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است که مردم را حبس نمى کند و زود روانه مى کند، پس بروید و از او طعامى بخرید که انشاء الله به شما احسان خواهد کرد. پس فرزندان یعقوب تهیه خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت یوسف علیه السلام رسیدند، آن حضرت ایشان را شناخت و ایشان او را نشناختند، پس از ایشان پرسید: شما کیستید؟
گفتند: ما فرزندان یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل خدائیم ، و از کوه کنعان آمده ایم .
یوسف فرمود: پس شما فرزند سه پیغمبرید و شما صاحبان حلم و بردبارى نیستید، و در میان شما وقار و خشوع نیست ، شاید شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشید و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشید.
گفتند:اى پادشاه !ما جاسوس نیستیم و از اصحاب حرب نیستیم ، اگر بدانى پدر ما کیست هر آینه ما را گرامى خواهى داشت ، بدرستى که او پیغمبر خداست و فرزند پیغمبران خداست و بسیار اندوهناک است .
یوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنکه او پیغمبر و پیغمبرزاده است و بهشت جایگاه اوست ، و او نظر مى کند به مثل شما پسران با این بسیارى و توانایى شما شاید حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و کید و مکر شما باشد؟ گفتند:اى پادشاه !ما بى خرد و سفیه نیستیم ، و اندوه او از جانب ما نیست ، و لیکن او پسرى داشت که به حسب سن از ما کوچکتر بود و او را یوسف مى گفتند، روزى با ما به شکار بیرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پیوسته غمگین و اندوهناک و گریان است .
یوسف فرمود: همه از یک پدر هستید؟
گفتند: پدر ما یکى است و مادرهاى ما متفرق است .
فرمود: چرا پدر شما همه فرزندان خود را فرستاده است ، یکى را براى خود نگاه نداشته است که مونس او باشد و از او راحت یابد؟
گفتند: یک برادر ما که از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت .
فرمود: چرا او را از میان شما اختیار کرد؟
گفتند: براى آنکه بعد از یوسف او را بیش از ما دوست مى دارد.
فرمود: من یکى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و بروید شما به نزد پدر خود و سلام مرا به او برسانید و بگوئید به او که آن فرزندى را که مى گوئید نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستد تا خبر دهد مرا که چه چیز باعث حزن او گردیده است ، و چرا پیش از وقت پیرى پیر شده است ، و سبب گریه و نابینا شدن او چیست ؟
پس ایشان میان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بیرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ایشان مقرر فرمود و ایشان را روانه کرد.
چون برادران ، شمعون را وداع کردند به ایشان گفت :اى برادران !ببینید که من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانید.
چون ایشان به نزد یعقوب علیه السلام آمدند سلام ضعیفى بر آن حضرت کردند.
فرمود: چرا چنین سلام ضعیفى کردید، و چرا در میان شما صداى خود شمعون را نمى شنوم ؟
گفتند:اى پدر ما!بسوى تو مى آئیم از نزد کسى که ملکش از همه پادشاهان عظیمتر است ،و کسى مثل او ندیده است در حکمت و دانائى و خشوع و سکینه و وقار، و اگر تو را شبیهى هست او شبیه توست ، و لیکن ما اهل بیتیم که از براى بلا خلق شده ایم ، پادشاه ما را متهم کرد و گفت : من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنیامین را براى من بفرستد و بگوید به او که سبب حزنش و پیریش و گریه کردن و نابینا شدنش چیست .
یعقوب علیه السلام گمان کرد که این نیز مکرى است که ایشان کرده اند که بنیامین را از نزد او دور کنند، گفت :اى فرزندان من !بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى که رفتید یکى از شما کم مى شود، من او را با شما نمى فرستم .
چون فرزندان متاع خود را گشودند و دیدند که متاعشان را در میان طعام گذاشته اند و به ایشان برگردانیده اند به نزد یعقوب آمدند خوشحال و گفتند:اى پدر!کسى مثل این پادشاه ندیده است ، و از گناه بیش از همه کس پرهیز مى کند، اینک متاع ما را که به قیمت طعام براى او برده بودیم به ما پس داده است از ترس گناه ، و ما این سرمایه را مى بریم و آذوقه از براى اهل خود مى آوریم و برادر خود را حفظ مى کنیم و یک شتر بار از براى او آذوقه بیشتر مى گیریم .
یعقوب علیه السلام فرمود: مى دانید که بنیامین محبوبترین شماست بسوى من بعد از یوسف ، و انس من به او است و استراحت من از میان شما به اوست ، او را با شما نمى فرستم تا پیمانى از خدا به من بدهید که او را بسوى من برگردانید مگر آنکه شما را امرى رو دهد که اختیار از دست شما بیرون رود، پس یهودا ضامن شد و ایشان بنیامین را با خود برداشته متوجه مصر شدند.
چون به خدمت یوسف علیه السلام رسیدند فرمود: آیا پیغام مرا به پدر خود رسانیدید؟
گفتند: بلى و جوابش را با این پسر آورده ایم ، از او بپرس آنچه خواهى .
فرمود:اى پسر!پدرت چه پیغام فرستاده ؟



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

به سند صحیح از ابوحمزه ثمالى منقول است که گفت : روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زین العابدین علیه السلام در مسجد مدینه ادا کردم ، و چون از نماز و تعقیب فارغ شدند به خانه تشریف بردند، و من نیز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبیدند کنیزک خود را که سکینه نام داشت و فرمودند: هر سائلى که به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهید که امروز روز جمعه است .
من عرض کردم : چنین نیست که هر که سؤ ال کند مستحق باشد.
فرمود:اى ثابت !مى ترسم که بعض از آنها که سؤ ال مى کنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهیم و رد کنیم پس به ما نازل شود آنچه به یعقوب و آل یعقوب نازل شد، البته طعام بدهید، بدرستى که یعقوب علیه السلام هر روز گوسفندى مى کشت و تصدق مى کرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عیال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى که افطار مى کردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غریبى که نزد خدا منزلت عظیم داشت بر در خانه یعقوب علیه السلام گذشت و ندا کرد: طعام دهید سائل مسافر غریب گرسنه را از زیادتى طعام خود.
چند نوبت این صدا کرد و ایشان مى شنیدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، و چون ناامید شد و شب او را فرا گرفت گفت :
انا لله و انا الیه راجعون و گریست و شکایت کرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابید، و روز دیگر روزه داشت گرسنه و صبر کرد و حمد خدا بجا آورد، و یعقوب و آل یعقوب علیهم السلام شب سیر خوابیدند، و چون صبح کردند زیادتى طعام شب ایشان مانده بود.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى یعقوب در صبح آن شب که :اى یعقوب !بتحقیق که ذلیل کردى بنده مرا به مذلتى که به سبب آن غضب مرا بسوى خود کشیدى ، و مستوجب تاءدیب گردیدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.
اى یعقوب !بدرستى که محبوبترین پیغمبران من بسوى من و گرامى ترین ایشان نزد من کسى است که رحم کند مساکین و بیچارگان بندگان مرا، و ایشان را به خود نزدیک کند و طعام دهد، و پناه و امیدگاه ایشان باشد.
اى یعقوب !آیا رحم نکردى
ذمیال بنده مرا که سعى کننده است در عبادت من و قانع است به اندکى از حلال دنیا، در شب گذشته در هنگامى که به در خانه تو گذشت در وقت افطارش ، و فریاد کرد در در خانه شما که طعام دهید سائل غریب را و راهگذرى قانع را، و شما هیچ طعام به او ندادید، و او انا لله و انا الیه راجعون گفت و گریست و حال خود را به من شکایت کرد و گرسنه خوابید و مرا حمد کرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى یعقوب و فرزندان تو سیر خوابیدند و صبح زیادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى یعقوب که عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و این از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم که به تو نازل کنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تیرهاى مصیبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهیاى بلاى من بشوید و راضى باشید به قضاى من ، و صبر کنید در مصیبتهاى من .
ابوحمزه عرض کرد: فداى تو شوم ، در چه وقت یوسف علیه السلام آن خواب را دید؟
فرمود: در همان شب که یعقوب و آل یعقوب علیهم السلام سیر خوابیدند و ذمیال گرسنه خوابید، و چون یوسف علیه السلام خواب را دید، صبح به پدر خود یعقوب علیه السلام خواب را نقل کرد و گفت :اى پدر!در خواب دیدم که یازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده کردند.
چون یعقوب این خواب را از او شنید با آنچه به او وحى شده بود که : مستعد بلا باش به یوسف گفت : این خواب خود را به برادران خود نقل مکن که مى ترسم ایشان حیله و مکرى در باب هلاک کردن تو بکنند، و یوسف به این نصیحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود نقل کرد.
حضرت فرمود: اول بلائى که نازل شد به یعقوب و آل یعقوب حسد برادران یوسف بود نسبت به او به سبب خوابى که از او شنیدند، پس رغبت به یوسف زیاده شد و ترسید که آن وحى که به او رسیده است که مستعد بلا باشد در باب یوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زیاده از فرزندان دیگر بود، چون برادران دیدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بیشتر گرامى مى دارد و بر ایشان اختیار مى کند دشوار نمود بر ایشان ، در میان خود مشورت کرده و گفتند: یوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنکه ما قوى و تنومندیم و به کار او مى آئیم و آنها دو طفلند و به کار او نمى آیند، بدرستى که پدر ما در این باب در گمراهى هویدائى است ، بکشید یوسف را یا بیندازید او را در زمینى که دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما یعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به دیگرى نیاورد و بوده باشید بعد از او گروه شایستگان ، یعنى بعد از این عمل توبه کنید و صالح شوید.
پس در این وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند:اى پدر ما!چرا ما را امین نمى گردانى بر یوسف که همراه ما او را بفرستى و حال آنکه ما از براى او ناصح و خیرخواهیم ، بفرست او را فردا با ما که بچرد یعنى میوه ها بخورد و بازى کند بدرستى که ما او را حفظ کننده ایم از آنکه مکروهى به او برسد.
یعقوب علیه السلام فرمود: بدرستى که مرا به اندوه مى آورد اینکه او را از پیش من ببرید، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید. پس یعقوب مضایقه مى کرد که مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب یوسف باشد چون از همه بیشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حکم جارى او در باب یعقوب و یوسف و برادران او، و نتوانست که بلا را از خود و یوسف دفع کند، پس یوسف را به ایشان داد با آنکه کراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب یوسف .
چون ایشان از خانه بیرون رفتند بى تاب گردید و به سرعت در عقب ایشان دوید، و چون به ایشان رسید یوسف را از ایشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گریست و باز به ایشان داد و برگشت .
پس ایشان روانه شدند و به سرعت یوسف را بردند که مبادا بار دیگر یعقوب علیه السلام بیاید و یوسف را از ایشان بگیرد و دیگر به ایشان ندهد. چون آن حضرت را بسیار دور بردند، در میان بیشه اى داخل کردند و گفتند: او را مى کشیم و در این بیشه مى اندازیم و شب گرگ او را مى خورد.
بزرگ ایشان گفت : مکشید یوسف را و لیکن بیندازید او را در قعر چاه تا بربایند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى کنید و اگر مى خواهید در اینکه او را از پدر جدا کنید.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند که غرق خواهد شد در آن چاه ، چون به ته چاه رسید ندا کرد ایشان را که :اى فرزندان روبین !سلام مرا به پدرم برسانید.
چون صداى او را شنیدند به یکدیگر گفتند: از اینجا حرکت مکنید تا بدانید که او مرده است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گریه کنان و گفتند:اى پدر!ما رفتیم که به گرو تیر بیاندازیم ، یا به گرو بدویم و یوسف را نزد متاع خود گذاشتیم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ایشان را شنید گفت :
انا لله و انا الیه راجعون و گریست و بخاطرش آمد آن وحى که خدا نسبت به او فرموده بود که مستعد بلا باش ، پس صبر کرد و تن به بلا داد و به ایشان فرمود: بلکه نفسهاى شما امرى را براى شما زینت داده است ، و هرگز خدا گوشت یوسف را به خورد گرگ نمى دهد پیش از آنکه من مشاهده نمایم تاءویل آن خواب راستى را که او دیده بود.

بقیه داستان در ادامه مطلب



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

ابن بابویه رحمه الله از ابن عباس روایت کرده است که : حضرت یوشع بن نون بعد از حضرت موسى علیه السلام بنى اسرائیل را در شام جا داد و بلاد شام را در میان ایشان قسمت نمود، یک سبط ایشان را فرستاد به زمین بعلیک و آن سبطى بودند که الیاس پیغمبر علیه السلام از آن سبط بود، پس ‍ حق تعالى الیاس را بر ایشان مبعوث گردانید ، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود که ایشان را گمراه بود به پرستیدن بتى که آن را بعل مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرماید وان الیاس لمن المرسلین (19) بدرستى که الیاس از پیغمبران فرستاده شده بود. اذ قال لقومه تتقون (20) در وقتى که گفت به قوم خود: آیا نمى پرهیزید از عذاب خدا؟، اتدعون بعلا وتذرون احسن الخالقین (21) آیا مى خوانید و مى پرستید بعل را و ترک مى کنید عبادت بهترین آفرینندگان را؟، الله ربکم ورب آبائکم الاولین (22) خداوند عالمیان که پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشته شما، فکذبوه (23) پس الیاس را تکذیب کردند و سخن او را باور نداشتند.
و آن پادشاه زن فاجره اى داشت ، هرگاه خود غایب مى شد زن را جانشین خود مى کرد که در میان مردم حکم کند، و آن ملعونه را نویسنده اى مؤمن دانائى بود که سیصد مؤمن را از دست آن ملعونه از کشتن خلاص کرد، و در روى زمین زناکارتر از آن زن زنى نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائیل آن زن را نکاح کرده بودند و نود فرزند بهم رسانیده بود بغیر از فرزند فرزند.
و پادشاه همسایه صالحى داشت از بنى اسرائیل ، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه که معیشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت . پس در یک مرتبه که پادشاه به سفرى رفت ، آن زن فرصت را غنیمت شمرد، آن بنده صالح را کشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب کرد، به این سبب حق تعالى بر ایشان غضب فرمود.
چون شوهرش آمد خبر را به او نقل کرد، پادشاه گفت : خوب نکردى .
پس حق تعالى حضرت الیاس علیه السلام را بر ایشان مبعوث گردانید که ایشان را به عبادت الهى دعوت نماید، پس ایشان تکذیب او کردند و او را دور کردند و اهانت به او رسانیدند و به کشتن او را ترسانیدند، الیاس صبر نمود بر اذیت ایشان و باز ایشان را بسوى خدا دعوت نمود هرچند ببشتر ایشان را دعوت و نصیحت فرمود طغبان و فساد ایشان زیاده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود باد کرد که اگر توبه نکنند پادشاه و زن زانیه او را هلاک کند.
الیاس علیه السلام این رسالت را به ایشان رسانید، پس غضب ایشان بر الیاس زیاده شد و قصد کشتن و تعذیب او را کردند، پس از ایشان گریخت و به صعب ترین کوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند که از گیاه زمین و میوه درخت تعیش مى کرد، حق تعالى مکان او را از ایشان مخفى کرده بود، پس ‍ پسر پادشاه بیمار شد و مرض صعبى او را عارض شد که از او ناامید شدند و عزیزترین فرزند پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت کنندگان بت که ایشان نزد بت شفاعت کنند که فرزند پادشاه را شفا بدهد، فایده نبخشید. پس فرستادند جمعى را زیر کوهى که گمان داشتند که الیاس علیه السلام در آنجاست و فریاد و استغاثه کردند به آن حضرت که به زیر آید و از براى پسر پادشاه دعا کند.
پس حضرت الیاس از کوه پائین آمد و گفت : حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و سایر اهل شهر، پس بشنوید رسالت پروردگار خود را، حق تعالى مى فرماید: برگردید بسوى پادشاه و بگوئید که : منم خداوندى که بجز من خداوندى نیست ، منم پروردگار بنى اسرائیل که ایشان را آفریده ام و ایشان را روزى مى دهم و مى میرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غیر من طلب مى کنى ؟!


نوشته شده در سه شنبه 90/10/6ساعت 1:6 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ